منزل به منزل با امام آمدم و در هر منزل قصّهی یحیی شنیدم؛ پیامبر شهید خدا، پیامبر قربانی هوا و هوسِ هیرودیس، پیامبر سر نهاده در تشت، قتیل مظلوم و معصوم.
چه خوش است که فرجام من نیز چنین باشد؛ تیغ بر حلقوم در میدان نبرد، پیش چشم حسین، فرزند پیامبر. خدایا، کدام لحظهی مبارک، مرگی چنین عاشقانه را ادراک خواهم کرد؟
یحیی از نخستین منزلی که به محبوب و مرادش پیوست، شاید منزل شقوق، اشتیاق شهادت تار و پودش را پر کرده بود. هر بار مسافری از راه میرسید و شگفتزده علّت حرکت امام را جویا میشد، میشنید که ارادهی خدا چنین است؛ از زبان پیامبر شنیدهام و حسین هرگز با ستم بیعت و مماشات نخواهد کرد.
منزل به منزل نیز روایت شهادت یحیی شنیده بود و او که همنام یحیی بود، رقص سر در میدان و فوّارهی عاشقانهی خون از گلوی تشنه را آرزو میکرد.
عاشقان را چه پروا که چگونه بمیرند؟ خونی که ایمان میرویاند، خونی که بیداد میشکند و داد و سِداد میآورد، هرگونه ریخته شود، باکی نیست. هراسش نیست آنکه بصیرتمندانه راه برگزیند و آگاهانه بر زین نشیند.
یحیی پیشتر نبردهای سخت و سنگین دیده بود. بارها زخم بر اندامش روییده بود و در جنگ و گریز آزموده و آبدیده شده بود.
به کربلا رسید. چند منزل همسفری با شیفتگان شوریده و ستارگان حلقهزده و چرخان بر مدار آفتاب حسین گرما و روشنی ویژهای به او بخشیده بود. امّا کربلا فرصتی دیگر و نردبانی دیگر بود. از همان لحظه که خیمه در این دشت شگفت زد، قرار و آرام از کف داده بود. مولا و مقتدایش شهادت بیتردید یاران را نوید داده بود و قتلگاه یاران را نمایانده بود و راه برای رفتن هرکس که تردیدی در جان و دل داشت، گشوده بود.
یحیی خیمه در همسایگی عبدالرّحمن بن عبدالله یزنی داشت. با او در کوفه آشنایی داشت و در نهضت مسلم بن عقیل عبدالرّحمن را دوشادوش مسلم همهگاه و همهجا حاضر و جانبهکف دیده بود. عبدالرّحمن از کوفه به مکّه رفته بود و همراه مسلم به دیار خویش بازگشته بود تا یاور و مددکار او باشد.
هر لحظهی یحیی در کربلا پنجرهای تازه برای تماشای حقیقت بود؛ دریچهای به روشنای اندیشه و آرمان اباعبدالله و نردبانی برای صعود. در شطّ نگاه جذاب عبّاس جاری میشد، بال پرواز از سلوک اکبر میگرفت و در روشنی رفتار حبیب و مسلم و زهیر به طراوت و شکفتگی و بالندگی میرسید.
تماشای آن سو نیز شرار کینه را در جانش میافروخت. میدید که پیمانشکنان گرد آمدهاند و نامهنگارانِ دیروز به سودای صله و سکّه ایمان باختهاند و آهنگ قتال و جدال ساختهاند. چند بار رویاروی انبوه شهوتزدگان و شکمبارگان ایستاد و فریاد زد: وای بر شما! میدانید مقابل چه کسی ایستادهاید؟ میدانید فرمانبر کدام فاجر فاسقاید. ننگتان باد که اندک شرمی عرق بر پیشانیتان نمینشاند.
پاسخ، عربده بود و قهقهه؛ تمسخر و دشنام و ناروا و همهمه.
یحیی پس از شب عزیز عاشورا پس از سجود عاشقانه و رکوع عارفانه در صبحگاه عشق و عطش عاشورا خود را برای رزم و حماسه آماده کرد. چند زخم در تیرباران صبح بر تنش نشست. وقتی یاران شهیدِ تیرباران را مرور میکرد، اندوهی تلخ گریبان جانش را میفشرد. دوستان و یاران زودتر از او به مقصد رسیده بودند و در سبقتی رشکانگیز عطش خویش را به جام ساقی سرمستان سپرده بودند.
آفتاب به میانهی آسمان نزدیک میشد. لحظه لحظه تعداد یاران عاشورا کمتر و التهاب و گستاخی دشمن افزونتر میشد. نوبت میدان رفتن دوست صمیمی و دیرینهاش، عبدالرّحمن، رسیده بود؛ امام رخصتش داده بود. شمشیر او برقزنان چتر مرگ بر میدان گسترده بود و رجز او تار دل عمر سعدیان را میلرزاند:
انا بن عبدالله مِن آل یزن دینی علی دین حُسینٍ و حَسَن
دمی بعد در غبارریز میدان عبدالرّحمن افتاده بود با انبوهی از کشتگان که تیغ جانشکار او درو کرده بود.
یحیی زره بر تن، سلاح بر کف، سوار بر اسب کنار میدان آمد. به محضر مولایش رسید. پیاده شد. سلام داد و اذن میدان طلبید و در بدرقهی امام برای نبرد و فداکاری آماده شد.
هوا داغ و آتشناک و میدان گلگون و پوشیده از تیر و نیزه و سپر و تنها پاره پاره بود. آرزوی بزرگ و شیرینش را فرا یاد آورد؛ همچون یحیی شهید شدن.
لگام اسب را کشید. به میدان نگریست. بلند و رسا و شیوا خواند: قُل اِنَّ صلاتی و نسُکی و محیای و مماتی لله رب العالمین.
دشمن بر خود لرزید. مردی به میدان آمده بود که همهی خویش را خدایی میخواند؛ نماز و عبادت و حیات و مرگ و زندگیاش را.
آیهی شگفتی را برگزیده بود. از نامش در آیه نشان بود؛ محیای… و یحیی حیات خویش را از آن دوست دانسته بود. تیزپا و شتابان و بیپروا خود را به شطّ شمشیرها و تیرها و تیغها زد. شمشیر را بیامان بر سرها و کلاهخودها مینشاند و میخواند:
لاضربنّ القوم ضرباً فیصلاً ضرباً شدیداً فی العداهِ مُعجلاً
لا عاجزاً فیها و لا مولولاً و لا اخاف الیوم موتَ مقبلاً
لکنّنی کاللیث اَحمی اشبلاً
من شمشیر مرگبار و جانگسل را در نبردگاه، پرشتاب و بیامان بر این قوم فرود میآورم. هراس و ناتوانی و دلهرهام نیست. از مرگ ایستاده پیشارو نمیهراسم و چون شیر از شیربچگان و فرزندان شجاع خانوادهی پیامبر دفاع میکنم.
شمشیر موّاج و دوّار او فضا را میشکافت و سرها را نیز. در هر سینهاش که فرو مینشاند، به شتاب بیرون میکشید تا جان سیاهی دیگر را هدف قرار دهد. فوجفوج کُشتگان حرکت اسبش را دشوار ساخته بود. رجزخوان و تکبیرگو و چرخان از میمنه به میسره میراند. غبار و عطش و گرما گریبان جانش را میفشرد. هرچند لحظه زخمی تازه بر پیکرش مینشست. رمق اندکاندک از روزنههای تنش پر میگشود. اندکی عقب نشست. تا کنارهی میدان آمد. مولا و امامش را نگریست. تأیید و لبخند او جانی تازه به او بخشید. برگشت و جنگید. در میدان غوغایی بود.
سنگباران آغاز شد. همراه با سنگها تیرهای مسموم نیز باریدن گرفت. یحیی بود و زخمهای ممتد و تنی در آستانهی زانو زدن.
آخرین فریاد از حلقوم تشنهی یحیی جوشید: السّلام علیک یا اباعبدالله.
دمی بعد دشنهی نابکاران حلقوم قرآنی یحیی را نشانه گرفت. یحیی خرسند از فرجام شیرین و شکوهمندش به وصال محبوب رسیده بود.