اَعُوذُ بِاللّهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجیم؛ بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم
صَلَی اللّهُ عَلَیْکَ یا مَوْلایَ یا اَباعَبْدِاللّه وَ عَلَی الاَرْواحِ الّتی حَلَّتْ بِفِنائِک! اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا رَحْمَهَ اللهِ الْواسِعَه وَ یا بابَ النَّجاهَ الاُمَّه! یا سَفینَهَ النَّجاه وَ قُرَّهَ عَیْنِ نَبِیِّ المُصْطَفَی! یا شَهید! یا غَریب! یا سَعید! یااَباعَبْدِالله! یا مَظْلوم!
سلام و صلوات الهی در این شب شگفت عالم، لیله القدر هستی، شب عاشورا، شبی که نگاه همه ی ذرّات عالم، نگاه عرشیان به کربلا دوخته است، شبی که « لَهُمْ دَوِیٌّ کَدَوِیِّ النَّحْل »، شـب شـیـرینِ شهدآفرینان، شب عاشقان، شب عارفان:
« شب عاشقان بیدل، چه شبی دراز باشد! »
ویژگی های کندوی عسل که کربلا به کندوی عسل تشبیه شده است.
۱و۲٫ پرکاری و پاکی
این شب عزیزی که زیباترین تصویر و توصیف برای آن، همان « کندوی عسل » است که کندوی عسل نَماد « پرکاری » و نماد « پاکترین نقطه » است.
در دنیای زنبورها اگر زنبوری به گُلِ آلوده ای بنشیند و به کندو برگردد، قطعاً او را خواهند کشت. حق ندارد در کندو زنبوری آلوده وارد شود.
شب پاکان پاکیزه؛ آن قدر پاک است که زمین هم به تَبَع وجود آن ها پاک می شود: « طِبْتُمْ وَ طَابَتِ الْأَرْضُ الَّتِی فِیهَا دُفِنْتُم[۱]».
۳٫ اطاعت
مظهر اطاعت. کندو، مظهر « اطاعت » است. همه گرد ملکه می چرخند و مدیریّت کندو با ملکه است. همه مطیع اند و اگر جز این باشد، کسی شهدی نمینوشد؛ هیچ کامی را عسلی نخواهد نواخت و « کربلا » یعنی « اطاعت »؛ یعنی « تسلیم محض »؛ یعنی « عشقبازی با نام حسین، راه حسین، آرمان حسین » که همان راه روشن و صراط مستقیمی است که قرآن ترسیم کرده است.
۴٫ محلّ خلق زمزمه
کندو « محلّ خلق زمزمه » است. موسیقی دلنشینی که در کندو جریان دارد، کم از خود عسل نیست. امشب شب زمزمه است. اگر در کربلا بودید، صدای دلنشین قرآن حضرت اباعبدالله، جان را می نواخت. زمزمه های علیّ اکبر، صدای روشن و بلیغ پیغمبر، در کربلا پیچیده بود. اگر در کربلا بودید، نیایش های حضرت زینب کبری(س)، جان را عروج می بخشید. اگر بودید، وقتی « بُرَیْر » قرآن می خواند، وقتی « مُـسْلـم بن عوسـجه » زمزمه می کرد، وقتی «زهیر» هم نفس یاران جوان کربلا با هم دعا می خواندند و زمزمه می کردند، احـسـاس می کـردید فقط دارید زمزمه های بهشتی می شنوید. و « کربلا »، « بهشت » است، بهشت، که هیچ زنبوری جز نقطه ی برتر و والا را انتخاب نمی کند. این، مگسان اند که بر زباله ها می نشینند. پستان، مگسانِ گردِ شیرینی، آن سو بودند و این سو، کندوی عسلی که شهدآفرینان در آن بودند.
۵٫شیرینی و شیرینکاری
کار کندو، « شیرینی و شیرینکاری » است، و لو به قیمت رنج های فراوان. گاه اندک شهدی که در یک کندو تولید می شود، محصول سفر طولانی یک زنبور است. ممکن است زنبور چندین کیلومتر را با همین بال های ظریفش طـی کرده تا از شهد گُلی بهره گرفته باشد و بعد آن را به کندو برساند.
میگویند وقتی زنبوری به گُل یا گلستانی تازه می رسد، با حرکتی که شبیه به رقص است، حرکتی موزون و زیبا، فضا را در مینوردد و وقتی به کندو می رسد، زنبورهایی که برمیخیزند، همان نشاط آن زنبور و همان چرخش او را پی خواهند گرفت تا به همان گل ها برسند. هر چه در کربلا هست « دَوِیّ » (صدا) است « لَهُمْ دَوِیٌّ کَدَوِیِّ النَّحْل بَیْنَ قائمٍ وَ قاعِدٍ وَ راکِعٍ وَ ساجِد[۲]».
اگر شب عاشورا در کربلا بودید، جز سجده، جز رکوع، جز قیام، جز تشهّد و نشستن چیزی در کربلا نمی دیدید. آن قدر اینان با هم صمیمی بودند، آن قدر دل ها به هم وصل بود و پیوسته که جمع پریشانی نمیدیدید و تنی واحد را در کربلا می نگریستید. شاید به همین سبب بود که وقتی امام سجّاد(ع) دستور دفن شـهـیدان کربلا را دادند و روز دوازدهم « بنی اسد » آمدند تا در دفن شهدا شرکت کنند، امام(ع) فرمود:« شهیدان را کنار هم بگذارید. دستشان را زیر گردن هم بگذارید ــ زیرا آنان سر نداشتند ــ تا آن گونه که اینان در دنیا یگانه بودند و صمیمی و برادر، در دفن هم این گونه باشند. »
این، پیام روشن و درس بزرگی است برای همه ی ما که:هر که کربلایی است، هرکه شیفته، ره رو، عاشق و عارف به حقِّ حضرت اباعبدالله است « لَهُمْ دَوِیٌّ کَدَوِیِّ النَّحْل »، شیرین است و با دیگران شیرین. در روایت است:« مؤمن آن قدر شیرین است که اگر این شیرینی را دریابید، مؤمن را خواهیدخورد. »مؤمن تمام وجودش شیرینی است و در نسبت خودش با جامعه ی ایمانی، از « رُحَماء » است:
﴿مُحَمَّدٌ رَسُولُ الله وَ الَّذینَ مَعَهُ اَشِدّاءُ عَلَی الْکُفّارِ رُحَماءُ بَیْنَهُمْ[۳]﴾ما باید رفتاری « کندویی » داشته باشیم. ما نیز باید همین درس را در نظام زندگیمان و در روابطمان با هم، داشته باشیم.
- نظام مندی و تَـرازمندی
کندو، مظهر « نظاممندی و تَـرازمندی » است. زنبورها منظّم اند و دقیق. کارها تقسیم شده است و معلوم. زنبورهایی کارگرند. زنبورهایی سربازند. زنبورهایی نظافت درون کندو را به عهده دارند. تمام مسئولیّت ها در مجموعه ی کندو مشخّص است. در کربلا هم همین گونه بود. هر که در کربلاست، نقشآفرینِ نقش و مسئولیّتی است که به عهده دارد.
کربلا حتّی یک « عنصر زائد » ندارد. حتّی « کودک »، در کربلا نقش آفرین است، هر چند به مدد گریه. هر چند با گریه بتواند سربازی کند، سربازی می کند و نقشش را به خوبی ایفا می نماید. « دختران » کربلا، همه نقشآفرین اند. حتّی کودکان سه چهار ساله در کربلا، کار و مسئولیّت به عهده دارند. عنصر زائد و اضافی در کربلا وجود ندارد.
« کلّ جامعه ی اسلامی » که مثل همان « کندوی عسل » و مثل « کربلا » است، نباید عنصر اضافی و بی کار داشته باشد. همه باید مشغول کار باشند.
۷٫ با برنامگی
کندو، « منظّم » است و « با برنامه ». شب عاشورا، هم با برنامه بود.
وقتی امروز غروب، حضرت اباعبدالله الحسین (ع) سر را به نیزه تکیه داده بود و نرم زمزمه می کرد:
یا دَهْـر، اُفٍّ لَکَ مِنْ خَـلیلی کَمْ لَکَ بِالإشْراق وَ الأصیلی
مِنْ صاحِـبٍ اَوْ طالِـبٍ قَـتیلی وَ الدَّهْر لایَقْـنَـعُ بِالْـبَـدیـلـی[۴]
و در این موقعیّت، « شمر بن ذیالجوشن »، حرکت خود را به سوی خیمه ها آغاز کرده بود؛ وقتی حضرت زینب کبری(س) برگشت و با برادر صحبت کرد که:« برادر، صداها را می شنوی؟ دشمن دارد نزدیک می شود.»
و اباالفضل عبّاس هم نزدیک شد و با برادر، نزدیک شدن سپاه شمر را مطرح کرد، امام فرمود:
« بِنَفْسی اَنْتَ یا اَخی! قربانت شوم اباالفضل، سوار شو و برو با دشمن صحبت کن و به آن ها بگو: «إنّی اُحِبُّ الصَّلوهَ وَ تِلاوَهَ الْقُرْآن وَ کَثْرَهَ الدُّعاءِ وَ الإسْتِغْفار[۵]. برو به دشمن بگو : ما شیفتگان این ها ( نماز، تلاوت قرآن، دعا و استغفار )ییم.»
و اگر شب، کسی در کربلا بود، می دید چه قدر منظّم و چه قدر مسئولیّت ها دقیق است! « نافع » می داند کجای میدان بایستد و حفاظت بکند؟ حضرت اباالفضل می داند در کدام قسمت باشد؟ حضرت زینب مسئولیّت خودش را امشب تام و تمام انجام می دهد، حتّی کودکان.
اگر مطالعهی کربلا اتّفاق بیفتد، این هفت ویژگی (پرکاری، پاکی، اطاعت،محلّ خلق زمزمه، شیرینی، نظاممندی، بابرنامگی) که برای کندوی عسل گفته شد، در کربلا قابل تماشاست و مسلّماً باید در میان ما هم باشد. جامعه ی مؤمن، جامعه ای است که از درون، گره خورده است. ما باید قلب هایمان را به هم گره بزنیم، چنان که اگر از بیرون چندگانه ایم، از درون یگانه باشیم:
گر با مـنـی و در یمنی، پیش منی گر بی منی و پیش منی، در یمنی
ما باید این یگانگی و همدلی را حفظ کنیم، که کلّ اسلام برای « الفت » است:
﴿وَ اذْکُرُوا نِعْمَهَ اللهِ عَلَیْکُمْ إذْ کُنْتُمْ أعْداءً فَألَّفَ بَیْنَ قُلُوبِکُمْ فَاَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إخْواناً[۶]﴾
انقلاب پیغمبر برای « الفتآفرینی » بود. انتظام، انسجام، همدلی ها و همراهی های ما، روح اسلام و آرمان قرآن است که باید به آن ها، وفادار باشیم و هرگز اجازه ندهیم بین ما « تنازع » باشد که اگر تنازع بود:﴿فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ ریحُکُمْ[۷]﴾
اگر بین ما نزاع و اختلاف باشد؛ با هم درافتیم؛ برهم شویم و بی هم می شویم، نتیجه ی این: « فَـتَـفْـشَــلُـوا: سست خواهیم شد ». « ریح » و « آبروی » ما خواهد رفت و اعتبار خود را گم خواهیم کرد. اعتبار امروز ما در جهان، در گرو همین وحدت و همدلی است.
خیلی شب عجیبی است و امشب، سعی کنیم به کربلا نزدیک باشیم. همه ی ما سعی کنیم به گونهی کربلا عمل کنیم. امشب «قائم» باشید. برخیزید. امشب «قاعد» و «ساجد» باشید. امشب شما هم سوره ی «آل عمران» را اگر برایتان میسّر بود، با حضرت اباعبدالله بخوانید. چون امشب حضرت، دارد سوره ی آل عِمران می خواند، شما هم زمزمه کنید. سعی کنید اواخر شب، مثل حضرت زینب شما هم بخوانید:
« یا عِمادَ مَنْ لا عِمادَ لَه، یا سَنَدَ مَنْ لا سَنَدَ لَه، یا مَنْ سَجَدَ لَکَ سَوادُ اللَّیْل وَ بَیاضُ النَّهار وَ شُعاعُ الشَّمْس وَ خَفیفُ الشَّجَر وَ دَوِیُّ الْماء، یا الله، یا الله، یا الله[۸]»
امشب این زمزمه ها را حفظ کنید. اباعبدالله دوستتر دارد که دوستانش آن گونه عمل کنند که یارانش در شب عاشورا عمل کردند.
سخنی که در دو شب گذشته با هم آغاز کردیم، بحث در باب «حیا» بود و «حیا در کربلا».
سخن این بود که:
اگر کلّ کربلا، خود را در هیئت یک انسان مجسّم بکند، و بخواهیم نامی بر این انسان بگذاریم، آن نام، «حیا» است و اگر حیا در هیئت یک انسان تجلّی کند، همان «کربلا» است؛ و «اَلْحَیاءُ سَبَبٌ إلَی کُلِّ جَمیل[۹]» راه رسیدن به زیبایی، از حیا بهره گرفتن است و کربلا، زیباست و کربلا، همه، حیاست.
در شب های گذشته از « حیای ذنب »سخن گفتیم و مصادیقی از این حـیـا را در کربلا بررسـی کـردیـم. بعد از آن از « حیای تقصیر » گفتیم، سپس از « حیای کرامت » و دیشب به « حیای حب » رسیدیم. به ۵ مورد از شقوق و شاخه های حیای حب اشاره شد و مصادیق آن را در کربلا، از اصحاب حضرت اباعبدالله الحسین(ع) مثال زدیم. امشب هم دو یا سه مورد دیگر از ابعاد و اضلاع حیای حب را مطرح میکنم و إن شاء الله در ادامه ی آن به آخرین شـکـل حـیـا در کربلا میپردازیم.
سایر ابعاد و جلوه های حیای حُب:
۶٫ دفاع از محبوب در هر شرایطی
یکی از شقوق و شاخه های حیای حب این است که: چیزی و کسی را که دوست داریم، همیشه از او دفاع کنیم.
این بی حیایی است که کسی از مؤمنی سخن به بدی و چیزی در مذمّتش بگوید و ما دفاع نکنیم، هر چند بعدها اثبات شود آن چه که دربارهی او گفته اند، درست است.
وظیفه ی من این است: وقتی کـسـی دربـاره ی مؤمـنی سخـنی می گوید، من از او دفاع کنم. اگر مؤمن دچار مشکلی شد، من رهایش نکنم؛ حیای حب فرمان می دهد به یاریاش بشتابم و کمکش کنم.
این قصّه در کربلا فراوان اتّفاق می افتاد. هر کس میدان می رفت و گرفتار می شد، دیگران به کمکش می رفتند. اجازه نمی دادند کسی از دشمن بیاید و به یکی از اصحاب اباعبدالله اهانت کند و دیگران جواب ندهند و حتّی گاهی در دفاع از آن شخص شهید می شدند.
وقتی قرار بود نماز ظهر عاشورا آغاز شود، شمر خودش را به اردوگاه اباعبدالله نزدیک کرد. یاران آماده شده بودند که نماز بگزارند، امان هم طلبیده بودند. شمر با خشونت نزدیک شد و گفت: «نماز شما قبول نیست.» و اهانت کرد. حضرت «حبیب»، پاسخش را داد و «مسلم بن عوسجه اسدی» در دفاع از حبیب جنگید و پیش از حبیب به شهادت رسید.
۷٫ نامیدن محبوب با بهترین اسامی
همیشه با احترام نام فرد را بگوییم. این کار، دفاع کردن از اوست. بهترین اسم و بهترین کلمه ای را که کسی دوست دارد، درباره اش به کار ببریم.
ما گاهی دوستانه و محترمانه ممکن است اسم کوچک کسی را بگوییم و بعد از مدّتی عادتمان می شود و وقتی در جمع بزرگتری قرار میگیریم که آن جا باید با نام دیگری او را صدا بزنیم، باز هم ممکن است با همان نام با او صحبت بکنیم. باید با زیباترین نام افراد را بنامیم.
حیای حب یعنی: ﴿وَ لا تَنابَـزُوا بِالألْـقاب[۱۰]﴾ هیچ وقت لقب بد روی کسی نگذارید.
من نمی خواهم مسئله را خیلی بومی و منطقه ای بکنم و فقط اشاره ای می کنم به این که متأسّفانه گاهی می بینم مثلاً، می گویند: «فلانی را میشناسی؟» و پاسخ میدهد: «آهان، پسر فلانی؟» و مثلاً به شغل دو نسل پیش پدرش یا پدر بزرگش که اندکی جنبه ی تحقیر دارد اشاره می کنند. این، حیای حب، طلب می کند که مؤمن را باید دوست بداریم و حیا کنیم از این که نام بد یا نامی که خوشایند او نیست بر او بگذاریم.
جبرئیل بر پیغمبر نازل شد و ایشان را «یا رسولَ الله» خطاب کرد. حضرت زهرا (س) از آن به بعد پیغمبر را «یا رسولَ الله» خطاب می کرد. پیغمبر فرمود:«عزیزم، من دوست دارم همان «بابا» را بگویی.»
حضرت زهرا گفت:«چون خدا تو را این گونه صدا می زند، من دوست دارم تو را همین گونه صدا کنم.»
در کربلا وقتی اباالفضل العبّاس می خواهد حضرت علیّ اکبر را صدا بزند و با او سخن بگوید ــ علیّ اکبر از او کوچک تر است؛ اباالفضل ۳۴ سال سن دارد و حضرت علیّ اکبر ۲۷ سال و هر چه باشد کوچکتر است ـ گذشته از این که بسیار باادب و با نرمی صدایش می زد « یا اباالحسن، بِنَفْسی انْتَ » خطابش می کند.
«ابا الحسن» کنیه ی حضرت علیّ اکبر بوده است و به احتمال بسیار زیاد و با قرائنی حضرت علیّ اکبر ازدواج کرده و حتّی فرزندی داشته که نامش «حسن» بوده است، امّا از دنیا رفته و در بقیع دفن شده است و در سلام امام زمان به این موضوع اشاره شده است.
حضرت اباالفضل العبّاس با احترام و با بهترین کلمات صحبت می کند. اباعبدالله وقتی می خواهد با اباالفضل صحبت کند، زیباترین اسم ها را به کار می گیرد.
حیای حب، با احترام یادکردن از دیگران است و به خصوص وقتی با پروردگارمان می خواهیم صحبت بکنیم، حیای حب این است که زیباترین حالت، زیباترین کلمات، بهترین مکان و بهترین لباس را انتخاب کنیم.
چند شب پیش اشاره شد لباسی که برای نماز انتخاب می کنیم، باید بهترین لباس باشد. معطّر باشیم. بهترین مکان و بهترین گوشه ی خانهتان را برای نماز برگزینید. بهترین محل را برای نماز انتخاب کنید که همان «مسجد» است و در مسجد نماز بخوانید. این ها همه نشانه ی حیای حب است.
۸٫ دعوت از دیگران در عشق ورزیدن به محبوب
خصوصیّت بعدی یا بُعد دیگر حیای حب: محبّ، دیگران را دعوت می کند تا به محبوبش کمک کنند و محبوبش را دوست بدارند. برای دوستان نسبت به محبوبش جاذبه ایجاد می کند.
خداوند به حضرت داوود فرمود: « داوود، سعی کن مردم، ما را دوست بدارند. هم با رفتارت کاری کن ما را دوست داشته باشند، هم با گفتارت و هم با حالاتت. همه چیزت جذّاب به سوی ما باشد. »
من باید در زندگی ام به این گونه عمل کنم: حیا کنم از این که رفتارهای من به گونه ای باشد که نسبت به محبوب، رمندگی ایجاد شود. به گونه ای نباشد که با دیدن من و نمازم، دیگران با خدا ارتباط برقرار نکنند و مثلاً بگویند: اکنون که پدر من این گونه است پس من دیگر نماز نمی خوانم.
کم ندیده ام افراد جوانی را که در مدارس وقتی با آن ها صحبت می کنم، می گویند:«من نماز نمی خوانم چون بابام نماز می خوانَد و در عین حال، فلان کارها را می کند.»
دختر میگوید: «چون مامانم نماز می خواند و فلان کارها را می کند، من نماز نمی خوانم.»
حدّاقلّ علّت این مسئله این است: پدر یا مادر به فرزندش بی حرمتی کرده و بعد هم به نماز می ایستد و می گوید: « اللهُ اکبر ». فرزند بین بیحرمتی و نماز، جمع بسته و نتیجه گیری کرده که لابد علّت آن بی حرمتی، همین نماز است و در نتیجه در مقابل نماز موضع می گیرد.
متأسّفانه بخشی از ریزش هایی که در این نسل داریم، نتیجه ی همین حیا نکردن هاست و نتیجه ی این است که حیای حب را نگه نداشته ایم.
ما متّصف، متّصل و شناساییم با محبوبمان. چنان باشیم که وقتی کسی ما را می بیند، به محبوبمان عشق بورزد.
شاعری بسیار ارزنده خدمت امام صادق(ع) آمد و در میان جمع حاضر شعر خواند. امام او را بسیار تشویق کرد. وقتی جمعیّت می خواستند بروند، امام به او فرمود: «تو بمان.» امام آرام با او صحبت کرد و گفت:
« میدانم چه کردی. القَبیحُ مِنْ کُلِّ أحَدٍ قَبیح وَ مِنْکَ اَقْبَح، لِمَکانِکَ مِنّا[۱۱]: بدی از هر کس باشد، بد است و از تو بدتر، چون تو با ما رفت و آمد داری. وَ الحَسَنُ مِنْ کُلِّ أحَدٍ حَسَن وَ مِنْکَ اَحْسَن، لِمَکانِکَ مِنّا[۱۲]: خوبی از هر کس سر بزند، خوب است، امّا اگر از تو سربزند خوب تر است، چون تو را با ما میشناسند.» این، حیای حب است.
دوستان اباعبدالله در کربلا به بهترین شکل امام را مطرح می کردند.
مصداقی را که می خواهم بگویم، شاید خیلی تکرارش کرده باشم و آن را خیلی شنیده باشید، ولی اشکالی ندارد و دوباره آن را میگویم، زیرا کربلا، همیشه تازگی و حلاوت دارد. بنده بارها گفته ام: صد بار روضهی اباالفضل العبّاس را شنیده اید، ولی وقتی دوباره آن را می خوانند، برای شما شیرین است، با این که از اوّل تا آخرش را می دانید.
آن مصداق، حیای حب در یک کودک ۱۱ یا ۱۲ ساله است به نام « عَمْرو بن جُناده »:
پدرش شهید شده و مادرش تنهاست و می خواهد به میدان برود. وقتی این کودک وارد میدان شد، رجزی زیبا خواند که بیانگر حیای حب است. می خواست خودش و پدر شهیدش را معرّفی کند که پدرش از اصحاب پیغمبر بود، نکرد و گفت:
أمـیـری حُسَــینٌ وَ نِعْمَ الأمیر سُـرُورُ فُــؤادِ الْـبَـشـیرِ النَّذیر
عَـلِــیٌّ وَ فـاطِــمَــهُ والِـداه وَ هَـلْ تَـعْـلَـمُونَ لَهُ مِنْ نَذیر؟
لَهُ طَلْعَهٌ مِثْلُ الشَّمْسِ الضُّحَی لَـهُ غُــرَّهٌ مِـثْــلُ بَـدْرِ الْمُـنـیر[۱۳]
این، جلوه ای از حیای حب است.
مادرش بهتر از پسر، حیای حب را به جا آورد. وقتی سر این کودک را به سمت مادر پرت کردند، مادر موی بلند فرزندش را چنگ زد. سر را از زمین برداشت. فقط یک بار آن را بوسید. سر را گرفت به سوی میدان حمله کرد. با سر، در مـیـدان می جنگید. امام فرمود:« بروید و این زن، این مادر را برگردانید. »
به کنار میدان برگشت. سر، خیلی شکسته شده بود. چون آن را مرتّباً به دیگران میزد، زخمی تر و شکستهتر شده بود. نخواست که امام سر را ببیند. آن را گرفت و فقط یک بوسه زد و به سوی میدان پرت کرد و گفت:« ما چیزی را که در راه خدا داده ایم، پس نمیگیریم.»
این، حیای حب است.
یکی از زیباترین نمونه های دعوت دیگران در کمک به محبوب، « مسلم بن عوسجه اسدی » است.
حیفم می آید امشب گذاری به شهیدان عزیزمان نداشته باشیم. شب عاشوراست و ما خیلی عاشورا را تجربه کرده ایم. ما با نسلی زندگی کرده ایم که عاشورا را درک کرده اند. بصیر به «کربلا» و بصیر به «حسین» بودند و همان عشق به کربلا در جانشان سریان و جریان داشت.
مسلم بن عوسجه اسدی در میدان جنگید. جنگش خیلی پرشکوه بود. وقتی وارد میدان شد، « عُمَرِسَعد » به سپاهش گفت:
« أتَدْرُونَ مَنْ تُقاتِلون[۱۴]؟: میدانید با چه کسی می خواهید بجنگید؟ »
مسلم بن عوسجه، پیرمرد بود. عشق، جانی تازه می بخشد، توانی به انسان میدهد که اصلاً در معادلات معمولی، ما قادر به فهمش نیستیم.
این قصّه را شاید شنیده اید که میگویند:
حضرت سلیمان از پای کوهی می گذشت. دید مورچهای دارد ذرّه ذرّه کوه را جدا میکند. حضرت سلیمان، نطق حیوانات را می دانست. از مورچه پرسید:«داری چه کار میکنی؟»
گفت:
«حقیقت آن که: من عاشقم و نامزدی دارم و گفته شرط ازدواج این است که کوه را جا به جا کنی. من هم الآن مشغول شده ام. »
عشق، « مورچه » را به جابه جایی یک کوه می کشاند، چه رسد به « مؤمن ». مؤمن اگر قرار باشد کوه ها را بشکافد و از دریای خون عبور کند، می ایستد. و یاران اباعبدالله گفتند: ما در دریای خون شنا می کنیم تا به ساحل شهادت برسـیـم. کوه ها را فرو می کوبیم، چون عاشقیم و عشق داریم.
عاشــق چــو شدی، تیغ به سر باید خورد زهری که خوری، همچو شکر باید خورد
هر چـنـد تـو را در جـگـــر آبـی نــبُـــوَد دریــا دریــا خـــون جـگــر بـایـد خـورد
مسلم بن عوسجه اسدی جنگید و عاشقانه می جنگید. « عَمرو بن حجّاج زبیدی » کسی است که با ۵۰۰ نفر شریعه را پایش می کند که کسی از شریعه آب برندارد. این عنصر پست، خبیث و شقاوت پیشه در کربلا، وقتی مسلم بن عوسجه اسدی را در میدان دید، در جواب عُمَرِ سَعد گفت:
« تُقاتِلُونَ فُرْسانَ الْمِصْر[۱۵]: شما با اسبسواران شهر مواجه اید. الآن با بزرگترین جنگآور و اسبسوار شهر مواجه شدهاید. و أهْلُ البَصائر: این ها که به میدان می آیند و می جنگند، اهل بصیرتاند » ــ بصیرت، روشنبینی، دشمنشناسی، راهشناسی، رهبرشناسی، خودشناسی، مانع شناسی و مقصدشناسی. همهی اینها در بصیرت، جمع است ــ « وَ قَوْماً مُسْتَمیتینَ لایُـبَـرِّزَنَّ مِنْکُمْ أحَدٌ فَإنَّهُمْ قَلیل[۱۶]: اینان برای مرگ به میدان میآیند و مرگ را با خود به میدان می آورند. اگر تک تک به جنگشان بروید، تک تک شما و کلّ این سپاه را از پا در خواهندآورد. »
بعد از کربلا، وقتی « مختار » یکی از جنایت کاران را دستگیر کرد، مختار در مقابل جمع از او پرسید:
« ای پلید، چه کردی؟ »
گفت:« شما در کربلا نبودید. مردانی را دیدم مثل شیر شرزه می جنگیدند؛ عاشق دم تیغ بودند؛ اگر می گذاشتیم، همه ی ما را از دم شمشیر می گذراندند. ما با چنین مردانی مواجه بودیم. »
عمرو بن حجّاج به سپاهیانش گفت: « بِالْحِجارَه. » یعنی مسلم بن عوسجه را سنگ باران کنید.
قبلاً بنده اشاره کرده ام که در کربلا ، نزدیک به ۸ هزار تا ۱۰ هزار نفر سنگ به دست داشته اند. گودال قتلگاه از سنگ پر شد و امام سجّاد(ع) وقتی برای دفن اباعبدالله آمد، بدن پاره پارهی ایشان را روی سنگ هایی که در گودال بود، گذاشت.
وقتی « عبیدالله » تهدید کرد، سست عنصران کوفه از ترس مرگ و برای حفظ جان فرزندان، زن و حفظ خانهشان که ویران نشود، سنگ برداشتند و به کربلا آمدند.
شروع کردند به سنگ زدن مسلم بن عوسجه اسدی. مسلم بن عوسجه افتاد و بدنش زیر تیغ، تیر، شمشیر و سنگ غرق شده بود. پس از افتادن مسلم، حبیب ــ که به اتّفاق مسلم بن عوسجه به کربلا آمده بود ــ به بالینش آمد.
فدای همه ی عزیزان شهید. میخواهم از این جا پلی ببندم به این عاشقانِ شیدایِ ارغوانیِ شگفتترین نسلی که در تاریخ بعد از اسلام آمده است، نسل شهیدان ما.
وقتی حبیب به بالینش رسید، مسلم دیگر رمق نداشت. حبیب نزدیک شد و به او گفت:
« وصیّتی نداری؟ گر چه میدانم لحظاتی دیگر خودم نیز شهید خواهمشد. ای کاش میتوانستم اگر وصیّتی داری، به وصیّتت عمل کنم. »
مسلم با اندک رمقش گفت:« تو را به خیر بشارت می دهم. »
سپس تمام قدرتش را در انگشتش جمع کرد. انگشتش را بالا آورد و گفت:
« عَلَیْکَ بِهذَا الرَّجُل: به من گفتی وصیّتت بکنم، تو را به خدا با ایشان باش. » و به اباعبدالله اشاره کرد.
و وصیّت نامه ی شهدای ما، همه اشاره به چه کسی بود؟؟ چه نسل زیبا و بزرگی داشتیم! همه مسلم بن عوسجه اسدی. کربلا به نسل ما بخشیده شد و جبهه های ما گوشه ای از کربلا بود که ما ادراکش کردیم.
تا این جا چهار نوع حیا (حیای ذَنب، حیای تقصیر، حیای کرامت، حیای حُب) را طرح کردیم.
امّا پنجمین و آخـرین نـوع حیـایی که امـام صـادق(ع) می فـرمایـد و قـرار است مصادیقش را در کربلا بررسی کنیم، «حیای هیبت» است.
هـ . حیای هیبت:
محبوب، شکوه دارد. محبوب هم جمال دارد و هم جلال. حق، هم رحمان و رحیم است و هم جبّار و متکبّر. تکبّر برای همه بد است، امّا حق، یعنی « اللهُ اکبر ». تکبّر متعلّق به خداست. کبریایی مخصوص پروردگار است. خدا، جلال دارد.
ابعاد و جلوههای حیای هیبت:
۱٫ لرزیدن دل به هنگام شنیدن نام محبوب
حیای هیبت این است که وقتی نامی از محبوب را می شنوی، دلت بلرزد؛ مثل بقیّه ی اسم ها آن را نشنوی. اسم محبوبت برایت تکان دهنده باشد.
خداوند در سوره ی انفال می فرماید:
﴿إنَّمَا الْمُؤمِنُونَ الَّذینَ إذا ذُکِرَ اللهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُم[۱۷] ﴾: مؤمنان، وقتی اسم الله را می شنوند، دل هایشان می لرزد و شکفته می شوند و وقتی می ایستند تا با خدای خود سخن بگویند، لرزش در وجودشان دیده می شود.
گفتهاند که حضرت رضا(ع) وقتی صدای اذان می آمد، اگر قلم در دستش بود، قلم از دستش رها میشد و دستش میلرزید. وقتی وضو می گرفت، لرزشی را در اندام حضرت رضا(ع) حس می کردی. و دربارهی حضرت زهرا(س) نیز این خصوصیّت را گفتهاند.
اجازه دهید امشب از حضرت زهرا(س) کمی بیشتر سخن بگویم. در توصیف حضرت زهرا(س) نوشتهاند وقتی به نماز میایستاد«تَرْتَعِدُ فَرائِصَها[۱۸]» بدن ایشان به هنگام گفتوگو با خدایش می لرزید.
دربارهی یاران امام حسین نوشتهاند:
مثل گنجشکی که در فصل زمستان در آب سرد افتاده باشد و او را بیرون بکشی، چگونه بدن این گنجشک میلرزد؟ یاران اباعبدالله وقتی با خدای خود زمزمه می کردند، این گونه بدنشان می لرزید. نمازشان نیز همین گونه بود.
اسم محبوب باید دلت را بلرزاند. این اسم برای تو، مثل اسم های دیگر نباشد. این، حیای هیبت است.
یک جلوهی حیای هیبت همین است که نام محبوب را وقتی می شنویم و وقتی در مقابل او می ایستیم، دلمان بلرزد.
چـرا وقـتـی سجـده می کنیم و سر از سجده برمی داریم ـ که البتّه بعضی ها کمتر از این استفاده می کنند ـ می گوییم: « أسْتَغْفِرُ اللهَ رَبّی وَ أتُوبُ إلَیْه »؟ این جمله بیانگر آن است که:
« خدایا، این سری را که برای تو به سجده گذاشتم، من نباید آن را از سجده برمی داشتم. استغفار می کنم از این که این سر را در پیشگاه تو برداشتم.»
وقـتـی «اویـس قـرنی» در جـنـگ، به خدمت امیرالمؤمنین رسید ــ که همهی شما ماجرای ورود و شهادتش را شنیدهاید ــ حضرت از اوسؤال کرد:« تو با چه آمده ای؟»
گفت:« بِمُحْجَتی: با تمام قلبم آمده ام. »
اویس را می دیدند رکوع میگزارد. نماز دیگران تمام می شد و هنوز رکوع او تمام نشده بود. پرسیدند:« چگونه است که چنین نماز می خوانی؟»
گفت:« وقتی به نماز می ایستم، خودم را بر صراط می بینم. سمت چپ من جهنّم است و سمت راستم بهشت. پیش روی من خدا، پشت سرم مرگ؛ و به من میگویند:این آخرین رکعت زندگی توست، آن را چگونه می خوانی؟ » این، حیای هیبت است.
حال مقایسه کنید:
دوستان گاهی به من می گویند: وقتی دچار مشکل و درگیری ذهنی هستیم، در رکعت ها و اذکار نمازمان مرتّباً اشتباه می کنیم.
امّا در کربلا، یاران اباعبدالله در مقابل تیر دشمن، تکان نمی خورند. برای آنان تیر چیست؟ شـمـشـیر چیست؟ محبوب پیش روی آنان است و با او در حال صحبتاند.
دربارهی « سعید بن عبدالله حَـنَـفی » که مقابل امام ایستاد تا از امام، در حال نماز دفاع کند، گفته اند ۱۲ چوبهی تیر خورد، امّا نوشتهاند آن قدر تیر خورد که « ثارَت کَالْقُنْفُذ» مثل خارپشت شد. وقتی امام دو رکعت نمازش را تمام کرد، جلوی امام افتاد و بدنش با خاک تماس نداشت. امّا هیبت این لحظه، چنان او را فراگرفته بود که درکی از درد تیرها نداشت و زخم نمی فهمید. چنان چشمش به محبوب است که این ها را اصلاً نمی بیند. شکوه و جَذَبهی محبوب او را ربوده است.
یاران اباعبدالله گاهی طول می کشید تا به شهادت برسند. چون زخمی می شدند و زمین می افتادند و گاهی ۲ ساعت بعد به شهادت میرسیدند. به عنوان نمونه:
« سُوید بن اَبِیالْمُطاع » که پیرمرد بود و از یاران پیغمبر، کنار گودال قتلگاه جنگید و به رو، بر زمین افتاد و بی هوش شد. همه فکر کردند که کارش تمام شده است و رهایش کردند. ۲ ساعت بعد به هوش آمد و بلند شد. یادش آمد که خنجری در پوتینش دارد. خنجر را کـشـید و دوباره شروع کرد به جنگیدن. با گوشهی چشمش می دید امام در گودال قتلگاه افتاده است و با خود می گفت:
« من دیگر نباید زنده بمانم. »
این، حیای هیبت است. کسی که به این مرحله می رسد، دیگر چیزی از درد نمی فهمد.
حتّی پسر امام حسن مجتبی تا روز بعد، جان داشت. چون روز یازدهم سرها را جدا کردند. آمدند که سر او را نیز جدا کنند. دیدند هنوز نبض دارد. یکی که آن جا بود، گفت:
« نکشید. نکشید. این آشنای من است. او را به کوفه می برم. یا امیر او را بر من می بخشد یا نمی بخشد و آن جا او را خواهد کشت، که فرقی در کشته شدن این جا و آن جایش نیست.»
اتّفاقاً از کشتنش صرف نظر کردند و زنده ماند و بعد با دختر حضرت اباعبدالله، « فاطمه صغری »، ازدواج کرد.
از امام صادق سؤال کردند:
« آن هایی که زخم برداشته بودند، چه حالاتی داشتند؟ درد می کشیدند تا جان بدهند؟ »
امام فرمود:« به خدا قسم، نه. مثل فشردن نرمای انگشت و نرمای دست با دوانگشت. » حسّی این چنین داشته اند. گویی نرمی میان دو انگشت را با دو انگشت دیگر آرام می کشیدند. به زبان سادهتر: گویی قـلـقـلـک شان می دادند؛ لذّت می بردند. درد نمی فهمیدند. چنین کسی از درد و زخم سخن نمیگوید.
« سَوّار بن مُنْعِم » از یاران حضرت اباعبدالله یک سال بعد از کربلا شهید شد. او را در منطقه ای به اسارت بردند. بدنش پر از زخم و در زنجیر، امّا حتّی یک بار از زخمهایش گله نکرد. و می گفت:
« من برای محبوب این ها را داده ام، جای گله نیست، جای شکر است. »
این، حیای هیبت است.
اوج حیای هیبت وقتی است که حضرت زینب در گودال قتلگاه میآید و با بدن برادر مواجه می شود و با خدایش حرف می زند. این، حیای هیبت است که در وجود حضرت زینب(س) می بینیم.
۲٫ شرمندگی از حضور در پیشگاه محبوب
ویژگی بعدی حیای هیبت این است که:
انسان در مقابل محبوب از قبل، خود را بررسی کند که آیا من مناسب حضور در پیشگاه او هستم یا نه؟ « اکنون که یار می خواند مرا من بنگرم، لایق اویم و یا بدپیکرم؟ » اگر یار دعوتم می کند، من ببینم واقعاً شایسته ی این دعوت هستم؟ از دیدار با او خجالت نمی کشم؟
برادر عزیز من، خواهر بزرگوار من، ما به ملاقات دوست خواهیم رفت. برای آن لحظه های سخت و هیبتی که در آن لحظه هست، چه کرده ایم؟ چه آماده داریم؟ به خدا آن طرف، سخت است. زادِ راه باید آماده کرد. حیا کنیم از آن لحظه ی دیدار. بدون استثنا همه ی ما بعد از مرگمان مولایمان، امام زمان، را خواهیم دید. هیبت او را چه کنیم؟ باید حیا داشته باشیم. چیزی با خودمان ببریم. شرمنده ی آن نازنین نباشیم. این حیای هیبت است.
نکته ی بسیار مهمّ دیگر در حیای هیبت این است که:
در عالم وقتی قرار می گیری، در هر جا هستی، شرمندهی حضور او (خدا) باشی که خود را در پدیدهها نشان می دهد. این مطلب، اندکی نیاز به توضیح دارد:
ما مسئله ای داریم که خیلی آشناست و شما آن را فراوان شنیده اید : « عالم ذَر» ، « عَهْد اَلَسْت ». در باب این عالم ذر، در تفاسیر ۳۶۰ قول وجود دارد. امّا مرحوم علّامه ی بزرگوار، علّامه طباطبایی ـ رَحْمَهُ الله عَلَیْه ـ مـسـئلهی « عَهْد اَلَسْت »، « عالَم اَلَسْت » و « قالُوا بَلَی[۱۹]» را خیلی زیبا تبیین و حلّ کرده است. ایشان میگوید:
عَهْد اَلَسْت، چیزی نیست که پیش از حیات اتّفاق افتاده باشد و پیش از این، از ما پرسیده باشند: ﴿اَلَسْتُ بِرَبِّـکُمْ؟[۲۰]﴾ و ما در آن جا گفته باشیم: ﴿قالُوا بَلَی﴾. نه. در همین عالم که هستیم، خدا با تمام پدیدهها با شما سخن می گوید و هر پدیدهای از زبان خدا می گوید: ﴿اَلَسْتُ بِرَبِّـکُمْ؟﴾ماه، ستاره، دریا، تن خودت، اجزای وجودی خودت را که نگـاه می کنی همه می گویند:﴿اَلَسْتُ بِرَبِّـکُمْ؟﴾ « من خدای تو نیستم؟ » یعنی حضور او را همه جا ببینی و در حضور خدا گناه نکنی. حتّی از گُل حیا کنیم. از آب، از نسیم، از بهار، از زمستان و از هر چه که اطرافمان هست، حیا کنیم.
عذرخواهی می کنم که این را طرح میکنم، البتّه شاید عذرخواهی هم لازم نداشته باشد. من به روایـتـش اشارهای میکنم، خودتان حتماً بروید و آن را بخوانید. خواهش میکنم حتماً این روایات را ببینید ــ ما گاهی شرم هایی داریم که گویی اَلْعِیاذَ بِالله، مؤدّبتر از پیغمبر(ص) هستیم ــ پیغمبر(ص) می فرماید:
« بروید و از کلاغ درس هایی را بیاموزید. » حتماً این روایت از پیغمبر را ببینید.
از این روایت استفاده می شود که: پرندهها نیز به ما درس می دهند. همه ی این عالم، کلاس است. خدا با زبان ذرّات با ما حرف می زند.
جـملـه ی ذرّات عـالم در نـهـان با تـو می گویند روزان و شـبـان
ما سمیعیم و بصیریم و خـوشیم با شـمـا نـامحرمان مـا خامـشیم
تـو گـویـی اخـتـران اسـتاده اندی زبـان بـا خـاکـیـان بگشـاده اندی
که آن ای خاکیان هـوشیار باشید در این شـب ها دمـی بیدار باشید
پدیده ها با ما در حال حرفزدن اند:
﴿ یُسَبِّحُ لِلّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الأرْض[۲۱]﴾
زمزمهی پدیدهها را یاران اباعبدالله ادراک می کردند. ادراک یاران اباعبدالله از زمزمهی پدیدهها و درک حضورخدا در هر چیز، خیلی شنیدنی است، ولی از آن ها صرف نظر می کنم.
اجازه می خواهم دوباره شما را برگردانم به همان نجوای حضرت زینب(س). باز تکرارش می کنم و صد بار هم اگر تکرارش کنیم، شیرین است. خوب به آن دقّت کنید و ببینید نگاه حضرت زینب چگونه است؟ می فرماید:
« یا عِمادَ مَنْ لا عِمادَ لَه: ای تکیهگاه کسی که هیچ تکیه گاهی برایش نمانده است یا تکیه گاهی جز تو ندارد. »
« یا سَنَدَ مَنْ لا سَنَدَ لَه: ای پشتوانه ی کسی که جز تو هیچ پشتوانه ای ندارد. »
« یا مَنْ سَجَدَ لَکَ سَوادُ اللَّیْل: ای کسی که تاریکی شب به پای تو سجده می کند. »ــ چه چشمی باید پیدا کنیم که سجود تاریکی شب را ببینیم؟
« وَ بَیاضُ النَّهار: ای کسی که روشنایی روز در مقابل تو سجده می کند. »
« وَ شُعاعُ الشَّمْس »
حضرت زینب در اشعه اشعه ی خورشید، این نیزههای کوچکی که شـما صبحگاهان می بینید، در تک تک این ها، می بیند که خدا دارد با او حرف می زند و تک تک این ها سجده می کنند. ما، نور می بینیم که می تابد و زینب، سـجـده می بیند، سجده ی نور می بیند ــ اللهُ اکبر!
« وَ خَفیفُ الشَّجَر »
تکان خوردن برگ ها و صدایی را که در لابه لای برگ درختان ایجاد می شود، حضرت زینب این زمزمه را، « از او» ، « با او » و « او » می داند.
« وَ دَوِیُّ الماء »
صدای آب، وقتی حرکت می کند، حـضـرت زیـنـب می فرماید:
« این آب، در حال صدا کردن توست؛ اسم تو را می گوید؛ از توی محبوب سخن می گوید. »
حضرت زینب کِی این ها را می گفت؟ شب، وقتی روی خاکستر خیمه ها نشسته بود.
فرداشب، خیمه ها را آتش زدند. همه را در یک خیمه جمع کردند. « حُمَیدبن مُسلم » می گوید:
قبل از این که کودکان را در یک خیمه جمع کنند، اتّفاق خیلی سختی افتاد و من این اتّفاق را به چشم خودم دیدم:
کودکی به اسم « محمّد بن ابی سَعید عَقیل » که ۷ سال بیشتر نداشت، از خیمه بیرون آمد. حضرت اباعبدالله در گودال قتلگاه افتاده بود. میخواست به حضرت کمک کند. گوشواره در گوش داشت. عمودی از خیمه گرفت، تا با آن از امام دفاع کند. این کودک را آن قدر با شمشیر زدند که من قطعات بدنش را دیدم که روی خیمه افشانده شد.
سپس به خیمه ها ریختند و غارت کردند. بعد، همه را زیر یک خیمه جمع کردند. شمر دستور داد خیمه را آتش بزنید. خیمه را آتش زدند. تکّههای خیمه که جدا می شد چون بافته شده از پشم شتر یا موی بز است، بسیار سوزاننده بود و به همین دلیل لباس و گوشه گوشه ی بدن دختران پیغمبر سوخته بود.
اینان در صحـرا مـی دویدند و زینب باید همه ی آنان را جـمـع می کـرد. سفارشی که حضرت اباعبدالله به زیـنـب کرده است، در گوشش طنین دارد:
« محافظ بچّه ها باش. »
حضرت زینب، خودش را روی بچّه ها می انداخت؛ شلّاقش می زدند.
امّا اجازه دهید من صحبتم را فقط با امشب و اتّفاقی که امشب رخ داد تمام کنم.
حضرت زینب کبری، خیلی قرآن خواندن اباعبدالله را دوست داشت و امشب که حضرت اباعبدالله قرآن می خوانَد، گوش میسپرد.
۳٫ گوش سپردن به قرآن به هنگام تلاوت آن
یکی از جلوه های حیای هیبت این است که وقتی قرآن می خوانند، گوش بدهید:
﴿وَ إذا قُرِءَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَه وَ أنْصِتُوا [۲۲]﴾
ببخشید وسط این حال، یک نکته را می گویم:
من بعضی ها را دیده ام، که وقتی قرآن خوانده می شود، تسبیح می گذرانند و به چیز دیگری مشغول می شوند. قرآن که خوانده می شود ﴿وَ إذا قُرِءَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَه وَ أنْصِتُوا﴾ساکت باشید. « إنْصات »، « گوش سپردن است برای فهمیدن». به چیزی دیگر مشغول نشوید.
حضرت زینب، خیلی قرآن خواندن اباعبدالله را دوست داشت. پشت خیمه می آمد و گوش می سپرد و بعد از این که سر برادر را روی نیزه دید، خیلی دوست داشت که صدای برادر را بشنود. هیچ وقت قرآن خواندن برادر را قطع نکرد. امّا وقتی برادر سر نیزه قرآن خواند، یک لحظه قرآن خواندنش را قطع کرد وگفت:
« برادر، کمی با این دخترت حرف بزن. »
﴿وَ سَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا أیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُون ﴾
دکتر محمدرضا سنگری، شب دهم محرم، ۹۲٫
[۱]. طوسی، محمدبن الحسن، مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، ج۲، ص۷۲۳٫
[۲]. سید بن طاووس، اللهوف على قتلى الطفوف ترجمه فهرى، ص۹۴٫
[۳]. سوره فتح، آیه ۲۹٫
[۴]. ابومخنف کوفی، لوط بن یحی، ص۲۰۰٫
[۵]. بومخنف کوفی، لوط بن یحی، ص۱۹۵٫
[۶]. آل عمران، آیه۱۰۳٫
[۷]. انفال، آیه۴۶٫
[۸]. ابن اشعث، محمد بن محمد، الجعفریات(الأشعثیات)، ص۲۴۸٫
[۹]. حسن بن علی، ابن شعبه حرانی، تحف العقول، ص۸۴٫
[۱۰]. حجرات، آیه۱۱٫
[۱۱]. ابن شهرآشوب مازندرانی، محمدبن علی، مناقب آل ابی طالب(ع)، ج۴، ص۲۳۶٫
[۱۲]. همان.
[۱۳]. محمد بن ابی طالب، حسینی موسوی، تسلیه المجالس و زینه المجالس، ج۲، ص۲۹۷٫
[۱۴]. جزائری، نعمت الله بن عبدالله، ریاض الابرار فی مناقب الأئمه الأطهار، ج۱، ص۲۲۹٫
[۱۵]. مفید، محمد بن محمد، ارشاد، ج۲، ص۱۰۳٫
[۱۶]. همان.
[۱۷]. انفال، آیه۲٫
[۱۸]. محمد بن علی، ابن بابویه، الأمالی، ص۱۱۳٫
[۱۹]. اعراف، آیه۱۷۲
[۲۰]. همان.
[۲۱]. جمعه، آیه۱٫
[۲۲]. اعراف، آیه۲۰۴٫