میرزا اسدالله بیگ خان معروف و متخلص به «غالب دهلوی» از آخرین نامآوران شعر پارسی در قرن سیزدهم است که در مقابل یورشِ انگلیسها به هندوستان دوام آورده بود. غالب هم در سرایش شعر فارسی و هم شعر اردو توانمند بود تا حدی که او را پدر شعر اردو میدانند. از غالب دهلوی شعرهای بسیار زیبایی در سوگ امام حسین (علیه السلام) باقی مانده است که در این مقام به یکی از درخشانترینِ آنها میپردازیم . این شعر با همه زیباییاش کمتر مورد توجه قرار گرفته و تا پیش از این به صفحههای مجازی راه پیدا نکرده بود.
رشک آیدم به ابر که در حد وُسع اوست
بر خاک کربلای معلّی گریستن
یکی از القاب معروف حضرت اباعبدالله الحسین (ع) عبارت « قتیل العبرات» به معنای «کشته شدهی اشکها» است که گویا از این سخن خود ایشان گرفته شده است: «أَنَا قَتِیلُ الْعَبْرَهٔ لَا یَذْکُرُنِی مُؤْمِنٌ إلا استعبر،« : «من کشته شدهی اشک هستم؛ هیچ مؤمنی مرا یاد نمیکند، مگر اینکه در مصیبتم اشک میریزد».
در فضایل گریستن بر مصائب حضرت سیدالشهدا روایات و احادیث فراوانی نقل شده است که یکی از مستند ترین آنها حدیثی است از امام جعفر صادق (ع): « اِنَّ البُکاءَ وَ الجَزَعَ مَکروهٌ لِلعَبدِ فی کُلِّ ما جَزَعَ ما خَلَاالبُکاءَ وَ الجَزَعَ عَلَی الحُسین بنِ علی فَاِنَّهُ فیهِ ماجورٌ » (گریستن و بی تابی در تمام سختیها و مصائب ناپسند است مگر در مصیبت حسین بن علی علیهماالسلام که آدمی در این گریه و جزع پاداش نیز خواهد داشت . )
بخشهایی از این قصیده غالب دهلوی در باب گریستن، شاید نوعی ترجمه ی هنری و منظوم حدیث حضرت امام صادق (ع) نیز باشد.
قصیدهٔ گریستن
ابر، اشکبار و ما خجل از ناگریستن
دارد تفاوت، آب شدن تا گریستن
فوّارهوار، اشک ز فرقم جهد به هجر
گم کرده راه چشم به شبها گریستن
از ضبطِ گریه حالی من شد که مجملاً
رنجی است سخت حوصلهفرسا گریستن
مَردم گرم ز دور شناسند، دور نیست
دارد چو سیل در دلم آوا گریستن
از رشک شمع سوختم، اندازهدان کسی است
خوش جمع کرده سوختنی با گریستن
پنهان دهند وایه به یارانِ تنگدست
دارم نهفته بر لبِ دریا گریستن
نگذشت آب تا ز سر، اینم هراس بود
کآرد چه فتنه بر سرم آیا گریستن
خوش درگرفته صحبتِ من با گداختن
خوش صاف گشته الفتِ من با گریستن
گویی در اهتمام دل و دیدهٔ من است
پنهان به خون طپیدن و پیدا گریستن
گوئیم و گفته را به تو خاطرنشان کنیم
باقی است بعد مرگ به سیما گریستن
ما را به مسلک اثرِ خامهٔ قضا
در سرنوشت بود مُهیا گریستن
ناگه از آن شتاب که اندر به ذات اوست
کرد آن اساس را ته و بالا گریستن
سر زد ز جوش گریه چنین، ورنه خود در اصل
امشب نبود مُردن و فردا گریستن
نشگفت گر به قاعده مستوفیانِ کار
از ما طلب کنند پس از ما گریستن
خواهم به خواندنِ غزلِ عاشقانهای
بر رهگذارِ دوست، به غوغا گریستن
گفتی کشم به علّت بیجا گریستن
مُردن، هزار بار به از ناگریستن
اندوه و خوشدلی نشناسیم، کار ماست
یا خنده بر سحاب زدن، یا گریستن
دارم به ذوق جلوهٔ حسنِ برشتهای
نقشی کشیدن و به تمنّا گریستن
خون در دلم فکند غمت، گرنه وام بود
خواهد چرا ز من به تقاضا گریستن
در مغز دانشم، شرراندا، گداختن
در تار دامنم، گُهرآما، گریستن
بود آتشی به دل ز فغان، تیز کردمش
تا در ضمیر نگذرد الّا گریستن
در گریه درگرفتن از آن روی تابناک
پروین فشاندن است و ثُریا گریستن
تا با دلم چه کرد، همی گریم و خوشم
کز من نمیکند به دلت جا گریستن
این است گر سرایتِ زهرِ عتاب تو
خواهد فلک به مرگِ مسیحا گریستن
هر قطره اشکم آینهٔ رونمای توست
بتخانهٔ من است همانا گریستن
ناچار، صبح میرد اگر شب به سر برد
با شمع فخر چیست به دعوی’ گریستن؟
از دل، غبار شکوه به شستن نمیرود
گفتن مُکدّر است و مُصفّا گریستن
حاشا که بر زبان منش گریه رو دهد
تاوان ز من ربوده به یغما گریستن
گویند در طلوعِ سهیل است قطعِ سیل
ما را فزود زان رُخِ زیبا گریستن
بی گریه هیچگاه نهای، غالب! این چه خوست؟
خود بی تو هیچگاه مبادا گریستن
هان مطلعی دگر که بر آهنگ این غزل
کردم به چشم خویش تماشا گریستن
گردد مگر به حیله دوبالا گریستن
خواهد دلم به طالع جوزا گریستن
جنس شفاعتی به سُلَم میتوان خرید
امروز باید از پی فردا گریستن
معذوری ار ز حادثه رنجی، از آنکه نیست
از نازکی به طبع گوارا گریستن
مسکین ندیدهای ز مغانْ شیوه با نوان
در خوابگاهِ بهمن و دارا گریستن
دیوانگی است عربده، کوته کنم سخن
فرّخ بُوَد گریستن اما گریستن
کفر است کفر، در پی روزی شتافتن
ننگ است ننگ، در غم دنیا گریستن
گاهی به داغ شاهد و ساقی گداختن
گاهی به مرگ مامک و بابا گریستن
باید به دردِ هرزه گرستن، دگر گریست
بیجا گریستیم و دریغا گریستن
چون موجهٔ سرشک هما شهپری نکرد
گو باش هم نشیمن عنقا گریستن
رشک آیدم به ابر که در حد وسع اوست
بر خاک کربلای معلّا گریستن
رفت آنچه رفت، بایدم اکنون نگاه داشت
از بهرِ نورِ دیدهٔ زهرا گریستن
آن خضر تشنهلب که چو از وی سخن رود
در راه برخورَد ز تپش با گریستن
گویند چشمْروشنی دیده، ماه و مهر
نازد به ماتمِ شه والا گریستن
باران رحمتی که به انداز شستوشو
دارد به روسیاهی اعدا گریستن
پاس ادب نخواست کز اعجاز دم زند
بر مرگ شاه داشت مسیحا گریستن
وقت شهادتش به صفِ قدسیان فتاد
از اضطراب آدم و حوا گریستن
خود را ندید زان لبِ نوشین به کام خویش
زیبد به شوربختی دریا گریستن
مزد شفاعت و صلهٔ صبر و خونْبها
چیزی ز کس نخواسته الّا گریستن
ای آنکه در حرم حجرالاسود از غمت
دارد به خود نهان چو سویدا گریستن
سیمای ماتم تو ستایم که زین شرف
شد روشناسِ دیدهٔ حورا گریستن
رضوان به آبیاری گلشن نمیرود
وامانده در گریستن و واگریستن
با خاکیان به جنگم و ز افلاکیان به رشک
خواهم بر آستان تو تنها گریستن
طرفی نبست با همه شور از عزای تو
گرید به پیشِ ایزدِ دانا گریستن
چون رزقِ غیب، دردِ تو را عام کردهاند
سرمیزند ز مؤمن و ترسا گریستن
چون شحنهٔ غم تو به رسمِ خراج خواست
از ساکنانِ خطهٔ غبرا گریستن
هرکس به چشم بس که پذیرفت این برات
قسمت نیافت بر همه اعضا گریستن
غالب منم که چون به طرازِ ثنای شاه
سنجم ز غصّه در دمِ انشا گریستن
گویند قدسیان که ورق را نگاهدار!
از تو گُهر فشاندن و از ما گریستن
من خود خجل که حقِّ ستایش، ادا نشد
این است چون ثنا، چه بود تا گریستن
شه فارغ از ثنا و عزا، وانگهی به دهر
صدجا سخنْ سرودن و صدجا گریستن
در مدح، دلپذیر بود تا نفس زدن
در نوحه، ناگزیر بود تا گریستن
جز در ثنای شاه، مبادا نفس زدن
جز در عزای شاه، مبادا گریستن