در بیستارهترین شب قطبی نشستهام، بی چراغ و غزل، کسی آواز میخواند، کسی دارد برای شبهای تنهایی ماه، ستاره میبافد. و من نمیدانم چرا دیگر نسیم تو در حوالی بغض غزلهایم نمیوزد. و من نمیدانم چرا دیگر موسیقی گل سرخ اندوه تو از پیراهن رؤیاهایم به گوش نمیرسد. و من نمیدانم چرا دیگر ماه به خواب واژههایم نمیآید.
اگر از من بپرسی، اگر از شعرهایم بپرسی، اگر از این لالههای شعله ور در باد بپرسی، اگر از این پرندههای خیس بی آشیان بپرسی، خواهی دید که اینهمه نگاه نگران بیهوده تو را آه نمیکشند. با دستهای آفتابیات بیا و شبهای خاموش خاک را ستاره باران کن.
ناگهان نام تو در شعرم نقش میبندد. قاصدکها پیرامون نام تو به رقص میآیند. ناگهان واژهها آتش میگیرند. پروانهها میآیند، و دستهدسته در تو گم میشوند.
و من پریشان و مبهوت، در هلهله قاصدکها و پروانهها دوباره تو را گم میکنم. نالان و حیران به تماشا میایستم. قاصدکها هنوز پیرامون نام تو میچرخند، و پروانهها مدام در تو گم میشوند.
از آسمانی زلال میآیی، با عطری غریب. ناگهان زیبایی در نگاهت سرشار از شکوفه میشود. فرشتهها در بهشت نیایش تو به سماع مینشینند. ناگهان، خاک در طلوع نسیمی فرح بخش، به صبح نزدیکتر میشود.
زمین سرگردانترین سیاره این منظومه پریشان است. و ما هر روز در تلفیق آدمها و آهنها متولد میشویم، و در خاکهای بیمار گندم میکاریم و گناه میدرویم. و زمین دیگر به این قلبهای سیمانی عادت کرده است. و چشمهای زمین دیگر حتی از رصد آسمان ناتوانند. و زمین دیگر از ما انتظار محبت ندارد، و میداند که در یکی از همین لحظههای بی رؤیا عقربه زنگ زده ساعتش شمارش معکوس را آغاز میکند.
مهدی مظفری ساوجی