مهتاب روی شانه ی مدینه نور می پاشید و نخلهای کهنسال آن، سر به آسمان می ساییدند. امام حسین(علیه السلام) در سکوتی شیرین، در خانه نشسته و به فکر فرو رفته بود. برادرش-محمد حنفیه- با نگرانی به خانه ی او آمد و گفت: «برادر جان! تو در این دنیا بیش از هر کسی برای من عزیز هستی. از تو می خواهم به مکه بروی. اگر در آنجا هم آسوده نبودی، به جای دیگری مثل یمن برو.»
امام با اطمینان گفت:«اگر در این دنیا هیچ پناهگاهی پیدا نکنم، باز هم با یزید بیعت نخواهم کرد.»
صدای گریه ی محمدحنفیه بلند شد. امام با دلسوزی گفت:«برادر!خداوند جزای خیر به تو بدهد که آمدی و مرا نصیحت کردی. من با خانواده و جمعی از یارانم به مکه میروم.»
از برق چشمان امام پیدا بود که راز بزرگی در دلش پنهان کرده است. او، کاغذ و دوات گرفت و وصیتنامه اش را چنین نوشت:«به نام خداوند بخشنده ی مهربان. این وصیتی است که حسین بن علی به برادرش محمدحنفیه می کند. گواهی می دهم که جز خداوند خدایی نیست و محمد(ص) بنده و فرستاده ی اوست. من اکنون نه برای خودخواهی و راحت طلبی و خوشگذرانی و نه برای فساد و ستمگری؛ بلکه فقط برای اصلاح مفاسد امت و احیاء سنت جدم و راه و رسم پدرم علی بن ابی طالب به این سفر می روم…»
یکشنبه، بیست و هشتم رجب سال شصت هجری، خورشید خود را تازه از پس کوهها بالا کشیده بود که کاروان کوچک امام-اهل بیت و حدود بیست نفر از یارانش- ازمدینه دور و دورتر شد و پس از پنج روز، در شب جمعه سوم شعبان به شهر مکه رسید.
نویسنده:ناصر نادری