کوچکترین سرباز عاشورا

من آن روز تشنه بودم. خشک خشک شده بود. هوا گرم بود، دلم آب می‌خواست، شیر می‌خواست. اما مادرم شیر نداشت. چون او هم تشنه بود. همه‌ی ما تشنه بودیم. عمو چند بار رفت و برایمان آب آورد. اما باز تشنه بودیم. هوا گرم بود و دشمن‌ها به ما آب نمی‌دادند، تا وقتی عمویم را نکشته بودند باز گاهی برایمان آب می‌آورد.

اما دشمن‌ها خیلی بیشتر از ما بودند. عمویم عباس مثل شیر به آنها حمله می‌کرد و فراریشان می‌داد اما آن‌قدرزیاد بودند که بالاخره با ضربه‌های بسیار، عمویم را کشتند. برادرم علی‌اکبر را همین‌طور و چقدر عمه گریه کرد. بابا خمیده شد. آن وقت من را بغل کرد. صورتش را به صورتم چسباند. داغ داغ بود. آخر بابا خودش هم تشنه بود. با اینکه خیلی ناراحت بود، چشم‌هایش همان چشم‌های مهربان همیشگی بود. دستش را روی سرم گذاشت و نوازشم کرد. من را بوسید و به من لبخند زد. ولی من از تشنگی آن‌قدر بی‌حال بودم که نمی‌توانستم برایش بخندم.

عمه نگران‌تر بود. آن‌قدر ناراحت بود که مرتب این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. همه را دلداری می‌داد و مراقب همه چیز بود. و ما فراموش کرده بودیم عمه خودش هم تشنه است. شاید چون اصلأ نمی‌گفت تشنه‌ام.

من خیلی کوچک بودم اما حرف‌های بابا را به یاد دارم. بابا حرف‌های قشنگی می‌زد. به دشمن‌ها می‌گفت: اگر دین ندارند، آزادمرد باشند.

اما آنها خیلی بد بودند. به حرف‌های بابا گوش نمی‌دادند. بابا دلش نمی‌خواست من تشنه باشم. من را روی دستش بلند کرد شاید آبی به من دهندشاید هم می‌خواست از من خداحافظی کند و به جنگ برود. اما همین که من را بالا گرفت یکی از همان آدم بدها به طرف من تیر انداخت و من زخمی شدم از گلویم خون می‌آمد. دست‌های بابا می‌لرزید و چشم‌هایش آن چشم‌های همیشگی نبود. من فقط دیدم دستش را زیر گلویم گذاشت. مشتش از خون پر شد. بابا خون‌ها را به آسمان پاشید و گفت: خدایا شاهد باش… خدایا این کودک را هم از ما بپذیر… .

کوچکترین سرباز عاشورا

نوشته‌ی: کیومرث سلطانی ابهری(محمد)

telegram

همچنین ببینید

ماه شب چهاردهم

ماه شب چهاردهم «ابراهیم بن محمد» شبانه و هراسان از «نیشابور» گریخت. او سوار بر ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.