شعله های خورشید
سرزمین کربلا در زیر شعله های خورشید میگداخت. آفتاب چنان بود که نمیشد چشم باز کرد. روز هشتم محرم،«شمربنذیالجوشن» با لشکریانش از راه رسید. سُم اسبان سرمست، زمین کربلا را به لرزه انداخته بود. هنگامی که به نزدیکی خیمهی«ابنسعد» رسید، عنان اسبش را به سختی کشید و ایستاد.
شمر، غرق در آهن و فولاد از اسب پایین جست و فرمان ابنزیاد را به دست او داد.
ابن سعد چشمانش را دراند و نامه را خواند:«اما بعد… تو را نفرستادم که از حسین دفاع کنی؛ با او به نرمش رفتار کنی؛ وعدهی زندگانی به او بدهی و نزد من شفاعتش را بکنی. اگر حسین و اصحابش تسلیم شدند، آنها را بدون جنگ و خونریزی نزد من بفرست و اگر از فرمان من سرپیچی کردند، بر او و یارانش یورش ببر و همه را بکش و پاره پاره کن. اگر حسین کشته شد، اسب بر سینه و پشتش بتازان که مستحق است؛ زیرا ناسپاسی و ستمکاری پیشه کرده است… اگر تو این کار را بکنی، پاداش نیکویی نزد من خواهی داشت. اما اگر نمیتوانی این فرمان را انجام دهی، فرماندهی سپاه را به شمر واگذار کن که من او را مأمور این کار کردهام…»
ابنسعد نامه را که خواند، با خشم به شمر نگاه کرد و گفت:«ای شمر! بد آمدی و خبری شوم برای من آوردی. من کم کم داشتم نظر عبیدالله را تغییر میدادم، ولی تو نگذاشتی. خدا تو را نابودکند!
عصر نهم محرم، عمرسعد به لشکریانش دستور حمله داد. سرزمین کربلا از سُم آهنگ اسبهای بیتاب که ناخن بر زمین میکشیدند، پُر شد. امام در بیرون خیمه به شمشیرش تکیه داده بود، چشمانش را بسته و به خواب سبکی فرو رفته بود. زینب با شنیدن صدای سم اسبها به نزد او رفت و هراسان گفت:«برادر! دشمن به خیمهها نزدیک شده است.»
امام چشمانش را گشود و گفت:« اینک جدم رسول خدا را در خواب دیدم. او به من فرمود: فرزندم! به زودی به نزد ما خواهی آمد.»
او برادش حضرت عباس را صدا زد و گفت:«سوار شو و با اینها ملاقات کن و هدف آنان را بپرس.»
عباس با بیست نفر از یاران به طرف لشکریان عبیدالله رفت.
با دیدن آنها، عمرسعد با خشم فریاد زد:«اینک از سوی امیر، ابن زیاد حکم تازهای رسیده است که یا باید شما بیعت کنید و یا همین الان وارد جنگ خواهیم شد.»
عباس به سوی خیمهی امام بازگشت و پیام عمرسعد را رساند.
امام اندیشید و گفت:«به سوی آنها بازگرد و اگر توانستی، امشب را مهلت بگیر و جنگ را به فردا بینداز تا ما امشب به نماز و استغفار و مناجات با پروردگار بپردازیم؛ زیرا خدا میداند که من به نماز و قرائت قرآن و استغفار و مناجات با خدا علاقهی شدید دارم.»
عباس به سوی لشکریان عبیدالله بازگشت، در حالی که صحرا همانند دریایی بیپایان به نظر میرسید و ریگهای نرم، همان موجهای همیشگی را داشت.
نویسنده: ناصر نادری