سلام و صلوات الهی به این لحظههای عزیز، لیله القدر تاریخ اسلام. شب امام حسین(ع)، شب زینب(س) شب ابوالفضل(ع)، شب اصغر(ع) و شب همهی خوبان و همهی مصابیح هدی. شب زمزمههای قرآن و شب قائد و قائم و راکع و ساجد بودن. شب نوش آفرینان کربلا، شب شهدآفرینی در عجیبترین و زیباترین شبی که عالم به خویش دیده است. شبی که شب نیست، همه روز است و همه، روشنی. سلام به این شب و به همهی عزیزان این شب. از خدا میخواهیم به عزت این شب و به عزت این لحظهها و زمزمهها و اشکها و سوزها و نگاههایی که در کربلا هست؛ یعنی در انتهای این دههای که فردا قلهی همهی این روزهاست، ما را به همدمی حسین(ع) بپذیرد و بارقهای از آن نگاه حسینی را به قلب ما و زندگی ما بتاباند(انشاءالله).
امشب، شب بسیار مهمی است و در کربلا اتفاقات بسیار زیبا و بزرگی رخ میدهد که هر کدامشان، یک مرثیه و در عین حال یک حماسه است و در ورای این دو، یک کلاس درس برای زندگی همهی ماست. در چنین ساعاتی حضرت اباعبدالله(ع) بعد از خواندن سوره آل عمران خانواده خود را جمع میکند؛ چرا که قرار است آنها را برای فردا آمادهتر کند تا بتوانند لحظات سخت و دشوار درد و شماتت و قهقهه و دشنام و تاختن اسب و بیرحمی و کودک کشی را تاب بیاورند و تحمل کنند[۱].
امام خانواده را جمع میکند و شروع میکند خیره، خیره به تک تک آنها نگاه کردن. به هر کس نگاه میکند، گریه خاصی دارد، به علی اکبر(ع) نگاه میکند، حالت خاصی دارد، به ابالفضل(ع) نگاه میکند، حالت دیگری دارد؛ اما نگاهش به یک نفر که میرسد، گریهاش بلندتر میشود و آن فرد کسی نیست، جز زینب(س). امام خیره خیره به زینب(س) نگاه میکند و میگرید چرا که فردا را به یاد میآورد و اینکه به زینب(س) چه خواهد گذشت! با این همه کودک و خیمههایی که آتش میزنند و اسبهایی که بر بدنها میرانند و زینب(س) باید بر تل زینبیه بایستد و یک یک شهادتها را ببیند و بر تمام آنها صبور و مقاوم باشد. پس از اینکه به همه نگاه میکند، همه را یکی یکی میطلبد. در این میان، برخی دلیل رفتارهای امام را میفهمند و برخی، نه. در این زمان، علی اصغر(ع) خیلی بیتاب است. گریههای این کودک از سر شب شروع شده و آرام نمیشود. معمولا در این مواقع مادر، کودکش را با شیر آرام میکند، اما مادر این کودک شیر ندارد. امام، علی اصغر(ع) را در آغوش میگیرد و علی اصغر در آغوش پدر آرام میشود. سپس امام کودک را بوسیده و به مادر میسپرد. علی اکبر(ع) را صدا میکند و در کنار خود مینشاند. پیشانی و فرق سرش را میبوسد. محل بوسهها همه معنادار است. زمانی پیغمبر(ص) چنین بوسههایی از امام گرفته است. در کودکی امام، گاهی پیامبر(ص) از امیرالمؤمنین میخواست حسین(ع) را بگیرد و بخواباند و شروع میکرد از بالا به پایین امام را میبوسید: اول، پیشانی امام را، همان جایی که در کربلا به آن سنگ زدند. وقتی این سنگ به پیشانی امام خورد، خون بر صورتش لغزید، حضرت، لباسش را بالا کشید تا خون را پاک کند، سینهی امام را هدف قرار دادند، پیامبر، سینهی امام را نیز میبوسید. وقتی از او میپرسیدند چرا نقطههای خاصی را میبوسید؟ میفرمود: اُقبِّلُ مواضع السیوف؛ من جاهایی را که تیر و شمشیر میخورد میبوسم.
اباعبدالله(ع) هم در آن شب به طرز خاصی میبوسید و میبویید و نوازش میکرد و در آخر هم زینب(س) را صدا کرد، دست محبت خود را بر سینهی زینب(س) گذاشت و خواهر را به صبوری دعوت کرد و فرمود: فردا روز سختی است، مبادا صورت بخراشی و بلند گریه کنی، مو پریشان کنی. مبادا دشمن شاد شوید! همه بچهها را به تو و تو را به خدا میسپارم.
حضرت زینب(س) پرسید: فردا چه اتفاقی میافتد؟ امام فرمود: فردا وقتی خیمهها را آتش زدند شما در این دشت سرگردان میشوید. خارها در پای بچهها میخلد و پای بچهها زخمی میشود. بچهها را کتک میزنند و بر زمین میکشند. موی بچهها را خواهند کشید. زینب، مراقب بچهها باش. هم شب و هم صبح آخر که قصد رفتن به میدان داشت به خواهر فرمود: هرکس گوشواره و زیور آلات دارد از خودش جدا کند، چرا که اگر دشمن حمله کند رحم نخواهد کرد. و مجالی هم نشد که حضرت زینب(س) این خواسته را اجرا کند. بعد از واقعه بچهها را سیلی میزدند، گوشوارهها را میکشیدند و گوشها را پاره میکردند.
من گاهی در خیابان میبینم وقتی یک کودک با مادر یا پدر همراهی نمیکند، حتی اگر آرام این بچه را بزند، وقتی گریه میکند، چرخش همه نگاهها را میبینی که آن مادر یا پدر را سرزنش میکنند، چون کودک در مقابل نمیتواند از خود دفاع کند. اینک شما تصور کنید یک دختر بچه ۴ ساله را با موهایش از زمین بلند کنند، تازیانه بزنند، که با هر بار تازیانه کودک پرت میشود. نقشی از خون و خط کبودی از این تازیانهها روی بدنشان باقی میماند.
امام فرمود: زینب، فردا تو را بیشتر از همه خواهند زد. خودت را پناهگاه بچهها قرار بده. خواهرم بعد از این، راه سختی جلوی توست. ۴۰ منزل پیش روی توست، دشنام و شماتت هست، سر من مقابل توست. به قول عمان سامانی:
“تو این راه را با پا میروی و من با سر” اما لحظه به لحظه با تو هستم.
در مسیر، وقتی سر را میچرخاندند، سر در چرخشی شگفت، همیشه نگاهش با نگاه حضرت زینب(س) تلاقی میکرد، گویی با او گفتگو داشت و حضرت زینب(س) این گفتگوها و این چرخش نگاه را ادراک میکرد.
امشب اتفاق دیگری نیز میافتد که از زبان حضرت سکینه(س) نقل شده است. او میگوید: شب بود و بچهها گریه میکردند و میگفتند: آب، آب. صدای گریه ۱۹ بچه واقعاً کار را سخت کرده بود. همه ما دیدهایم وقتی کودک آب طلب میکند، حوصله ندارد آب، با تأخیر به او برسد. بچهها آب آب میگفتند و بعد از آن صدای مادرها هم بلند میشد و یکباره صدای ۸۴ زن و کودک از خیمه بلند میشد. حضرت سکینه میگوید من تمام بچهها را جمع کردم. خواهر کوچک من حضرت رقیه گفت: کجا میتوانیم آب پیدا کنیم؟فکر میکنی چه کسی میتواند به ما آب بدهد؟ میگوید: من به او گفتم، کسی در کربلا هست که هرکه از او آب بخواهد، امکان ندارد خواستهاش بیجواب بماند. او عمهمان زینب(س) است. بیایید دسته جمعی نزد عمه برویم و آب بخواهیم.
ادامه داستان را بریربن خضیر همدانی در کربلا نقل کرده است. او میگوید من از خیمه بیرون آمده بودم، نجوای این دختر بچهها را شنیدم. و دیدم که سکینه جلوست و بچهها در پی او به سمت خیمهی حضرت زینب(س) میروند. خیمهی زینب(س) نزدیک خیمه حضرت اباعبدالله(ع) بود. میگوید من کنجکاوانه بچهها را دنبال کردم. دیدم وقتی به خیمه رسیدند حضرت سکینه(س) آرام، آرام پرده خیمه را کنار زد و دید علی اصغر آن قدر گریه کرده است که دیگر توان ندارد و به هقهق افتاده است و آنقدر آب به گلوی این کودک نرسیده که بیصدا گریه میکند و دهانش باز و بسته میشود. سکینه برگشت به بچّه ها گفت، بچّهها عمه را شرمنده نکنیم، اگر آب داشت به این کودک میداد.
بریر میگوید: من این را شنیدم و سریع به نزد یاران آمدم و گفتم شما اینجا نشستهاید؟! بچهها تشنهاند باید چارهای برای آوردن آب بیندیشیم. باید برویم به هر قیمتی که شده از شریعه آب بیاوریم. حرکت کردیم و رفتیم. دو شب قبل، شب هشتم آب آورده بودند ولی زود تمام شد. برای آن همه افراد چیزی نبود. با یاران به سمت شریعه رفتیم. یکی از نگهبانان شریعه مرا شناخت[۲] و دستور توقف داد. گفت برای چه آمدهای؟ گفتم آمدهام آب ببرم. گفت بگذار بروم و اجازه بگیرم. فرمانده گفت: خودش میتواند آب بنوشد اما نمیتواند با خود ببرد. اما بریر گفت: لا والله لا یذوق قطره،الحسین و صُحبه و اطفاله عطاشی؛ به خدا من یک قطره آب نمینوشم، وقتی حسین(ع) و یارانش تشنه باشند. تعدادی از یاران، نگهبانان شریعه را مشغول کردند، تا یکی از یاران یک مشک پر کرد.وقتی به سرعت در حال برگشتن بود، دشمن متوجه شدند و مشک را تیرباران کردند و این آب ریخت. کسی که مشک را پر کرده بود از ناحیه کتف تیر خورده بود و کنار مشک افتاده بود. بریر میگوید ما دور این مشک حلقه زده بودیم و سوگواری میکردیم که چگونه به کودکان بگوییم ما رفتیم اما نشد آب بیاوریم.
حالا ببینید فردا، وقتی قامت رشید ابالفضل العباس(ع) با مشک کنار علقمه میافتد بر اباالفضل(ع) چه میگذرد. با این امید که برای کودکان آب بیاورد به کنار شریعه رفته، این مشک، آبروی عباس است. این مشک شخصیت عباس(ع) است. حسین(ع) به او گفته است که آب بیاورد. برای آوردن آب میرود و آن اتفاقات میافتد، کسی نمیداند آن جا چشم عباس بیشتر گریه میکرد یا چشم مشک؟ هر دو اشک فشان!
امشب، شب سختی است و اتفاقات عجیبی در کربلا میگذرد. من نمیدانم آیا واقعا میشود بعضی از این اتفاقات را بیان کرد؟ مکاشفههایی که امشب اتفاق میافتد، حقایقی که برای یاران روشن میشود، نالههایی که دارند و امام باید آنها را آرام کند.
امشب یک نفر مأموریت سختی به عهده دارد. و او کسی نیست جز ابالفضل العباس(ع) که مسئولیت پاسداری از خیمهها را به عهده دارد. گفته شده وقتی سر حضرت ابالفضل العباس(ع) بر نیزه بود، نقش سجده بر پیشانی او نمایان بود:”من بین عینیه من اثرالسجود”اما او امشب نمیتواند نماز بخواند، شب سختی است بر اباالفضل العباس(ع)، اتفاقاتی که افتاد و صداهایی که شنیده شد. گاهی برخی از افراد دشمن به پشت خیمهای که اباعبدالله(ع) در آن قرآن میخواند، نزدیک میشدند و اهانت میکردند، قرآن خواندن امام را تمسخر میکردند. و ابالفضل(ع) این باادبترین شخصیتی که تاریخ عاشورا از او ادب میشناسد و تاریخ، دانش آموز کوچکی است که پای درس آموزی ادب اباالفضل العباس(ع) باید بنشیند، در این موقعیتها چه میتوانست بکند؟!
در این شب خواب به چشم کسی نمیآید. نقل است از حضرت سکینه(س) که میگوید: شب عاشورا هیچ کس نخوابید. همه بیدار بودند و مشغول عبادت و گفت و گو و آماده شدن برای فردا بودند. حضرت،از این خیمه به آن خیمه میرفت و یاران را آماده میکرد، گاهی حضرت عباس، یاران و بنیهاشم را جمع میکرد و با آنها صحبت میکرد و گاهی حبیب با یاران سخن میگفت.
از شب عاشورا اتفاق خاص دیگری نیز نقل شده است که بسیار شنیدنی است. شخصی از قبیله بنی اسد به نام عبدالرحمن نقل میکند در شب عاشورا از خیمه بیرون آمده بودم، همسرم نیز همراه من بود[۳]. شب عاشورا تا میانه شب مهتابی بوده است. تقریبا تا حدود ساعت ۱ شب ماه در آسمان بوده و زمین را روشن کرده بود. این اتفاق حدود ساعت دوازده است و هنوز ماه در آسمان است. عبدالرحمن میگوید من بیرون آمدم، و صدای گفتگویی را شنیدم. نزدیک که شدم دیدم حضرت اباعبدالله الحسین(ع) و حضرت زینب(س) کنار همدیگر هستند. حضرت زینب(س) به برادر میگفت برادر یارانت را آزمودهای که فردا در میدان تو را رها نکنند و از دختران پیغمبر(ص) دفاع کنند حضرت فرمود: بلی، والله لقد نَهَرتُهُم و بَلَوتُهُم و ما رأیت فیهِم الاالأَشوس الأقعس یستأنسون بِالمَنِیَّه کإستیناسِ الطِّفل الی مَحالِبِ اُمِّه.[۴]
به خدا قسم من حتی بر سرشان فریاد زدم که کربلا را رها کنند و بروند؛ نهرتهم، از ریشه «نَهَرَ»به معنی داد زدن بر سر کسی و در قرآن وقتی میفرماید«واما السائل فلا تنهر[۵]»، یعنی بر سر سائل و درخواست کننده داد نکشید.
امام فرمود من بر سرشان داد کشیدم، حتی چند لحظه قبل به آنها گفتم دست زن و بچه مرا هم بگیرید و با خود ببرید. من خواهم ماند، حتی اگر یک تنه مانده باشم، خواهم جنگید، پشت به دشمن نمیکنم. اما خواهرجان، یاران من آزمونشان را دادهاند، آنها از کوه استوارتر هستند. از صخرههای نشکن و از پولاد ضربه ناپذیرتر و رسوخ ناپذیرترند. زینب(س) در پاسخ برادر سکوت کرد. عبدالرحمن میگوید من از سکوت حضرت زینب(س) متوجه شدم که هنوز اطمینان ندارد. دیدم حضرت اباعبدالله(ع)حضرت ابالفضل العباس(ع) را صدا زد. معمولا امام حسین(ع) برادر را اینگونه صدا میزد:بنفسی انت یا اخی، قربانت شوم برادر، کجایی؟ گفته شده هرگاه حضرت اباعبدالله(ع) در هنگامه نبرد، در میدان میچرخید، همیشه حضرت ابالفضل(ع) را صدا میزد و حضرت عباس(ع) از درون غبار میدان که گاهی اوقات، چشم، چشم را نمیدید خودش را به اباعبدالله میرساند و با صدای بلند میگفت: یاسیدی، یا مولای! چنین است که[ یکی از مرثیه سرایان عرب] میسراید:
«یوم استجار به الهدی والشمس فی کدر العَجاج لِثامها»[۶]
یعنی اباعبدالله پناه میبرد به ابالفضل العباس وقتی غبار میدان چنان شده بود که خورشید در غبار گم شده بود. و اباعبدالله خورشیدی دیگر را در میدان جستجو میکرد! خورشید نگاه ابالفضل العباس(ع) را.
درشب عاشورا هم برادرش عباس را صدا زد و از او خواست همه یاران را در خیمه امام جمع کند. حضرت ابالفضل هم مثل همیشه اطاعت کرد و یاران را یک به یک صدا زد. ابتدا حبیب را صدا زد. حبیب، این پیرمرد روشن و بصیر و استوار، و از او خواست تمام یاران را جمع کند. همه یاران جمع شدند، در این جا حضرت زینب(س) هم حضور دارد. امام شروع کرد به سخن گفتن برای یاران: یاران من، فردا روز بسیار سختی است. -این بار حضرت اباعبدالله(ع) جزئیات صحنه کربلا را برای یاران توصیف کرد.- فردا بر بدنها اسب میتازند، سرها را جدا میکنند، بدنها قطعه قطعه خواهد شد. آنها با من کار دارند، اگر شما بروید، به من که دست بیابند، کسی با شما کار نخواهد داشت. تا شب تاریک است و کسی شما را نمیشناسد، هر کس میخواهد از کربلا برود.
بلافاصله پس از این سخن امام، حضرت ابالفضلالعباس(ع) بلند شد و مقابل چشمان اباعبدالله(ع) ایستاد. گفت: کجا برویم؟ من کجا بروم بی تو؟! (بی همگان بسر شود/ بی تو بسر نمیشود) مرگ بر آن زندگی که بی تو باشد. تو بهشت منی، من از این جا بروم ،جهنم است. برادر نخواه که من بروم، من میخواهم جانم را قربان تو کنم. تا عباس برخاست، بریر بلند شد، شمشیر را از نیام کشید، گفت: مولای من، من قسم خوردهام آنقدر بجنگم که فقط دستهی این شمشیر در دستم بماند. اگر دستهی شمشیر در دستم ماند و نتوانستم از شمشیر استفاده کنم، تازه جنگ من شروع خواهد شد، آن وقت با سنگ خواهم جنگید. من هفتاد بار جانم را برای فدا کردن آماده کردهام. مسلمبن عوسجه، زهیر و… یک یک یاران برخاستند و اعلام وفاداری کردند. امام در حق یاران دعا کرد «والله لا اعلم اصحابا اوفی من اصحابی؛ به خدا قسم اصحابی وفادارتر از اصحاب من درجهان پیدا نخواهد شد» در این زمان حضرت زینب(س) به این گفتگوها گوش میدهد.
ادامه ماجرا از زبان عبدالرحمن: پس از سخنان امام و اعلام وفاداری یاران، این است که حضرت زینب(س) آمد و به جای اباعبدالله(ع) ایستاد و فقط دو جمله گفت: «ایها الطیبون، حاموا عن حرم رسولالله، حاموا عن بنات رسول الله(ص) » ای پاکان، از حرم رسول خدا دفاع کنید. از دختران رسول خدا دفاع کنید.
دفاع شد؟! فردا چه میشود؟ بر این دختران و زنان چه میگذرد؟ دستهایی که به صورت کودکان سیلی میزدند، خیلی بزرگتر از صورتها بود. تصور کنید یک کودک چهارساله و بیپناه را سیلی بزنند، وقتی میزدند، میگفت: فاطمه، بیشتر میزدند. نام فاطمه را میشنیدند، به پهلویشان لگد میزدند. وقتی هم میگفتند علی، بر سرشان میزدند. کسی نداشتند.
عبدالرحمن میگوید بعد از سخنان حضرت زینب(س)، حضرت اباعبدالله(ع) فرمود اینک که خودتان نمیروید، همسران و مادرانتان را از صحنه دور کنید. میگوید من برگشتم تا فرمان امام را اجرا کنم. اما تا وارد خیمه شدم، همسرم گفت همه چیز را شنیدم، فقط آخرش همهمه زیاد بود، متوجه نشدم مولا چه فرمود. میگوید: من به همسرم گفتم، اصل ماجرا از همین جا شروع میشود. مولا فرمود: خانمها از کربلا بیرون بروند، فردا خطرناک است. همسرم شروع کرد بلند بلند گریه کردن. گفت فردا دختران پیامبر را بزنند، آنها را به اسارت ببرند، من نباشم. من خواهم ماند، تا پناه جان بچهها باشم. عبدالرحمن میگوید برگشتم و موضوع را با امام مطرح کردم. امام فرمود برگرد به همسرت بگو: اجرت با فاطمهی زهرا(س).
شب غریبی است، شب بزرگی است، شب زمزمه است، شب کندو است(لهم دویٌ کدوی النحل)، شب عشق بازی است. ما در درک این شب ماندهایم. “و ما ادراک ما لیله القدر، تو چه میدانی شب قدر چیست”این شب رازهای شگفتی در خود دارد. اسرار این شب را هرکس درک نمیکند. مگر کسی چنین شبی را یا گوشه هایی از آن را حس کند و خود را به چنین فضایی نزدیک کند. تا بتواند شمهای از این شب را بفهمد.
بنده بارها گفتهام اگر جبهه اتفاق نمیافتاد ما اصلا فهمی از کربلا نداشتیم. -خداوند در این شب عزیز دوستان شهید ما و همه شهدا را بر مائده حضرت اباعبدالله میهمان کند- شب عملیات هر کس گوشهای بود، با خود خلوت میکرد و وصیت نامه مینوشت. چرا که فردا عملیات بود، عملیات، یعنی تکه تکه شدن، سوختن. شب عملیات گاهی رزمندهها شروع میکردند در پوتین، لباس، شلوار، حتی در کلاهشان، اسم مینوشتند تا اگر پایشان قطع شد، بالای بدن ماند، نشانهای وجود داشته باشد. اگر بدن سوخت، -من در جبهه بدن سوخته خاکستر شده دیدم، در والفجر۸ یکی از رزمندهها روی مین منور خوابید که بالای ۱۸۰۰ درجه حرارت دارد، تا این مین بالا نرود و عملیات لو نرود. یک آخ هم نگفت تا خاکستر شد. من در شعری نوشتهام:
۲۵۰۰ درجه حرارت خاکسترش کرد
ققنوسی از درون این خاکستر برخاست
پرواز در سکوت!
جبهه پردهها را پس زد تا ما کمی کربلا را بفهمیم و ادراک کنیم. شب عملیات، اتفاقات عجیبی میافتاد، گاهی مزاح میکردند و بلند، بلند میخندیدند. در شب عملیات آنقدر بچهها به هم پرتقال پرتاب کردند، نُقل پرتاب میکردند، میخندیدند، کمی بعد گریه شروع میشد.
اگر بشود تصویر ضبط شده شب عملیات را-اگر باشد- نشان بدهند، به ظاهر با مشتی دیوانه مواجه میشوید و کربلا مجمع دیوانگان بود! شب عاشورا شب دیوانگان است، میخندیدند، شوخی میکردند، هم دیگر را هل میدادند. غلام عبدالرحمن بن عبد ربّه انصاری، نقل میکند: یاران بیرون خیمه نظافت، صف بسته بودند و قرار بود آن جا بروند و خودشان را برای فردا آماده کنند. بعضی سوال میکنند آب از کجا آوردهاند؟ گویا پشت خیمهها باتلاق گونهای بوده است، که آب آن قابل شرب نبود اما میشد برای تمیز کردن از آن استفاده کرد. حضرت فرموده بود: لباسهایتان را بشویید که این لباسها کفن شما خواهد بود. برخی از قبل خود را آماده کرده بودند. در کربلا امکان نگه داری آب در مدت طولانی نبود، چرا که ویژگی مشک چنین است.
میگوید من دیدم عبدالرحمن بن عبد ربّه انصاری، مورد شوخی بریر بن خضیر است. گفتم این شب و شوخی؟ گفت: میان ما و محبوب، یک شمشیر فاصله است و چرا من شاد نباشم؟! حبیب با شمشیر میچرخید، بریر چرخ میزد، قهقهه میزد، عابس میخندید و گاه گریه میکرد. این شب شگفتی است که در آن قرار داریم.
فرصت تمام است. خداوند انشاءالله شعاعی از این شب را بر ما بتاباند و با ویژگیهای این شب آشناتر کند، تا از این شب بیشتر بهره بگیریم و به «صبح» برسیم! صبحی از جنس ظهور!
[۱]. به طور کلی در شب عاشورا چند نشست وجود دارد.
[۲]. این نگهبان روزگاری شاگرد بریر بود و در مسجد کوفه از او قرآن آموخته بود.
[۳]. تعداد ۷ نفر از یاران امام(ع) به همراه خانواده به کربلا آمده بودند، مانند مسلم بن عوسجه اسدی با همسرش و پسرش خلف. که خلف هم پس از پدر به میدان رفت و به شهادت رسید و یکی از سرهایی که به طرف خیمه ها پرتاب شد، سر خلف بود.
[۴]. فرهنگ جامع سخنان امام حسین(ع)، ص۴۵۷٫
[۵]. ضحی/۱۰٫
[۶]. منتخب التواریخ…..