اعُوذُ بِاللّهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجیم؛ بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم
سلام و صلوات و تحیّت الهی تقدیم به جان تابناک و پاک مولایمان، نَفْس مطمئنّه، حضرت اباعبداللّهِالحُـسَــین(ع) و رهپویان عاشق و صادقی که همه ی هستی خویش را به پاسداشت حفظ حریم نبوی و ارزشهای قرآنی، عاشقانه تقدیم کردند؛ و سلام به محضر شما آشنایان، عارفان و شیفتگان راه و مکتب دورانساز و انسانساز حضرتش!
از ساحت ربوبی طلب می کنم و از محضر مولایمان، اباعبداللّه، اذن می طلبم که إنشاءاللّه در این مجال و فرصتی که هست، دریچه هایی به سمت تماشای کربلا بگشاییم و ریه های روحمان را از نسیم عاشورا لبریز کنیم، تا زیستنی از جنس عاشورا، سخن گفتنی از جنس کربلا و حیاتی از جنس حیات طیّبه و حیات آل محمّد(ص) بیابیم!
کربلا همیشه تراواست و در نتیجه همیشه تر و باطراوت، زنده، زایا و پویا؛ انسانساز جریانی است که در همیشهی تاریخ هـسـت و همهی نـسـلها و انـسـانهایی که در کنار کـربلا، جـام میگیرند، جان میگیرند. آنانی که از کربلا مینوشند، روح زیبا مییابند. آن هایی که از کربلا میگویند، سخنان و قول زیبا مییابند و همه ی آنانی که در این فضا تنفّس می کنند، روح، فکر و حیات جمیل مییابند، که کربلا، همه، زیبایی است.
ساقیان کربلا:
می گویند در کربلا چهار ساقی بوده است، در نتیجه کربلا همیشه در موقعیّتی است که هر کس در آن قرار گیرد، احساس می کند « میشود نوشید »؛ پس، از کربلا، هم بنیوشیم و هم بنوشیم و هر کس به سراغ کربلا بیاید به سبب وجود سقایتهای این چهار ساقی، پیوسته کربلا را تازه می بیند.
۱٫ پیغمبر(ص)
نخستین ساقی کربلا، « پیغمبر(ص) » است؛ کسی که علی اکبر فرزند برومند حضرت اباعبداللّه(ع) درباره اش فرمود:
« هم اکنون جدّ من هست و جامی در کف گرفته و به من می نوشاند و می گوید: یا بُنَیَّ، اَلْعَجَل، اَلْعَجَل، اَلْعَجَل! حسین جان، تو هم زودتر بیا، برای تو نیز جامی آماده کردهام. »
هم اکنون هم هرکس به کربلا بیندیشد، یا به کربلا سـفـر کنـد، یکی از کسـانی که از او اسـتـقبال می کند و او را می نوشاند، رسول اکرم(ص) است.
۲٫ حضرت اباعبداللّه(ع)
دوّمین ساقی کربلا،« حضرت اباعبداللّه(ع)»اسـت. در «قـصــر بنی مُقاتل»، حضرت، به یاران فرموده بود:
«مشکهای خود را پر کنید، که تشنگانی در راه اند.» و وقتی در منزل « شُراف »، با « حرّ بن یزید ریاحی » مواجه شد، اوّلین کسی که از این مـشکها به آنان آب نوشاند، خودِ حضرت اباعبداللّه بود. ظاهراً در کربلا نیز شخص اباعبداللّه به یاران آب می نوشاند.
در کربلا، مسئله ای را از جنس کرامت نقل کرده اند و آن این که:
وقتی صبح عاشورا، عطش بر یاران فشار می آورد، حضرت، دست آنان را می فشرد و آنان حضور آب را در دست ها می دیدند و به همین دلیل است که هیچگاه نشنیدهایم که هیچ یک از یاران امام حسین(ع) ابراز تـشـنگی کرده باشند؛ البتّه این کرامت و رفع عطـش برای بنی هاشم (به سبب ظرفیّت بزرگ وجودیشان) اتّفاق نیفتاد، به طوری که وقتی حضرت علیّ اکبر(ع) برگشت، خدمت پدر بزرگوارش عرض کرد: « یا أَبَه، اَلْعَطَش قَدْقَتَلَنِی.»
امّا هیچ یک از یاران، چنین جمله ای را با اباعبداللّه مطرح نکرده است. در هیچ یک از مقاتل دیده نشده که حتّی یکی از اصحاب نزد امام(ع) بیاید و اظهار تشنگی کند. مسلّماً آنان نه صبورتر از حضرت علیّ اکبر بودند و نه مؤدّب تر از وی.
به هر حال، حضرت(ع)، با کرامتی، آنان را نوشاند، امّا چگونه؟ برای ما مکشوف نیست، زیرا بعضی از اسرار قابل درک نیست، شنیدنی نیست، بلکه چشیدنی است. ما نیز چه بسا در موقعیّتی قرار گیریم که بانگ نوشانوشی از آن جنس برایمان اتّفاق افتد؛ ما را بنوشانند و حقایقی را به ما نشان دهند. اگر مستعد شدیم، پرده هایی را از مقابل نگاهمان پس خواهند زد.
در کربـلا وقـتی یاران به افق والای کمال رسیده بودند؛ جان خود را سـاخـته بودند؛ « بین قائمٍ و قاعدٍ و راکعٍ و ساجدٍ » شدند؛ « لَهُمْ دَوِیٍّ کَدَوِیِّ نَحْل » شدند؛ یعنی، مثل زنبور عسل در کربلا تولید شهد و شیرینی کردند؛ در نماز بودند و عبادت، اشک و زمزمهی قرآن؛ اباعبداللّه پردهها را برایشان پس زد و بهشت را به آنان نشان داد و وقتی بهشت را دیدند، بیتابی آنان بسیار فراوان شد، به گونه ای که صبح عاشورا، یاران حضرت، آرام و قرار نداشتند و همه منتظر بودند که لحظهی شهادت را درک کنند و حتّی گاهی رفتارهایی داشتند که برای دشمن شگفت انگیز می نمود. دشمن وقتی می دید که آنان اینقدر راحت به استقبال سنگ و شمشیر می روند و در سختترین شرایط، این گونه آراماند، شگفت زده می شد.
« حُـمَـیْـدبـن مُسْلِم » ــ که گزارشگر سپاه دشمن بوده است ــ در باب اباعبداللّه و یارانـش نکـتـه ای گفته، که آن را « هَلال بن نافع »، دیگر گزارشگر دشمن، نیز بیان کرده است و آن این که:
« هر چه کربلا به انتهای خودش نزدیک می شد، چهره ها آرامتر، زیباتر و شکفته تر می شد. هیچ چهره ای را به شکفتگی و شگفتی چهرهی اباعبداللّه ندیدهام؛ آرامش در نگاه او بود؛ من او را « مکسور»، یعنی « سر تا پا خون گرفته» دیدم؛ زخمزده بود، امّا در او شکست روحی ندیدم.»
انسان ها وقتی به کمال می رسند و وقتی پیوستگی جان آنان با محبوب و معبودشان به این سطح می رسد، زخم و درد را نمی فهمند و از شمشیر نمیهراسند. مرگ هدیهی بزرگ خدا به آنان است که به استقبال آن خواهند رفت.
۳٫ حضرت اباالفضل العبّاس(ع)
ساقی سوّم کربلا، «حضرت اباالفضلالعبّاس(ع)»است که همه ی ما شنیدهایم در خیمهها آب می داد. درست است که آخرین بار وقتی به میدان رفت، امکان آب آوردن نبود، امّا مثل امشب (شب هشتم)، ایشان با مـشک پر، از شریعهی « فرات »برمی گردد و خیمهها را سیراب میکند. او به همراه ۳۰ نفر، که ۲۰ نفرشان مشک بهدوشاند و یکی از مـشـک بهدوشــان، خودِ حضرت اباالفضل العبّاس است، به خیمهها آب می رساند و میان اهل خیمه تقسیم می کند.
۴٫ چشم دوستان حسین(ع)
امّا چهارمین ساقی کربلا، « چشم دوستان حـسین(ع) » است. این چشمهای اشکبار، ساقی چهارم کربلاست و این ساقی چهارم، کربلا را همیشه تر و تازه نگه می دارد.
حقیقتاً اگر این اشکها در طول این قرنها نبود، کربلا به این طـراوت، تری، زیبایی و تأثیرگذاری به امروز ما نمی رسید.
من سالهای گذشته هم اشاره کردهام که اسلام بر « سه مایع » حرکت می کند:
۱٫ اشک، ۲٫ خون، ۳٫ عرق
و این هر سه را شما در کربلا می بینید.
در کربلا « عرق ریختن » را میبینید، که مولایمان امام زمان(عج) در وصف لحظههای آخر حضرت اباعبداللّه(ع) می فرماید:
« قَدْ رَشَحَ لِلْمَوْتِ جَبینُکَ : جـبـیـن و پیشانی تو عرق کرده بود؛ برای شهادت عرق بر پـیـشـانـی تـو نـشـسـته بود. »
قطعاً در میدان کربلا، در این رفت وآمدهایی که اتّفاق می افتاد؛ می رفتند؛ می جنگیدند؛ برمی گشتند… عرق ریختن فراوان بوده است. بعضی از اصحاب، چند بار در میدان می جنگیدند. حضرت اباالفضل، ۱۶ بار در میدان کربلا جنگ کرد؛ تا عمق میدان می رفت. دشمن در کربلا جنگ روانی می کرد. پـشــت خیمهها می آمـدنـد و هو می کردند؛ طعنه می زدند؛ شماتت می کردند؛ ناسزا می گفتند؛ قهقهه می زدند و سعی می کردند اذیت کـنـند. آب می آوردند و در مقابل کودکان آب می خوردند؛ آبهای مشک را در مقابل دیدگان کودکان می ریخـتـنـد تـا آنان را رنج دهـند… و حضرت اباالفضل العبّاس(ع) در چنین موقعیّتهایی و برای شکستن این جنگ روانی دشمن، گاهی یک تنه به سمت سپاه دشمن می زد و آرامش آنها را به هم می ریخت و برمیگشت. در چنین موقعیّتی قطعاً عرق کردن فراوان بود.
« اشک ریختن » هم در کربلا فراوان بوده است. شبها در لحظههای خلوت و انس، وقتی زمزمهی قرآن می کردند، وقتی با پروردگار خود مناجات می کردند، شانههایشان می لرزید و اشکها جاری بود.
و « خون » هم قصّهی جاری کربلاست و چهرهی کربلا ارغوانی است.
تاریخ شیعه، تا انتها مثل یک کـشـتـی بر بـسـتـر این سـه مـایـع حرکت خواهد کرد. ما، هم « خون » باید بدهیم، هم « اشک » باید بریزیم و هم « عرق »، و اینها، پشتوانهی تحقّق حق است. إنشاءاللّه این سه مایع، هیچ گاه از متن زندگی ما حذف نشود.
۵٫ ما، دوستداران حسین(ع)
ساقی پنجم کربلا می تواند «ما» باشیم. همه ی آن کسانی که با اندیشه و قلم خود، کربلا را می نگارند؛ می نویسند و مطرح می کنند. آنانی که ژرفا و لایههای پنهان کربلا را مطرح می کنند، تا کربلا را به امروز برسانند و ما کربلا را بهتر و عمیقتر بشناسیم.
حقیقت همان است که بارها گفتهام:
ما هنوز انگشت خود را برای برگرداندن صفحهی اوّل کربلا، تر نکردهایم. هنوز اوّلین صفحهی کتاب کربلا خوانده نشده است. درسهای خواندنی کربلا، فراوانند و ما که دوستداران اباعبداللّهایم، باید از « محبّت » به « معرفت » پُل بزنیم و با معارف کربلا بیشتر آشنا شویم. و من سرِ آن دارم که إنشاءاللّه در طی این فرصت، معارفی از کربلا را با شما عزیزان در میان بگذارم تا إنشاءاللّه جان خود را به آنها آراسته کنیم؛ زِیْن وجود ما باشند و ما هم، صبغهی کربلا بگیریم و إنشاءاللّه در متن قلب و زندگیمان، این خصوصیّات مثبت را بیابیم و اگر رذائلی هست که در آن جبهه است، إنشاءاللّه حذف کنیم.
یکی از صفاتی که در کربلا زیاد مطرح می شود و به خصوص در حوزهی تعزیههای ما هست و در فرهنگ مردم ما نیز زیاد به کار می رود، این است که هر وقت از برخی از چهرههای منفی کربلا حرف می زنیم، صفت « بیحیایی » را برای آنها به کار می بریــم؛ مثلاً، می گویند « شمر بیحیا »؛ که این موضوع در فضای تعزیههای ما بسیار زیاد است. در شعر کلاسیک ما هم این مسئله را شما فراوان می توانید بیابید.
امّا در این سو، جبههی اباعبداللّه، جبههی « شرم »، « آزرم » و « حیا »ست. امروز ما خیلی به این بحث نیاز داریم. با هم بحث را که پیش ببریم، می بینیم چهقدر به عنصر « حیا » در روزگار ما و در درون زندگی ما نیاز هست.
گفتهاند:« لَوْ کانَ الْحَیاء صُورَهً، لَکانَ حُسَـیْن: اگر حیا به شکل یک انسـان در می آمد، حـسـین میشد. » اگر همهی حیا در قامت یک انسان شکل می گرفت، شما حسین را می دیدید.
حضـرت اباعبداللّه(ع) نماد، مظهر و جلوهگاه حیاست و اگر کربلا زیـبــاسـت، یکـی از جلوههای زیبایی کربلا، «حیا» است.
حیا در کربلا موج می زند، در رفتارها، در گفتار، در حالات، در ارتباطها، در گسستنها، در پیوستنها، در تمام اجزا و اندام کربلا، ما خون جاری حیا را می بینیم.
ما در روایت داریم که: « اَلْحَیاءُ سَبَبٌ إلَی کُلِّ جَمیل: هر کـس می خـواهد به جـمـیـل بـرســد، عـنـصـر اتّصال دهندهاش به زیبایی، حیاست.» اگر حیا داشته باشی، زیبا می شوی. ما هم کربلا را با حـیــا و با جـمـیـل بودن می شناسیم و این همان جملهی آشنایی است که همهی شما شنیدهاید.
واقعاً مرد، با حیا زیبا می شود. خانم وقتی با حیا باشد زیبا می شود. وقتی پردههای شرم و حیا دریده می شود، انسان زشت می شود؛ چشمها زیبا نیست. حالت صورت کسی که بیشرم است، زیبا نیست، حتّی اگر بسیار زیبا باشد. وقتی شرم کنار می رود، ژرفای زیبایی گم می شود؛ یک زیبایی سـطـحی و لعابی می یابیم، امّا وقتی عمیقتر می شویم، می بینیم چنگی به دل نمی زند و دلربا نیست. صورتهای ظاهری که حیا نداشته باشند، زیباییشــان گم می شـود.
کربلا سراسر حیاست، حیا در چند بُعد.
ابعاد حیا در کربلا:
۱٫ حیا در مقابل هم
افراد (یاران امام) وقتی به هم می رسند، حیا دارند.
۲٫ حیا در مقابل پروردگار
حضرت زینب(س) وقتی به گودال قتلگاه می رسد، محبوبترین چهره، حضرت اباعبداللّه، در گودال قتلگاه افتاده است؛ برادری که حتّی نمیتوانست یک لحظه از او جدا باشد. چیزی در زندگی حضرت زینب، بزرگتر از حسین نیست؛ امّا وقتی در مقابل خدایش قرار میدهد ــ این حیای زینب است ــ حضرت زینب او را بزرگ معرّفی نمی کند؛ خطاب به پروردگارش عرض می کند:
« اَللّهُمَّ تَقَبَّلْ مِنّا هذَا الْقَلیل: خدایا، این کم را از ما بپذیر. این، چیزی در مقابل تو نیست. من کاری نکردم.»
انسانهای باحیا در مقابل دادههای الهی، بزرگترین کارهای خودشان را کوچک می بینند.
در روایت آمده است که:
« حیا، لباس تن اسلام است.»؛ « الاسلامُ عُرْیان، لِباسُهُ حَیاء: اسلام عریان است، حیا، لباسی است که بر تن اسـلام می شود. و زینَـتُـهُ الوِقار: آن وقار و سنگینی که در رفتار وجود دارد، زینت دین اسلام است. »
اسلام، انسانهای باحیا می طلبد.
بعضیها در نگاهشان حیا نیست؛ طرز نگاه کردنشان بیحیایی است؛ بعضی، صحبت کردنشان بیحیایی است. اگر قرار باشد یک لحظه جبههی دشمن را ببینیم، خواهیمدید که همه دریدهاند؛ دریدهزبان، دریـدهنـگاه، دریدهرفتار، فـاجـرنـد ــ « فـاجـر » بـه معنی کسی است که پردهدری می کند ــ هیچ ابایی از دشـنـام دادن نـدارنـد ــ و ما حرمت نگاه می داریم که حرفهایشان را مطرح نمی کنیم ــ اگر شما در کربلا بودید و می دیدید که پشت خیمههای حضرت اباعبداللّه گاهی دشمنان، چگونه نزدیک می شوند و چه می گویند، می گفتید:
داغ زخمهای بدن حضرت علیّ اکبر و به تعبیری که دوسـتـان روضـهخوان می خوانند این « إرْباً إرْبا » نسبت به اهانتهایی که می کردند، گستاخیها و بیحیاییهایی که داشتند، چیزی نیست و گاهی بعضی از اینها اینقدر بیچشم و رو بودند، بیآزرم و گستاخ بودند که امام دیگر نتوانست تحمّل کند، در حقّ بعضی از اینها نفرین کرد.
شاید چند سال قبل بود که من در باب نفرینهایی که حضرت اباعبداللّهالحسین (ع) در کربلا داشتهاند، صحبت کردم.
۳٫ حیا در لباس
یکی از حیاها و جلوههای حیا، در « لباس » است. لباس تجسّم حیای انسانی است. ما چگونه لباس می پوشیم؟
حضرت اباعبداللّه وقتی بعد از ظهر عاشورا که دیگر هیچ کس نمانده بود، تنهای تنها می خواهد به میدان برود، اوّلین سفارشی که به خانمها کرد این بود که گفت:« چادرتان را دور کمرتان گره بزنید.»
گر چه دشمنان به دختران پیغمبر رحم نکردند. حضرت زینب تمام نگرانیاش شب عاشورا این بود که مبادا بدن دختران پیغمبر دیده شود.
وقتی اصحاب، شب عاشورا جمع شدند و حضرت اباعبداللّه برای آنها صحبت کرد، حضرت زینب در جمع حاضر شد و گفت: « أیّها الطَّـیِّبون، حامُوا عَنْ بَناتِ رَسولِاللّه: ای پاکیزگان، مراقب دختران پیغمبر باشید. » « حامُوا عَنْ حَرَمِ رَسولاللّه: مراقب حرم رسول خدا باشید؛ بیحرمتی به آنها نشود.»
بیحرمتی شد؛ خیلی اتّفاقات رخ داد.
چهقدر موضوع حیا نزد زینب مهمّ است! تمام تلاشش این بود که بچّهها بیلباس نمانند. غروب روز عاشورا، شمر وقتی پس از غارت خیمهها، همه را زیر یک خـیـمـه جمع کرد، دستور داد خیمه را آتش بزنند. قـطـعات خیـمـهی آتـش گرفـتـه، روی لباس دخترکان و بچّهها می افتاد؛ بدن می سوخت؛ لباسها سوخته بود و بخـشـی از این بدن آشـکار می شد. به کوفه که رسیدند، سه روز بود که بچّهها گرسنه و تشنه بودند. لباس بچّهها بسیار وضع بدی داشـت. زینب(س) غذاها را از دست بچّهها می گرفت، پس می داد، آنها را پرتاب می کرد و می گفت:«صدقه بر ما حرام است.»
امّا آنجا می گفت:« برای بچّهها لباس بیاورید؛ تن بچّهها را بپوشانید.»
رنج حضرت زینب(س) در مجلس یزید همین مسئله است. او بر یزید داد می زنـد: « ما را مقابل چشمها قرار دادهای، زنان خودت را پشت پرده؟!»
که این سـخـنِ حـضـرت زیـنـب، زمـینهای شد که زن یزید از پشت پرده با سر برهنه بیرون بیاید؛ بر یزید فریاد بزند و فضای مجلس را بشکند.
کربلا قصّهی حیاست؛ سرزمین حیاست.
امّا حیا چند گونه است، که باید همه ی این نوع حیاها در متن زندگی ما که می خواهیم حـسـیـنی باشیم، حـضـور داشته باشد و اتّفاقاً همهی این حیاها هم در کربلا هست.
انواع حیا:
الف. حیای ذَنْب
حـیای ذنب این است که وقتی می خواهی گناه کنی، حضور خدا و محبوب را ببینی؛ مقابل چـشـم خدا، گـنـاه نکنی. « لا تَـنْظُرْ إلی صِغَرِ الْخَطیئَه، بَلْ تَـنْظُرْ مَنْ َعَصْیتَ: نگاه نکن به گناهی که می کنی، بلکه به عظمت کسی که در مقابلش گناه می کنی بیندیش. » حضور چشم روشن خدا را مقابل خودت ببین. اگر کسی چنین چشمی داشته باشد که در آن موقعیّت گناه نکند، صاحب حیای ذنب است.
در روایت صریح داریم:
« کسانی که برای حضرت اباعبداللّه مجلس می گذارند ـ مانند شما که الآن در این مجلس نشستهاید ــ در جمع آنان، فرشتگان حضور می یابند و آن فرد در حلقهی فرشتگان است تا وقتی که به خانه برمی گردد، حتّی وقتی شب می خوابد. »
پس شرم کنیم از نگاه فرشتگانی که می آیند، فرشتگانی که بعد از زیـارت ابـاعبداللّه از کربلا می آیند و در این محفل شرکت می کنند. باید مراقب باشم که من مقابل چشم فرشتگانی که زائر اباعبداللّه بودهاند، معصیت نکنم. چنین صفتی حیای ذنب است.
یکی از کسانی که مظهر حیای ذنب در کربلاست، « حضرت حرّ بن یزید ریاحی » است. وقتی در منزل « شُراف » از پشت تپّهها با ۱۰۰۰ نفر پیدا شد و سوارانش با اسب از تپّه پایین می آمدند، با صدای شیههها و برق نیزههایشان، هراس و گرد و خاکی ایجاد شد. یاران اباعبداللّه، ابتدا فکر کردند به نخلستان رسیدهاند. وقتی اسبان از پشت تپّهها پیدایشان شد، یکی از یاران اباعبداللّه، بلند تکبیر گفت. حضرت فرمود:« لِمَ کَـبَّـرْتَ؟: برای چه تکبیر گفتی؟»
گفت:« به نخلستان رسیدیم.»
و در واقع نیزههایی که جلو اسبها بود با گوش اسبها، از دور به هیئت نـخـلستانی به نظر می رسید. بعد که نزدیک شدند، واقعیّت معلوم شد.
کودکانی که در کربلا همراه اباعبداللّه بودند، بسیار ترسیدهبودند و گریه می کردند. حـضـرت ابـاعـبـداللّه به اباالفضل العبّاس فرمود:« تمام بچّهها را از این صحنه دور کن که این شرایط را نبینند.»
سپس حر قدرتنمایی کرد و مانور قدرتی در اطراف امام به راه انداخت. با این که تـشـنه بود، امّا می خواسـت قـدرتنمایی کند. به هر حال نمایندهی رسمی و پیشقراول سپاهیان « عُبیداللّه زیاد» بود.
امام با او برخورد کرد و او خطای بزرگ خودش را در کربلا دریافت. وقتی در کربلا، ذنب خودش را فهمید، بسیار حیا پیدا کرد ــ که این نیز به برکت نام و تأثیر اعتقاد به حضرت زهرا(س) بود.
حر، فرمانده بود و به تازگی هم در کربلا، به هنگام پیوستن به اباعبداللّه ترفیع درجه یافته بود، از فرماندهی ۱۰۰۰ نفر به ۴۰۰۰ نفر رسیده بود و درست در چنین موقعی تصمیم خودش را گرفت.
وقتی به خدمت امام آمد، کفشهایش را به گردنش انداخت و سپر را وارونه کرد، که این کار بدیـن مـعـنـا بود کـه: « من سرِ جنگ ندارم. » و عرض کرد:« هَلْ إلی تَوْبَهٍ مِنْ سَبیل؟: آقا، راهی هست که من توبه کنم؟ »
بسیار شرمندهی کار خود بود و خود را سرزنش می کرد. و می گفت:« هر اتّفاقی در این زمین بیفتد، من مسئول آن هستم، چون من اباعبداللّه را به این جا آوردم؛ راهش را گرفتم؛ نگذاشتم به سمت کوفه برود. »
در تمام این راه که طی می کرد و می آمد تا خدمت حضرت اباعبداللّه برسد، دائم می گفت:« با امام چگونه صحبت کنم که مرا بپذیرد؟ »
سرانجام به این نتیجه رسید که بگویم: « به جان مادرت مرا ببخش. به پاس مادرت که من احترام نام مادر تو را در منزل شُراف حفظ کردم، از من صرف نظر کن.»
سپس به سمت امام آمد. وقتی خدمت اباالفضل رسید و ابالفضل او را به خدمت اباعبداللّه آورد، بسیار شرمنده بود؛ سرش را پایین انداخته و کلاهش را در صورتش کشیده بود.
حضرت اباعبداللّه وقتی او را نگاه کرد، فرمود: « إرْفَعْ رَأسَک. مَنْ أنْتَ یا شَیْخ؟: سرت را بلند کن ببینم تو چه کسی هستی؟ »
وقتی سر، بلند کرد و نگاهش با نگاه و لبخند امام، آشنا شد و امام گفت: « ما تو را پذیرفتیم. دیگر از این لحظه به بعد، سرافکنده نیستی، سربلند باش» لبخند زد.
سپس اذن گرفت که از حضرت زینب و کودکان کربلا عذرخواهی کند. این، حیای ذنب است.
حیای ذنب را دو چهرهی دیگر نیز در کربلا به اسم « سَعْد » و « ابوالحتوف» داشتند. اینها برای ما درس است.
حیا نکنید، راحت مقابل خدا گریه کنید. اگر می خواهید از کسی عذرخواهی کنید، حیا نکنید و از او عذرخواهی بکنید. اگر بد کردی و میخـواهی جبران کنی، خجالت نکش، جبران کن. آن جا (در دنیای دیگر) نمی توانی جبران بـکـنـی. جای جبران، همین جاست. اگر کـسـی را آزردهای، بـرو بگو:« من تو را اذیت کردم، مرا ببخش؛ هر چه بگویی من می پذیرم.»
سعد و ابوالحتوف دو چهره بودند که قبلاً مقابل امیرالمؤمنین(ع) جنگیده بودند، امّا در کربلا تکان خوردند؛ عقل خود را وسط آوردند و گفت وگویی با هم کردند.
امام در گودال قتلگاه افتاده بود؛ برمی خاست؛ می افتاد؛ هنوز توانی داشت که روی نیزه تکیه بدهد.
سعد برگشت و به ابوالحتوف گفت: « برادر، تو فکر می کنی حق با کیست؟ من چشمم را به این طرف که باز کردم، غیر از بدی نمی بینم. این رفتارهایی که اینها دارند، حیا ندارند؛ امّا حسین را دیدی چه حیایی داشت؟! برادر، من می خواهم بروم از حسین دفاع کنم. »
ابوالحتوف گفت:« من هم می آیم.»
هر دو به سوی امام آمدند.
این، حیای ذنب است که زشتی آن سو را ببینند؛ گناه را ببینند؛ زیبایی رفتار آمیخته با حیای حضرت اباعبداللّه و یاران را ببینند و به سوی امام برگردند.
هر دو به سوی امام برمیگردند؛ کنار گودال قتلگاه می جنگند و کنار حضرت اباعبداللّه الحـسـیـن(ع) به شهـادت می رسند. چنین حیایی، حیای ذنب است.
ب. حیای تقصیر
نوع دوّم حیا که باز در کربلا خیلی تماشایی است، « حیای تقصیر » است.
حیای تقصیر، منزلتش از حیای ذنب فراتر و بالاتر است. حیای تقصیر آن است که احساس کنی وظیفهات را خوب انجام ندادهای. با این که خیلی خوب کار کردهای، امّا به کار خودت نمی بالی و همیشه حس می کنی هنوز فاصلهی شما تا آن چه که باید باشید خیلی زیاد است. حتّی اگر در آستانهی شهادتید.
حیای تقصیر در کربلا خیلی دیدنی است. به گمان من هیچ کدام از اصحاب حضرت اباعبداللّه نبود که تا نزدیک ظهر حدّاقل ده زخم برنداشتهباشد. وقتی، صبح، ده هزار چوبهی تیر به سمت اردوگاه حضرت ابـاعبداللّه پرتاب می کنند و حدّاکثر مجموع یاران حضرت ۱۴۵ نفر باشد و در این تیرباران ۵۲ نفر شهید می شود، معلوم است که هـر تـنی چند چوبهی تیر خورده است. البتّه بعضی از این تیرها کارگر بود و به شهادت می رساندند و بعضی کارگر نبود، ولی زخم ایجاد می کرد، خون می جوشید و از بدنها خون سرازیر بود.
حُمَـیْدبن مسلم می گوید:
« حسـین وقتی نفس می زد، خون از لای حلقههای زرهش بیرون می زد و من شاهد این صحنه بودم. »
و مسلّماً چنین اتّفاقی برای حضرت علیّ اکبر، قاسم، عبداللّه عُمَیر، عمروبن جُناده، جُناده بـن حـارث و اَنَـس رخ داده است، همه زخمی شدهاند. با این که این همه زخم برداشتهاند، تردید دارند که مسئولیّتشان را خوب انجام داده باشند. ولـی ممکن اسـت اگر ما باشـیم با برداشـتـن فقط دو زخم، بگوییم:« رسالت و مسئولیّتم را انجام دادم.»
همین که دو کار بکنیم، می گوییم:« من وظیفهام را انجام دادم. »
قرار است من از سـاعـت هشت صبح تا فلان ساعت کار بکنم؛ پس از انجام کار، فکر می کنم تمام مسئولیّتم را انجام دادهام.
یاران اباعبداللّه وقتی بر خاک می افتادند، خیلی دوست داشتند، امام بالای سرشان برسد. البتّه امام به بالین همه نـرسـیـد
و چنین امری امکانپذیرنبود. آن هایی که در تیرباران صبح شهید شدند، امام نرسید که سر بسیاری از آنها را به دامن بگیرد. ظاهراً آن گونه که علّامه، « شیخ جعفر شوشتری »، تلویحاً می گوید:عدد ۷۲، ۷۲ نفری هستند که امام موفّق شد سرشان را به دامن بگیرد. ایشان می گوید:« امام ۷۲ بار در کربلا شهید شد. هر بار که به میدان می رفت و یارش را در آستانهی شهادت در آغوش می گرفت، برای امام یک شهادت بود.»
یادم هست در جبهه، وقتی رزمندهای، سرِ دوست یا برادر شهیدش را در آغوش می گرفت، می گفت:« من دیگر نمی توانم برگردم؛ به خانه برگردم چه بگویم؟!» و بعضی برنگشتند تا خودشان هم شهید شدند.
امام وقتی سر یارش را به دامن می گرفت، او خواهش می کرد که:«آقا، خون از صورتم پاک کن تا بتوانم چشمهایم را به صورت زیبایت باز کنم.»
وقتی امـام نوازشـش می کـرد، سـؤالی طـرح می نــمود: « أ وَفَیْتُ یَا بْنَ رسولِ اللّه؟: آقا، وظیفهام را خوب انجام دادهام؟»
دارد شهید می شود، امّا تردید دارد که وظیفهاش را خـوب انجام دادهاست.
این، حیای تقصیر است؛ یعنی، علیرغم این که خوب وظیفهات را انجام دادهای، احساس کنی که کاری نکردهای.
از وقتی که « دعای عرفه » را خواندهاید، زمان زیادی نگذشته است. در دعای عرفه عبارات زیادی به این سیاق هست که:
« أنَا الّذی…، أنَا الّذی…؛ أنْتَ الّذی…، أنْتَ الّذی…: پروردگارا، من آنم که…، من آنم که… . تو آنی که…، تو آنی که… »
وقتی حضرت اباعبداللّه الحسین آن « أنَا الّذی »ها را می گوید، عرض می کند: « پروردگارا، من چنینم، تو چنانی؛ آخر من چه کردهام که به تو تقدیم کنم؟ چیزی قابل عرضه ندارم… »
اگر ما عظمت نعمتها و دادههای الهی را دریابیم، حقارت کارهای خودمان را درک خواهیم کرد و چه بسا به جایی برسیم که ببینیم خوبیهایمان بد است. و ما نه به خاطر گناهانمان، بلکه به پاس خوبیهایمان باید از خدا عذرخواهی کنیم و این، همان عذر تقصیر به پیشگاه الهی و همان حیای تقصیر است.
آیا چنین نیست؟ خیلی وقتها خوبیهایمان بد نیست؟ یا خوبیهایمان را بد نمی کنیم؟ کار خــوبـی کردهایم، امّا بعد، خوبمان را بد می کنیم:
﴿لاتُبْطِلُوا صَدَقاتِکُمْ بِالْمَنِّ وَ الأَذَی﴾
صدقه دادهای ــ « صدقه » یعنی صداقت، راستی، دادنی که نشانهی صداقت شماست ــ امّا بعد خرابش می کنی.
ما خیلی وقتها به خاطر نمازمان باید از خدا عذرخواهی کنیم. نماز خوب است، امّا این چه نمازی است که خواندیم در مقابل خدا؟
به عنوان مثال: من به ادارهای می روم و قرار است کسی مثلاً وامی چند میلیونی به من کمک کند تا خانهام را بسـازم یا دیگر مشکلم را حل کنم. چگونه در مقابلش می ایستم تا چک را امضا کند و به من داده شود؟ چه قدر با وقار! چه قدر با
احترام! آیا این گونه در مقابل خدای خودت می ایستی نماز بخوانی؟
این، حیای تقصیر است که در مقابل خدای خودت که قرار بگیری، به بهترین شکل حرف بزنی و همیشه حس کنی وظیفهات را انجام ندادهای.
در کربلا نمونههای حیای تقصیر خیلی فراوان است. من بارها گفتهام که کربلا برای همه، برای نوجوانان، جوانان، پیران و… الگو دارد.
یکی از الگوهایی را که دوستان عزیز نوجوان من می توانند آن را خوب مرور کنند، « عبداللّه بن الحسن »، پسر کوچک امام مجتبی(ع) است.
ببینید حیای تقصیر این نوجوان چیست؟ حضرت اباعبدالله به حضرت زینب فرمود:
« وقـتـی من به سوی میدان می روم، نگذاری کسی از خیمهها بیرون بیاید. به بچّهها اجازه ندهی به میدان نزدیک بشوند.»
موضوع سختی بود چون امام، آخرین امید بچّههاست که اکنون دارد به مـیـدان می رود.
بچّهای (عبداللّه بن الحسن) از خیمه بیرون جست. صدای آقا را که در گودال قتلگاه بود شنید. شاید هم خودش را نزدیک کرده بود که صدا را شنید. چون طبیعتاً اگر در خیمه بودند، صدا را نمی شنیدند، زیرا فاصلهی بین خیمهها تا میدان جنگ، به بیش از حدود ۱۵۰ متر می رسید. پس قطعاً این کودک نزدیکتر آمده و صدا را شنیده است. خودش را نزدیک گودال قتلگاه رساند. حضرت زینب کبری(س) کمر این بچّه را گرفته بود و مانع رفتنش می شد. او الـتـمـاس می کرد و می گفت:
« بگذار بروم. می بینی عمو تنهاست. من می توانم کاری بکنم. »
و بالاخره حلقهی دستهای عمّه را گسست و خودش را به گودال قتلگاه رساند.
این بچّه، کوچک بود و نمی دانست چگونه می تواند از امام دفاع کند که امام ضربه نبیند. خودش را روی بدن امام قرار داد، این طرف و آن طرف می رفت تا اگر بخواهند به امام ضربه زنند، به او بزنند. ناگهان کسی نزدیک شد؛ شمشیر کشید؛ شمشیر را از بالا فرود آورد؛ تمام گوشت دست این بچّهی ۱۱ ساله از بالا تا پایین جدا شد و او روی سینهی امام افتاد. در تمام مدّتی که دائم می آمدند تا او را از امام جدا کـنـنـد، می گفت:« وَاللّهِ لا اُفارِقُ عَمّی: به خدا قسم، عمویم را رها نخواهم کرد. »
وقتی گوشت دستش جـدا شــد، گــفـت:« عمو، خوب است؟ عمو، خوب فداکاری کردم؟ خیلی کم است! »
تیر خورد و روی سینهی امام افتاد. در حالی که روی سینهی امام افتاده بود، گفت:« عمو، خوب فداکاری کردم؟ قربانت شوم عمو! ای کاش می توانستم بیشتر از این کاری بکنم. »
چنین حیایی، حیای تقصیر است، حیای تقصیری که در کربلا در سیمای یاران می توانیم ببینیم.
وقتی ائمّه کاری می کردند، گاهی اوقات در مقابل کار خودشان می گفتند: « أسْتَحْیِی مِنَ اللّه: مـن از خدا حیا می کنم که آنی که باید باشد، نکردم. » این، حیای تقصیر است.
امام حسن مجتبی(ع) در حال خوردن غذاست که ناگهان سگی می آید؛ مقابل امام می نشیند و به غذا خوردن امام خیره می شود. حضرت، یک لقمه می خورد و یک لقمه برای سگ می اندازد. رهگذری می گذرد و امام مجتبی(ع) را می بیند. می گوید:« آقا، دارید چه کار می کنید؟ این چه کاری است؟! سهم غذای شما خیلی کم است، با وجود این، شما این غذای اندکتان را این گونه به سگ می دهید؟ »
حضرت فرمود:« إنّی لَأسْتَحْیِی مِنَ اللّه: من از خدا حیا دارم که این، دارد به من نگاه می کند و من بخورم. »
اگر ما هنگامی که بهرهمندیم، توانمندیم و امکانی داریم و دیگران را بهرهمند نکنیم، حیای تقصیر نداریم و اگر خوب بهرهمند کردیم و بگوییم هنوز کاری نکردهایم، به چنین صفتی، حیای تقصیر می گویند.
حضرت اباعبداللّه الحسین(ع) میفرماید: « اگر کسی حاجتش را پیش شما آورد و از شما کمک خواست، او را کمک کنید. وقتی کمک کردید به او بگویید: ممنونم که پیش من آمدی. خدا، مرا انتخاب کرد که مشکل تو را حل کنم. ممنونم. »
به جای این که منّت بگذاریم، منّت بپذیریم. هر گاه می دهی، دستت را زیرِ دستِ گیرنده قرار بده، از بالا چیزی در دست کسی نگذار، چون اگر از بالا دادی نوعی غرور، نخوت و تَفَرْعُن است؛ دستت را زیر دستش بگذار و وقتی دادی، دستت را ببوس، چون این دست تو به دست خدا خورده است. منّت بر او نگذار. اگر چنین کاری کردی، شما حیای تقصیر داشتهاید.
ج. حیای کرامت
حیای سوّم ــ که برای امشب بسنده است و من به همین اکتفا می کنم ــ « حیای کَرامت » است. حیای بزرگمنشی است.
انسان وقتی به مقام بالایی می رسد و جان بزرگی پیدا می کند، شخصیّت خودش را پایین نمی آورد. خداوند در قرآن می فرماید:« بعضیها هستند که نیازمندند، امّا به دلیل تعفّفی و عفافی که دارند، رو نمی زنند و به قول ماها صورتشان را با سیلی سرخ نگه می دارند. شخصیّت خودشان را پایین نمی آورند؛ حرمت خودشان را حفظ می کنند. » چون مؤمن وظیفه دارد که حرمت وجودی خودش را حفظ کند.
حـیـای کرامت را در وجود « حضرت اباالفضل العبّاس » می توانیم ببـینیم. بدون اذن، حرف نمی زند. یکی از نشانههای حیای کرامت، بدون اذن بزرگان، حرف نزدن است.
واقعاً وقتی حضرت اباالفضل برای من ترسیم می شود، می بینم که یکی از عظمتها و شکوههای ناگفتهی شخصیّت ایشان، همین سخن نگفتن اوست. از مدینه تا مکّه، از مکّه تا کربلا یک جمله از اباالفضلالعبّاس نداریم.
امام (ع)، برادر دیگری دارد به نام « محمّد حنفیّه ». هر چه دلتان می خواهد حرف زده است؛ از جمله خطاب به اباعبدالله می گوید: « آقا، به یمن برو. جنگ پارتیزانی بکن. پیشنهاد می دهم فلان شکل بجنگ. داخل کعبه برو «وَ مَنْ دَخَلَهُ کانَ آمِناً»آن جا امن است. دست روی دست بگذار ببین چه می شود. خدا کریم است، إنْ شاءَاللّه درست می شود… »
خیلی حرف میزند! البتّه شخصیّت بزرگی است، ولی کلاس او قابل قیاس با کلاس اباالفضلالعبّاس نیست. کلاس حضرت اباالفضل، کلاس حیای کرامت است. در مقابل امام، سکوت محض است، سکوت محض. چشم در چشم امام تا امام چه بگوید. امام تا می گفت: « بِنَفْسی أنْتَ یا أخی » حضرت اباالفضل روی اسب می پرید.
روز تاسـوعا وقتی « شمر بن ذی الجوشن » امان نامه را وارد کربلا کرد، اباالفضلالعـبّاس متوجّه شد؛ سـریع به خـیـمـهی اباعبدالله رفت. اباعبدالله فرمود: « جوابش را بده، هر چند فاسق است.»
اباالفضلالعبّاس وقتی از خیمه بیرون آمد، « زُهیربن القین » ــ که سر راه به اباعبداللّه پیوسته بود و بعد فرمانده جناح راست سپاه اباعبداللّه شد ــ کمربندش را محکم گرفت و گفت:
« صبر کن ــ نگران بود نکند جواب اباالفضلالعبّاس، جـواب نرمی باشد یا احیاناً میدان را رها کند ــ می خواهم مسئلهی بزرگی را به یادت بیاورم. پدرت با مادرت ازدواج کرد تا تو را برای مثل امروزی داشته باشد؛ حـسـین را رها نکنی. »
وقتی « زهیر » این جمله را گفت، اباالفضلالعبّاس چنان روی اسب پرید که بند رکاب گسست و در کربلا مانور قدرتی داد و برگشت، بعد جواب شمربن ذی الجوشن را داد. این حیا، حیای کرامت است. برادر را رها کند؟!
در آب، حیای کرامت اباالفضل را بهتر می توانیم ببینیم. در آب رفته و تشنه است. پیش از این گفتهام که اباالفضل در میدان کربلا ۱۶ بار جنگیده و زخمهای فراوان خورده است. در آب رفت. آب را برداشت و به فضای لبها رساند و چه بسا خنکی آب را هم احساس کرد. به آب نگاهی کرد و در آب حسین را دید « فَرَمَی الماء: پس آب را پرتاب کرد. »
و من از رجز اباالفضلالعبّاس دریافتم که این نکته که می گویند: « اباالفضل، حسین را در آب دید » درست است. اباعبدالله را در آب دید، چون گفت:
هذا حُسَیْنٌ شارِبُ المَنُونی وَ تَـشْـرَبینَ بارِدُ الْمَعینی؟!
تَاللّهِ ما هذا فِعالُ دینی
« حسینِ تو مرگ می نوشد و تو می خواهی آب بنوشی؟! به خدا سوگند، این روش دین من نیست »
و چه قدر این جملات زیباست! این، حیای کرامت است.
اباالفضلالعبّاس همیشه پشت سر امام راه می رفت، امّا در کربلا جلوی امام راه رفت، تا محافظ امام باشد. این، حیای کرامت است.
پشت سر پدرتان راه بروید. جلوی پدر، ادب را نگه دارید. چنین حیایی، حیای کرامت است.
وقتی اباعبدالله، اباالفضلالعبّاس را می طلبید، سریع در مقابل امام می ایستـاد و عرض می کرد:
« یا سَیِّدی، یا مَولای » و منتظر بود که امام چه می فرماید. این حیا، حیای کرامت است.
و مصداق دیگر این حیا در کربلا، « حضرت علیّ اکبر »، این جوانِ رشیدِ حضرت اباعبدالله است. جوانی که لحظه به لحظه و نفس نفس در کنار اباعـبـدالله بود و اباعبدالله از حـیـای او لـذّت می بـرد. و مـن نمی دانم در کربلا بر اباعبدالله چه گذشت وقتی آخرین لحظهها آن حالت را دید؟
خدا رحمت کند شیخ را! شیخ می گوید:
علیّ اکبر، پیامبر کربلاست. امروز صبح، وقتی حضرت علیّ اکبر اذان صبح را گفت، اباعبدالله آنقدر لذّت برده بود! اکنون این پسرِ رشید که سیمایش، سیمای پیغمبر و حالاتش، حالات پیغمبر است، به پدر رسیده و می خواهد به میدان برود. علیّ اکبر کنار میدان آمد تا از پدر اجازهی میدانرفتن بگیرد و برود. امام فرمود:« پسرم، کمی صبر کن. جلوی من راه برو. می خواهم تو را نگاه کنم. »
امام، نظری به علیّ اکبر افکند ــ در این جا شیخ، خیلی زیبا گفته است ــ شیخ می گوید:
معمولاً نگاه پدران به فرزندان خود، چند نوع است. یک نگاه، نگاه « رحمت » است. یک نگاه، نگاه « امید » اسـت؛ یعنی، امید آیندهاش اوست. امّا نظری که اباعبدالله به او کرد، نظر « آیِس » بود، نظر « ناامید ». با نامیدی او را نگاه کرد و گفت:« عزیزم، برو. »
علیّ اکبر، کنار میدان آمد؛ به سمت میدان قدم برمی داشت و امام به گامهای او نگاه می کرد و می گفت:
« علی جان، به میدان که می روی، اللّهُ اکبر بگو. من دلم به اللّهُ اکبرت خوش است. »
بعد از کمی صدای تکبیر علیّ اکبر قطع شد. ناگهان از میان غبار میدان، دوباره علیّ اکبر برگشت. حضرت اباعبدالله بسیار خوشحال شد.
این حرف درست است که می گویند: وقتی فرزند بزرگ می شود، پدر، کمتر او را می بوسد. امّا اباعبدالله آغوش باز کرد و علیّ اکبر را به سینهاش فشرد. دائم او را می بوسید و می بویید. بهانه می آورد شاید به گونهای نرود. بچّـهها هم آمده بودند. بعضی به گردن عقاب، اسب حضرت علیّ اکبر، گردنبندشان را می بستند. یکی گوشوارهاش را آورده بود. هر کس سعی می کرد که مانع رفتن علیّ اکبر شود. یکی پای اسب را گرفته بود. اباعبدالله برگشت و گفت:
« رهایش کنید. بگذارید برود. »
علیّ اکبر سوار اسب شد. لحظاتی بعد زینب کبری را پرسیدند:
« عزیزترین چهرهی کربلا چه کسی بود؟ »
گفت: « علیّ اکبر. وقتی افتاد، من خودم را به میدان رساندم و بین پدر و پسر حائل شدم. حسین وقتی رسید، دستش را گرفتم و او گفت: یا بُنَیَّ قَتَلوک. »
﴿وَ سَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا أیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُون﴾
خدایا، پروردگارا، به حرمت این چهرههای شکوهمند و حماسهآفرین کربلا، روح حماسه، روح سرزندگی، روح نشاط در راه خودت را به همه ی ما عنایت بفرما!
بارقهای از خُلق اکبری را به زندگی ما ببخش!
ما را بر صراط حسین استوار بدار!
ما را با معارف بلند کربلا آشناتر بگردان!
ما را بر محبّت حسین بمیران!
آخرین ذکر زندگی ما را « یا حسین » قرار بده!
نسل و ذرّیّهی ما را حسینی قرار بده!
به حسین، ما را ببخش!
در فرج مولامان، امام زمان، تعجیل بفرما!
اگر بودیم و درکش کردیم، ما را از یاران، سربازان و شهیدان راهش قرار بده!
به اباعبدالله، به اباعبداللهالحسین (ع)، از آن جنس دست کشیدنی که افقهای نامشهود و نامکشوف را نشان یاران داد، به ما هم نشان بده!
خدایا، خدمتگزاران به این محافل و مجالس را بر توفیقات و تأییداتشان بیفزای!
خدمتگزاران به اسلام، مقام عظمای ولایت، بر توفیقات و تأییداتشان بیفزای!
شرّ دشمنان به خودشان برگردان!
شهدای ما را بر مائده ی حسینی میهمان بگردان!
بِرَحْمَتِکَ وَ رَأفَتِکَ یا أرْحَمَ الرّاحِمین
واقعه زیبا ودلنشین بود.بدور از کلیشه ها وسخنان اغراق امیز .