چند روز است خانه امیر حسین خیلی شلوغ است.
بابا و مردهای محله، خانه را سیاهپوش کردهاند. مادر امیرحسین با کمک همسایهها خانه را تمیز کرده است. امیر حسین ناراحت است؛ چون همه میگویند او کوچک است و نمیتواند کاری انجام دهد. امیرحسین روی پلههای ایوان نشست. دستش را زیر چانهاش گذاشت و آرزو کرد:«کاش زودتر بزرگ شوم!» بعد با خود گفت:«چرا همه فکر میکنند من نمیتوانم کاری انجام دهم؟» شب شد. همهی همسایهها و فامیل به خانه امیرحسین آمدند؛ اما امیرحسین هنوز ناراحت بود. دوست نداشت کسی را ببیند. او صداها را از پشت در میشنید. همه کار میکردند. امیرحسین کتابش را برداشت و گفت:«اصلا بیرون هم نمیروم… برای همیشه توی اتاق میمانم.» امیرحسین چند خط از کتاب را خواند؛ اما یک کلمه هم نفهمید؛ چون همه حواسش به مراسم بود. بغض کرد و گوشه اتاق نشست. صدای در اتاق بلند شد. امیرحسین سرش را روی زانو گذاشت و حرفی نزد. او نمیخواست کسی اشکهایش را ببیند. در اتاق باز شد. پدر بزرگ کنار امیرحسین نشست و پرسید:«چرا بیرون نمیآیی پسرم گلم؟»
امیر حسین از شنیدن صدای پدر بزرگ خوشحال شد… اشکهایش را پاک کرد میدانست خانه پدربزرگ دور است و او به سختی تا خانهی آنها آمده است. پدر بزرگ لبخندی زد و گفت:«وقتی آمدم دیدم تو نیستی، خیلی ناراحت شدم.» امیرحسین گفت:«همه به من میگویند بچهام و نمیتوانم کاری انجام بدهم.» پدربزرگ دست او را گرفت و با هم به حیاط رفتند. پدربزرگ ظرف آب را نشان داد و گفت:«از امشب تو به مهمانان امام حسین آب میدهی.» امیر حسین با شادی پرسید:«یعنی من میتونم؟»
پدر بزرگ جواب داد:«بله پسرم تو سقا هستی و کار مهمی انجام میدهی.»
(نویسنده: فاطمه بختیاری)