مرد چهره اش رنگ پریده و مچاله شده بود.
گرسنگی، او را به تنگ آورده بود. در سراسر اندامش احساس درد می کرد. تنها امیدش؛ خانه امام حسین(ع) بود. تاریکی پرده ی سیاهش را بر آسمان کشیده بود. باد خنکی در مدینه می پیچید وشاخه ی درختان را می لرزاند. به در خانه او که رسید، چند بار با دست به در خانه زد و گفت:«آن کس که به تو امید داشته باشد، ناامید بر نمی گردد.»
ولی خبری نشد. در همان زمان، امام نماز مستحبی می خواند. مرد ناامید شد و از آنجا دور شد. او نمازش را کوتاه کرد و به پایان برد. وقتی در خانه را گشود، کوچه آرام و خلوت بود. مرد فقیر چند قدمی از در خانه فاصله گرفته بود. امام با صدایی پر نوازش او را صدا زد.
آن گاه بی معطلی به اتاق رفت و چند درهم و دو دست لباس تمیز برداشت و آورد. هنگامی که آنها را به دست مرد می داد، گفت:«اگر کم است، مرا ببخش!»
مرد در صورت گندمگون امام، آثاربزرگی و نیکی را دید. با نرمه ی، انگشت شست خود، اشک از دیدگانش گرفت و در حالی که نور ماه، قطره قطره از نوک شاخه های درختان می چکید و در لابه لای آنها گم می شد، از آنجا دور شد.
نویسنده: ناصر نادری