مادر کنار میدان ایستاده بود. هنوز غبار، سنگین و غمبار در فضا پرسه میزد. مسلم بن عوسجه، پیر مجاهد پاکباز، چهره در خون شسته بود و زن تماشاگر شهادت او.
در سیمایش نشانی از اندوه نبود. گویی قتلگاه را ندیده است و از سلوک خون و فاجعه نیامده. نگاهش را از میدان گرفت. امام و یاران صلابت و شکوه حرکتش را در سکوت میستودند. آمد و آمد. کنار فرزندش خلف ایستاد که از نیز شهادت پدر را نظاره کرده بود.
نوازش دست زن بر شانههای نوجوان حسّی غریب را در رگهای خلف دواند. برگشت. دست مادر را بوسید. میان اشک و لبخند زمزمه کرد:
– مادر جان، خوش به حال بابا. او در بهشت است؛ در کنار پیامبر. او به سعادت رسید و جانش را فدای امام کرد. امّا من…
گریه امانش نداد. مادر در آغوشش فشرد. به آرامی انگشتهای صمیمیّت را لای موهای بلندش دواند. اشکش را پاک کرد. آرام از آغوش جدایش کرد. دستش را گرفت و به سوی خیمه آورد.
دمی بعد خلف، نوجوان دوازده سالهی مسلم، آراسته و زیبا با لباس رزم بر تن بیرون آمد. شکفته بود و خندان. موها شانه زده، چشمها زیبا و روشن، درخشان و سُرمهزده و گامها مصمّم و محکم بود. شمشیر در کف و سپر در دست دیگر کنار میدان ایستاد.
– یا اباعبدالله، آمدهام جان فدای تو کنم. میخواهم مثل پدرم از دین خدا دفاع کنم.
امام ملاحت و زیبایی و قاطعیت خلف را مرور کرد. اشک تلاطم کرد. یادگار مسلم را در آغوش گرفت و آرام و پدرانه گفت:
– پدرت شهید شد. اگر تو نیز کشته شوی، مادرت تنها خواهد ماند. در این بیابان هولناک تنهایش مگذار.
– سر و جانم فدایت باد ای فرزند پیامبر! مادرم فرمان داده است که از حرم و آرمان تو دفاع کنم. مادرم لباس رزم بر اندامم پوشانده است.
هنوز گفتوگو به پایان نرسیده بود که امّخلف از راه رسید. صدایی آشنا خلف را برگرداند.
– عزیزم خلف، یاری رساندن به فرزند پیامبر را بر سلامت خود ترجیح بده. جز این منتظر رضایت من مباش. عزیزم خلف، اگر جان در راه حسین نبخشی، تو را نمیبخشم.
فرزند رشید مسلم چشم از مادر گرفت. دستان امام را بوسه زد و به لابه و خواهش و استغاثه گفت:
– یا حسین، به جان مادرت سوگندت میدهم بگذار به میدان بروم؛ بگذار سرفراز و سپیدرو در پیشگاه مادرت باشم.
مادر سخن فرزند را به تکرار ایستاد.
– یا حسین، به جان مادرت سوگندت میدهم، بگذار خلف به میدان برود تا در پیشگاه مادرت روسفید باشم.
از میدان گریزی نبود. امام دست بر شانهی نوجوان نهاد. تبسّم گواه رضایت بود.
خلف پرشور و پرشتاب عزم میدان کرد. مادر بدرقهاش کرد و با صدایی که از شوق و التهاب میلرزید، گفت: پسرم، شاد باش که لحظهای دیگر ساقی کوثر سیرابت خواهد کرد.
خلف تیغ در کف، رجز بر لب و شعلهی عشق حسینی در جان به میدان تاخت.
نوجوان بلیغ و فصیح میخواند:
من فرزند مسلمم. تیغ در راه حق میزنم. باک و پروایم از مرگ نیست. از حریم فرزند پیامبر دفاع میکنم و دشمنان آزمند سیاهدل را با شمشیر شکافنده، درو میکنم.
مرگ چکّهچکّه از شمشیرش بر خاک میریخت. با مهارتی شگفت میچرخید و سرها را در فضا پرواز میداد. نخست بر میمنه تاخت و از میمنه به میسره.
مادر در کنار میدان آفرین میگفت. هوا داغ و عطشریز بود. خلف خسته و زخمی همچنان میجنگید. حلقهی محاصره تنگتر شد. صدای رجز نوجوان مسلم ضعیف و ضعیفتر شد. مادر از متن غبار صحنهی نبرد را میکاوید. میدان در نعرهها و شیههها و چکاچک شمشیرها گم شده بود.
گرداب سواران گسسته شد و ناگهان سری خونین مقابل مادر افتاد. خم شد. سر خلف بود. برداشت. بوسید، بویید و گفت: احسنتَ یا قرّه عینی و ثمره فؤادی.
دیگربار بوسید و گریست. همه با مادر نوجوان میگریستند. مادر دیگربار پیشانی خونین نوجوان را بوسید. با سر به میدان حمله کرد و خواند:
من هر چند شکسته و استخوانی و پیرم، در حضور فرزند شریف فاطمه با شما میجنگم و به ضربتی سنگین شما را میکوبم.
سر نوجوان مسلم در دست مادر جزر و مد داشت. فرا میبرد و فرو میآورد و با سر میجنگید.
امام فرمان داد او را برگردانید. مادر کنار میدان آمد. سر را که اینک شکستهتر و خونینتر بود، بوسید و به میدان پرتاب کرد و فریاد زد: ما هدیهی در راه خدا را پس نمیگیریم.