در این محل، قصری بود متعلق به مقاتلبنحسانبنثعلبه که میان عینالتمر و قطقطانه قرار داشت. در نزدیکی قصر، ارتفاعی کوتاه تپه مانند بوده است که مسجد و بناهای دیگری در اطراف آن بوده و تنها بقایای آنها نگاه رهگذران را به خود میخوانده است.
کاروان امام به این منزل رسید. ناگهان از دور دست این منزل، خیمهای شکوهمند و اشرافی و افراشته پیدا شد. همه کنجکاوانه به آن نگریستند. امام پرسید: این خرگاه کیست؟ گفتند: خیمهی عبیداللهبنحرّجُعفی.
عبیداللهبنحرجعفی از سواران و شجاعان عرب و شاعر و سخنوری توانا بود. او عثمانخواه بود و در جنگ صفین به جانبداری از عثمان در لشکر معاویه بود و چون امیرالمؤمنین علی به شهادت رسید به کوفه آمد. وقتی در کوفه، لشکرها برای نبرد با اباعبدالله فراهم میشد، از آن جا بیرون رفت تا در کشتن امام شرکت نکند. وى یک دفترچه روایت از امیرالمؤمنین داشته است.
اباعبدالله همین که دریافت که خرگاه از آن عبید الله حر جعفی است، حجاج بن مسروق جعفی را که هم قبیلهی او بود فرستاد تا او را به یاری وهمراهی دعوت کند.
عبیدالله از حجاج پرسید: حسین برای چه کاری مرا میطلبد؟ گفت: برای یاری و فداکاری و دفاع از راه و آرمان راه.
عبیدالله گفت: من از کوفه بیرون آمدم تا در میان قاتلان او نباشم. اهل کوفه دنیای فانی را به نعم جاودانی برگزیدهاند و محبت اهلبیت را به عطای ابنزیاد دادهاند. من نه سر همراهی با آنان داشتم و نه مخالف بودم. هجرت کردم و کناره گرفتم تا خدای چه خواهد و تقدیر چه باشد
حجاجبنمسروق بازگشت و ماجرا رابه امام بازگفت و امام تصمیم گرفت که خود با عبیدالله دیدار کند.
امام برخواست و حرکت کرد. به سراپردهی فرزند حرجعفی رسید. به استقبال آمد. امام فرمود: ای مرد! تو گناهکار و خطاکاری و خداوند تو را مؤاخذه خواهد کرد؛ اگر توبه نکنی و مرا یاری نکنی، جد من در برابر خدای بزرگ شفیع تو نخواهد بود. من فرزند رسول خدایم. مردم شهر شما نامه نوشتند و وعدهی یاری و کمک دادند و اینک شرایط دیگرگونه شده است.
عبیدالله گفت: ای فرزند پیامبر، به خدا سوگند، اگر یاریت کنم، نخستین کسی باشم که پیش رویت کشته شوم؛ اما این اسب من و مَلْجمه (ملحقه) و شمشیر و غلامان را بگیر. به خدا سوگند هیچ چیزی را با این اسب طلب نکردم مگر این که بدان رسیدم و با این شمشیر بر هیچ چیزی ننواختم مگر آنکه مرگ را چشید.
امام فرمود: من یاری تو را خواستم، نه در اسبت و نه در خودت خیری نیست! (نیازی ندارم) و سپس این آیه را خواند: و ما کنتُ متخذ المضلّین عضداً؛ از افراد گمراه یاری و نیرو نمیگیریم. آنگاه فرمود: اینک که یاریم نمیکنی، از این جا دور شو تا صدای مظلومیت مرا نشنوی. من از رسول خدا شنیدم که فرمود: هر کس صدای مظلومیت خانوادهام را بشنود و یاری نکند، خداوند به رو در آتش جهنم و عذابشان در افکند.
نوشتهاند که عبیدالله پس از کربلا شرمسار و پشیمان و سرزنشکنان خود را به مزار امام رساند و مرثیهها و سرودههای سوزناک سرود. از اوست که سروده است:
فیالک حسرهً ما دمتُ حیّاً ترود بین صدری و الترّاقی
امام او را رها کرد و به بارگاه خود بازگشت و شبانه سیر و سفر نمود.
ورود امام به قصر مقاتل را چهارشنبه، اول محرم سال ۶۱ دانستهاند.
از عبیداللهبنحرجعفی نقل است که لحظهی رفتن موی محاسن امام مانند پر زاغ سیاه بود و کودکان خردسال به دنبال امام بودند که از مشاهدهی آنها دلم سوخت.
در این منزل، عمروبنقیسالمشرقی و پسر عمویش را امام دعوت کرد که همراهی کنند. آنان نیز دعوت امام را لبیک نگفتند.
عمرو پرسید چرا موهایت سفید است؟ امام فرمود: موی ما بنیهاشم زودتر سفید میشود.
به تعبیر قزوینی در الامامالحسین و اصحابه، کیفیت ملاقات حرجعفی را با اختلاف نوشتهاند. وی قصر بنی مقاتل را منسوب به مقاتل ابن حیانبنثعلبهبناوسبنابراهیمبنایوببنمجروفبنعامربنعُصیّهبنامرءالقیسبنزیدبنمناهبنتمیم میداند.
در همین منبع در وصف امام هنگام حرکت به سمت خیمهی حرّ جعفی آمده است که امام لباسی خط دار بر تن داشت بر سر کلاهی داشت و در پایش کفشی. چهرهاش چون ماه میدرخشید.من کسی را به این شکوه و جلال و زیبایی و محاسن سیاه(چون پر کلاغ )ندیده بودم. کودکان و دخترکان اطراف ردایش را گرفته بودند و با او حرکت میکردند. دلم بر او سوخت.
در مقتل الحسین بحرالعلوم و جمل من انساب الاشراف بلاذری آمده ا ست که انس بن حارث کاهلی که از کوفه آمده و دعوت امام از حرابن جعفی را شنیده بود، به امام پیوست. او پیرمردی بزرگوار و از اصحاب پیامبر بود و از پیامبر روایاتی شنیده و در بدر و حنین او را یاری کرده بود.
امام او را ستود و با خویش همراه کرد و او در کربلا جنگید و به شهادت رسید.
حوادث دیگری را به این منزل نسبت دادهاند که برخی از این حوادث بر منزلگاههای دیگر نیز نسبت داده شده است. یکی از آن حوادث به شرح زیر است:
عقبهبنسمعان میگوید: هنگامی که ما از قصر بنی مقاتل گذشتیم و ساعتی راه پیمودیم، خواب کوتاهی حسین را گرفت و پس از لحظهای بیدار شد و دوبار این جمله را بر زبان جاری کرد، فرمود: انا لله و انا الیه راجعون.
فرزند آن حضرت، علیبنحسین که بر اسبی سوار بود. پیش آمده به پدر گفت: پدر جان قربانت گردم؛ چه سبب شد که کلمهی استرجاع بر زبان جاری کردی؟ و برای چه الحمد الله گفتی؟
حسین(ع) فرمود:پسرم(همچنان که خواب مرا ربود)، اسبسواری در پیش روی من نمودار شد و گفت: این گروه همچنان پیش میروند و مرگ نیز به سویشان پیش میرود. من دانستم که آن پیک، جان ماست که خبر مرگ ما را میدهد.
علیبنحسین گفت: پدر جان! خدا هرگز برای شما بدی پیش نیاورد. اَوَ لَسنا علی الحق؟ مگر ما بر حق نیستیم؟
امام فرمود: چرا! سوگند بدان خدایی که بندگان به سویش بازگشت کنند، حق با ماست.
علیبنحسین گفت: فاذاً لا نُبالی! پدر جان، در این صورت ما از مرگ باکی نداریم.
حسین فرمود: خدایت پاداشی نیک دهد؛ بهترین پاداشی که فرزندی از پدر خویش بیند.
براساس آنچه در مقاتلالطالبیین نقل شد، این حادثه باید بعد از قصربنیمقاتل و در نزدیکی کربلا اتفاق افتاده باشد. ابناعثمکوفی این حادثه را در ثعلبیه میداند.
در اخبارالطوال آمده است که وقتی امام از قصر بنیمقاتل حرکت کرد، حربنیزید با او حرکت میکرد. هرگاه امام قصد حرکت به سوی بیابان میکرد مانع میشد تا امام را به کربلا برساند. کاروان امام اندکی به سمت راست حرکت کردند و به نینوا رسیدند.