پدرش از یاران مخلص و فداکار پیامبر بود و او هرگاه خاطرات پدر را یاد میکرد، گویی سیمای متبسّم و صبور رسول را پیش رو داشت که در سختترین و هولناکترین حوادث استوار و نستوه ایستاده است و یاران را به مجاهدت در راه خدا دعوت میکند.
شهر کوفه ابوعمره را میشناختند؛ پیری پرهیزگار و پارسا که ذهنها و خاطرهها کاروانی از سوابق درخشان او در رزمها و نبردگاهها را با خویش داشتند.
موی سپید و سایهبان ابروان پرپشت، قامت بلند و دو ستارهی روشن زیر پلکهای نجیب که از سلوک عبادتهای شبانه برمیگشتند و هر نگرندهای را مجذوب و شیفتهی خود میساختند، ابوعمره را از دیگران ممتاز میکرد.
چه بسیار که نالهها و استغاثههای شبانهاش را در کوفه و در شبهای نبرد جمل و صفّین و نهروان شنیده و در کنار اشک و سوز، چرخش بیامان شمشیرش را در گرمگاه رزم و مجاهده دیده بودند.
به کربلا که آمد، امام مسرورانه و شادمان آمدنش را سپاس گفت و او که نیم قرن سابقهی درخشان در مبارزه داشت، از اسب فرود آمد، خاک کربلا را بوسید و غبار قدم حسین(علیه السلام) را بر چشمان کشید و در کنار بُریر و حبیب و سُوید و مسلم بن عوسجه منظومهی روشن کربلا را شکوه و روشنی بیشتر بخشید.
آنان که ابوعمره را میشناختند، خوش صحبتی، صراحت، فصاحت و حافظهی شگفت سرشار از روایتش را میستودند. گرم و بلیغ سخن میگفت و هماره خاطرات، نکات و حکایات شیرین به سخنش حلاوت و جاذبه میبخشید.
ابوعمره پیامبر را دیده بود. در کربلا وقتی اکبر را دید، با شوق و شوری غریب میگفت: سبحان الله! پیامبر را میبینم؛ علی چقدر شبیه اوست!
شب عاشورا صدای قرآن ابوعمره در پرنیان سکوت میپیچید. او همنوا با یاران قرآن میخواند. نماز شبانگاهش کروبیّان و ملکوتیان را به نظاره آورده بود. در انتهای شب گفتوگوها و خندههایش با یاران شبزندهدار گواه روحهای شاداب و شکفتهای بود که فردای رزم را مصمّم و چالاک آماده میشدند.
صبح عاشورا دو سو، دو سپاه، دو جبههی رویارو صف بستند. پیر پاکنهاد و پر شور کربلا دستار بر سر با ابروان سپید درشت و چهرهی روشن در صف نماز صبح امام ایستاد. پس از نماز و خطبهی امام سوار بر اسب به شکوه جوانان قهرمانیهای جمل و نهروان و صفّین را در یادها تداعی کرد. کمر را با شالی سبز بسته بود و پیشانیبند سبزش نیمی از ابروان سپید و درشتش را در خود پنهان کرده بود.
پس از تیرباران عمرسعد و شهادت گروهی از یاران، ابوعمره با چند پیکان نشسته در بدن، حضور مولا و مقتدای خویش رسید. تیرها را بیرون کشید. بیاعتنا به چشمههای جوشان خون با هزار چشمهی جوشان در جان، اذن میدان طلبید.
دشمن نظارهگرِ پیری بلندقامت و رشید بود که به میدان قدم گذاشته بود. اهل کوفه میشناختندش و رشادت و شجاعتش را به همهمه بازمیگفتند.
شیر کارزار کربلا تیغ در کف بر صف دشمن زد. گاه بر میمنه میراند و گاه بر میسره. صفوف را میشکافت. همه از برابرش میگریختند. سنگ و تیر از هر سو میبارید و ابوعمره با تنی خونچکان و شمشیری جانشکاف همچنان میجنگید.
خستگی و تشنگی و زخمها او را به حاشیهی میدان کشید. خود را به محضر مولا و محبوبش حسین، رساند که در کنار میدان نظارهگر ایثار و دلاوریش بود. با صدایی که عشق از آن میتراوید، خواند:
اَبشر هدایت الرّشید یا بن احمدا فی جنّه الفردوس تعلوا صعدا
مژده و بشارت باد که من هدایت یافتهی راه رشد و راستیام و تو نیز در بهشت فردوس جایگاهی والا و بالا داری.
بازگشت و جنگید و ساعتی بعد میدان از خون ابوعمره ارغوانی شده بود. عامر بن نهشل از بنی تمیم پس از فرود آخرین ضربه بر این صحابی بزرگ پیامبر(صلّی الله علیه و آله) و علی(علیه السلام) و حسین(علیه السلام) مسرور و شادمان رجز میخواند که یاران سیاهکار و همراهش به تمسخر گفتند: تا ایستاده بود عبور از حاشیهی شمشیرش را نمیتوانستی. افتاده را زدن هنر و فخر و مباهات ندارد.
سلامش باد که نامش ستارهی منظومهی عاشقان کربلاست.