قبیلهی بنیشاکر را به رزمآوری، پاکبازی، صدق و اخلاص و دفاع از حریم حق میشناختند. در نبرد صفّین علی(علیه السلام) فرموده بود: اگر بنیشاکر هزار نفر بودند، خدای بزرگ به درستی و حقیقت عبادت میشد.
عابس از این قبیله بود؛ پیری پرهیزگار، شبزندهدار، مردمدار، پاک و پاکباز و به عشقورزی و محبّت اهلبیت شهره و شناخته شده.
عبادت و گریههای شبانهی عابس در کوفه زبانزد بود. و در همان شبهای تار، ناشناخته به مردم محروم و کودکان یتیم سر زدن، شیوهی او بود؛ شیوهای که از مولایش علی(علیه السلام) آموخته بود.
۱۵ رجب سال ۶۰ خبر مرگ معاویه همهسو پیچید و چند روز بعد به کوفه رسید. عابس به سران کوفه سر میزد و به ستیز با حکومت یزید و رجوع به پیشوای عادل دعوتشان میکرد.
شبها به منزل سلیمان بن صُرد خزاعی میآمد و با حبیب، مسلم بن عوسجه، عبدالاعلی، انس بن حارث و دیگر یاران همدل و پرشور مشورت میکرد.
از نخستین نامهنگاران بود که امام را به کوفه دعوت کردند تا ولایت رحمانی او را گردن نهند و خلافت شیطانی یزید را بشکنند. وقتی مسلم بن عقیل به کوفه آمد، عابس به نشاط و سرزندگی جوانان او را همراه شد و کار بیعت گرفتن و روشنگری را آغاز کرد.
روزی که مسلم به کوفه رسید و پیام امام را در جمع سران کوفه خواند، عابس برخاست و خطبهای بلیغ و شورانگیز آغاز کرد. پس از حمد و ستایش الهی گفت:
– ای مسلم، من دربارهی مردم کوفه سخن نمیگویم. درون و انگیزهی آنان را نیز نمیدانم. سر آن ندارم که از جانب آنان وعدههای تهی و فریبنده بدهم. من تنها از تصمیمی که خود گرفتهام، سخن میگویم. هرگاه مرا به جهاد دعوت کنید، میپذیرم و همراه شما جان میفشانم و شمشیر میزنم. با دشمنانت میجنگم و دفاع از شما را تا پای جان میپذیرم و تا مرگ و دیدار خدایم نبرد خواهم کرد و در این راه جز ثواب و پاداش الهی نمیخواهم.
سخن عابس به پایان رسید. حبیب بن مظاهر برخاست. اخلاص و صفای عابس را ستود و به موافقت سخنان عابس، سخن گفت.
گروهگروه مردم بیعت میکردند. شمار بیعتکنندگان از چند هزار گذشت. مسلم به پشتوانهی همین بیعتها، نامهای به اباعبدالله نوشت و به دو پیک نامور، عابس و شوذب، سپرد تا در مکّه به او برسانند.
عابس و شوذب پرشتاب و تیزپا رو به مکّه نهادند و پیام را به امام رساندند و کوفه را آمادهی پذیرایی معرّفی کردند.
هشتم ذیالحجّه کعبه در انبوه طوافکنندگان رها شد و جان کعبه، حسین، با خانواده و یاران هجرت خویش را آغاز کرد. عابس در درون آشوبی داشت. گذشتههای کوفه را میشناخت و پیمانشکنیهایی که با امیرمؤمنان(علیه السلام) و حسن مجتبی(علیه السلام) داشتند. گاه با شوذب میگفت: فکر میکنی چه میشود؟ آیا مردم کوفه خوشاستقبال و بدبدرقه نخواهند بود؟ شوذب نیز نگران و مردّد میگفت: نمیدانم، خداکند چنین نباشند.
امّا اندوه و درد که مسافران بیاباننورد، در راه از آمدن عبیدالله، پیمانشکنی مردم و سرانجام از شهادت مسلم و هانی در کوفه خبر دادند.
قافلهی حسین منزل به منزل میآمد. هرگاه درنگ در منازل به شبی میرسید، جمعی از همراهان در کنار عباس حلقه میزدند و از او حدیث میشنیدند. عابس سخنور بود و بلیغ. حافظ و حامل حدیث بود. سالها همراهی علی کرده بود و صاحب سرّ و آشنای خلوت مولایش میشناختند.
عابس مدیری توانا بود و امام در سفر مکّه تا کربلا کارهای خطیر را به او میسپرد.
روز دوم محرّم کاروان عاشقان به کربلا رسید. کوفیان عابس را در سپاه امام و همراه او دیدند. جز این انتظاری نبود.
عابس هم خیمهی شوذب بود. این دو یار را همیشه با هم میدیدند. آنها همپیمان بودند و ارادت و شیفتگیشان به امام درسآموز همگان بود. شب عاشورا حبیب به خیمهشان آمد و گفت: ای فتیانالصباح! فردا کارزار است و سربازی و سرافرازی! و عابس به تبسّمی گفت: فردا خواهی دید که پیران چگونه پیکار میکنند!
مردان قبیلهی بنیشاکر را فتیانالصباح میگفتند و عابس، جوانمرد پارسای کوفه، در همهی خاطرهها ردّپایی از جوانمردی برجا گذاشته بود.
روز عاشورا یاران آفتاب یک یک ستاره میشدند و در آسمان بیکران شهادت روشنی میبخشیدند. شوذب همسفر، همدل و همراه عابس در کنار میدان شانهبهشانهی او ایستاد.
عابس به شوذب گفت: عزیز همسفر، چه میکنی؟
– همراه تو دوشادوش یاران در کنار فرزند پیامبر میجنگم تا کشته شوم.
– خدایت پاداش خیر دهد. امروز باید همهی توان را به میدان آوریم تا نیکفرجام و رستگار شویم. زیرا فردای رستاخیز روزشمار است نه روزکار. برادرم شوذب، جز این از تو انتظار نداشتم.
دیگربار دست هم را فشردند و میثاق سرفشانی و جاننثاری بستند.
عابس به حضور امام رسید و گفت: یا اباعبدالله، در این زمین و زمان هیچکس نزد من عزیزتر و محبوبتر از تو نیست. اگر به چیزی بهتر از جان میتوانستم دفع ستم و بیداد کنم، میکردم. اگر گرانبهاتر از خون داشتم تا تقدیم راهت سازم، دریغ و سستی نمیورزیدم. من صبور و سالک راه تو و پدر بزرگوارت هستم.
اندکی درنگ کرد. آنگاه سلام وداع کرد و گفت: سلام بر تو یا حسین، گواه باش که بر دین تو و دین پدر تو هستم.
شمشیر عابس از نیام برآمد. نقش زخمی بر پیشانی داشت؛ زخمی که از تیرباران صبح یافته بود. رجزخوان به میدان قدم گذاشت. خشماگین و بیپروا به سپاه دشمن نزدیک شد. ربیع بن تمیم از سپاه عمرسعد او را شناخت. فریاد زد: ای مردم، من عابس را میشناسم. او قهرمان جنگهای علی است. او مرد شمشیر است.
این شیر شیران است؛ فرزند ابی شبیب شاکری. به نبرد او نروید که به خدا سوگند، هرکس به نبرد او رود، جان بر سر این کار نهاده است!
عباس مردانه و دلیر ایستاده بود. مبارز میطلبید. هیچکس جرئت مقابله نداشت. عمرسعد نظارهگر صحنه بود؛ صحنهای شکننده و تحقیرکننده و تحمّلناپذیر.
فریاد زد: سنگبارانش کنید.
تیر و سنگ میبارید و عابس در باران بیامان سنگ میجنگید. ناگهان تصمیمی شگفت گرفت. در آن بارش یکریز سنگ کلاهخود از سر برافکند، زره از تن بیرون کشید و چون صاعقه بر سپاه حمله بد. تماشای این صحنه، که حماسه را به اوج و دشمن را به نهایت تحقیر و ذلّت کشانده بود، اعجاب هر دو جبهه را برانگیخته بود. عابس شورانگیز و طوفانی و بیامان حمله میکرد.
ربیع میگوید هر سو هجوم میبرد، از مقابلش میگریختند. سپاه روی هم میریختند. دویست تن به دم بیامان تیغش بر خاک افتادند. هیچکس باور نمیکرد پیری سالخورده چنین کند. سپاهیان از هر سو محاصرهاش کردند. خون چشمهچشمه با اصابت سنگها از بدنش فرو میچکید. حلقهی دشمن تنگتر شد. بدن برهنه و زخمآگین عابس بر خاک افتاد. تیغهای حریص رسیدند. هرکس میکوشید خود را بر سینهاش بنشاند و سر جدا کند. لحظهای بعد سر عابس در دستها میچرخید و محاسن سپید خونرنگش در چنگ ناپاکترین و سیاهترین سواران بود.
مشاجره آغاز شده بود. هرکس مدّعی بود قاتل عابس اوست. عمرسعد فریاد زد: هیچ کس نمیتوانست یکتنه قاتل عباس باشد. همدستی همگان بود که عابس را سر بُریدید. جدال و نزاع پایان یافت. سر عابس بر ترک اسب یکی از سپاهیان نشست با چشمانی رو به آسمان. عابس چشم در چشم خدا سیر و سلوک ملکوت میکرد.