ما سرودخوانان قافلهی عشقیم؛ راهنوردان جادّههای شوق؛ پایکوبان دشتهای وصل و تشنگان دیدار محبوب. از کوفه آمدهایم با شعلهی طور در دل، اشتیاق یعقوب در جان، نیایش و نغمهی داود بر لب و ارادهی نوح در گامها و رهسپردنها.
مجمّع همراه طرّماح، فرزندش عائذ، عمر بن خالد، جناده بن حارث، واضح و سعد، از کوفه بیرون زده بودند. طرّماح پیشتر میراند و میخواند و در میان غبار و آفتاب، شوق هفت مهاجر کوفه را در صدایش رها میکرد. صدا برمیگشت و در خلوت صحرای داغ گوشها را مینواخت.
مجمّع عرق از پیشانی گرفت. مشک آب را که خنک و زلال لبهای تشنه را به خویش میخواند در آغوش فشرد، خنکای آب تن داغ و گرم و عرقخوردهاش را نواخت. کاسه را پر کرد.
– دوستان بنوشید. گلوی خواندن را تر و تازه کنید.
کاسه را به طرف فرزندش عائذ گرفت. جوان خوشقامت و خوشسیرت، پدر را سپاس گفت. کامها به طراوت چند جرعه سپرده شد. مجمّع گرم و رسا خواند:
– ما را سایهی خنک درختی آرزوست که بهشت در سایهی او میآرامد. ما شوق رسیدن به چشمهای داریم که کوثر و نسیم از آن سرچشمه میگیرند. ای ناقهها! ای اسبها! از این دشت بگذرید و ما را کنار یار بگذارید.
راهها امن و مطمئن نبود. هر سو کمینگاهی بود و خطری. کاروان کوچک، بیهراس و درنگ میراند. دشت داغ را چراغ عشق روشن و کوتاه میکرد. پای شوق آبله نمیفهمد، دل عاشق دلهره و ترس.
از سپیدهدم تا نیمروز کاروان بیدرنگ رانده بود. گاه از پشت تپّهها گذر کرده بود تا در دام گشتیها و مأموران عمروبن حجّاج نیفتد.
عائذ دستها را پناه چشمان گرفت. دوردست را نگریست و با شوق فریاد برآورد: رسیدیم! قافلهی مولایمان حسین است! خدا را سپاس!
به خاک افتاد و همراهان نیز. خستگی نیز پیش گامها بر خاک افتاد.
قافله شتاب گرفت. طرّماح هرچه توان داشت به حنجره بخشید و خواند:
ای شتر من! از راندن مهراس. پیش از سپیدهدم با همراهانی که بهترین سواران و مسافرانند مرا نزد جوانمردی بصیر و صبور و بزرگوار برسان که خداوند او را برای بهترین کارها آورده است. تا زمان باقی است، خداوند نگهدار و یاورش باد.
خورشید اندکی به قوس غروب نزدیک شده بود. نیمروز بیاباننوردی، مسافران صحرا را خسته کرده بود. امّا اینک توانی تازه در رگها دویده بود. از شیب تپّهای بالا رفتند. خطّالرَأس تپّه طی شد و اینک در چشمانداز کاروانِ کوفه دو گروه که دوشادوش هم حرکت میکردند پیدا شد.
نزدیکتر آمدند. سپاه حُرّ به فرمان فرمانده راه بر آنان بستند. مجمّع دریافت که چه شده است. حُرّ، چهرهی آشنای کوفه، سردار دلیر و نیرومند کوفه، با هزار تن سپاه، یاران امام را برخورد کرده بود.
ناگهان امام سوار بر اسب فرا رسید. مسافران صحرا شتابان خود را به محبوب رساندند. گریه امان گفتوگو گرفته بود. طرّماح سرود پیشین بازخواند. امام چابک و چالاک مقابل حُرّ ایستاد.
– اینان یار منند. اگر راه بر آنان ببندی، پیمان خویش گسستهای و با تو جز جنگ چارهای نیست.
حُرّ رها کرد. راه گشود و مجمّع همراه پسر و یاران به اصحاب امام پیوستند.
عائذ عاشقانه به امام نگریست. دست مولایش را فشرد و با صدایی که شوق در آن بال و پر گشوده بود گفت: ای فرزند رسول خدا، چشمت هماره روشن باد. ما چشم سپردهایم فرمانت را. گوش جان سپردهایم اشارت روشنت را و سر و دل سپردهایم آرمان و پیمانت را. خدا را سپاس که این روز را دریافتیم.
مجمّع فرزندش را ستود. ارادت خویش را بازگفت و عاشقانه دست امام را بوسه داد. کاروان با شش تن همسفر تازه حرکت کرد. طرّماح اذن رفتن گرفت تا بار به قبیله برساند و بازگردد.
منزل عذیب الهجانات نقطهی وصل عاشقان شد.
*****
– ای مجمّع از کوفه آمدهای، کوفه را چگونه یافتی؟
– مولای من! کوفه را اعتماد و اطمینانی نیست. دل به درهم و دینار سپردگانند. سران سر به رشوهی ابن زیاد سپردهاند و وحشتزدگان هرچند باورمند تو شمشیر بر تو خواهند کشید.
– آیا از فرستادهی من به کوفه خبر داری؟
– کدام فرستاده مولای من؟
– قیس بن مسهّر صیداوی.
مجمّع درنگی کرد. اشک پشت پلکها جوشید.
– مولای من! حصین بن تمیم دستگیرش کرد. به کوفهاش آوردند. اسرار فاش نکرد و بر منبر دلاورانه و زیرکانه اهلبیت را ستود و به دستور عبیدالله فراز دارالاماره به شهادت رسید.
– فمنهم مَن قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدّلوا تبدیلاً ۱ اللهم اجعل لنا و لهم الجنّه نزلاً و اجمع بیننا و بینهم فی مستقرٍ مِن رحمتک و رغائب مذخور ثوابک.۲
مجمّع و عائذ، اشکهای پیاپی امام و یاران را دیدند. حرکت آغاز شد. اندوه نشسته بر چهرهی یاران و اشک، که به نرمی بر گونهها میخزید، با درای شتران درهم آمیخت.
دو کاروان به موازات هم حرکت آغاز کردند؛ حُرّ با هزار همراه، با نیزههای برافراشته و این سو قافلهای عاشق، پرشور و خداآشنا. مجمّع قافلهی امام و مرادش را از نظر گذراند؛ شاید پانصد تن و زنان و کودکانی که بر محملها نشسته و همسفر فرزند پیامبر راه میسپردند.
مجمّع آرام در گوش عائذ زمزمه کرد: عزیزم! میبینی که لحظه به لحظه به سوی حادثه نزدیک میشویم. استوار باش. جان کمترین هدیهای است که پیش قدمهای فرزند پیامبر باید افشاند.
*****
کربلا بدایت عشق است و حجلهگاه عاشقان؛ سرزمین راز و پرواز؛ دیار سوز و ساز، شوق و نیاز.
– بار بگشایید. اینجا وعدهگاه ماست؛ ریزشگاه خون و خیزشگاه جنون. اینجا بهشت واصلان و قبلهی کاملان است.
دشت کوچک رازآمیز برای خیمهها آغوش گشود. نیمروز دوم محرّم همهی خیمهها برپا شده بود. در قلب خیمهها ضربان عشق بود و نبض دلانگیز قرآن. شب زمزمه بود و روز همهمهی شیرین مهیّا شدن؛ تدارک حماسهای بزرگ، حادثهای جاودانه، رُخدادی شگفت و عظیم.
روز سوم شد و تندیس آزمندی و دلسپردگی به قدرت و ثروت به کربلا آمد. عمرسعد در آغاز نرمخو بود. امّا اندک اندک تند و سنگدل و بیرحمت شد و شامگاه روز نهم، وقتی شمر به کربلا آمد، همه چیز تغییر یافت. دیگر روشن بود که فردا تنها چشمهچشمه خون خواهند بخشید و قلبها در هیاهوی تیرها تبسّم خواهند زد. غروب تاسوعا افق عاشورا روشن بود. هرکس میدانست بودن و ماندن در کربلا تقسیم تن میان زمین و نیزه است؛ سرها بر نیزه خواهد رفت و تنها بر خاک، سمکوب اسبان مهاجم.
شب تاسوعا در تشنگی و محاصره هرکس میدانست فردا لبهای خشکیده را آبی نیست و امشب دیدگان عاشق را خوابی. همه میدانستند هرکس با حسین بماند با تیغ و تیر و شمشیر همسایه است.
عبّاس نستوه و شکوهمند از میدان مذاکره آمده بود. کنار خیمهی برادر ایستاد و همه شنیدند که میگفت: امشب را امان دادهاند. فردا جنگ است و امام آنسان که همگان بشنوند فرمود: ما عاشقان نماز و ذکر و قرآنیم.
امشب را با دوست خلوت میکنیم و فردا با میدان و شهادت و جهاد.
همه به خیمهها بازگشتند. لیلهالقدر کربلا آغاز شد؛ تنزل الملائکهُ و الروح… و دلها به شوق سلام مطلع فجر، در شطّ زمزمهها جاری شد.
*****
– عزیزم عائذ، فردا چه خواهی کرد. من در شیب زیستنم و تو در آغاز زندگی مشترک. از کوفه که بیرون آمدیم آغاز روزهای شیرین زندگی با همسر جوانت بود. راحله را تنها گذاشتی و با قافله همراه شدی. عشقی بزرگتر شعلهی عشق راحله را کمفروغ کرد. عزیزم، سرافراز این عظمت و فداکاری توام. فردا غروب، بهشت میزبان ماست. شنیدی مولایمان حسین چه گفت؟ میگفت: هرکس بماند شهید خواهد شد. فرزندم فردا چه خواهی کرد؟
– پدر جان، من عزیزتر از قاسم و اکبر و احمد نیستم. میبینی چه عاشقانه با عموی خویش سخن میگویند؟ پدر جان! عائذ تو، تار مویی از عبدالله و عثمان و جعفر نیست. اینان برادران امامند. میبینی با برادرشان عبّاس چگونه عهد فداکاری بستند؟ من ناچیزتر از آنم که در این کهکشان محاسبه شوم؛ ذرّهای در کنار این همه خورشید، این همه ستاره.
پدر جان، وقتی از کوفه سر بیرون آمدن داشتم، راحله اشک میریخت. اشکها آشوب به پا میکرد. دل با لرزش اشکهای راحله میلرزید. امّا حسّی بزرگتر در من فریاد میزد: نه، نه… بگذار و بگذر.
اکنون در کربلاییم. کنار فرزند پیامبر، میوهی باغ فاطمه و علی. مرا با هیچکس و هیچ چیز کاری نیست. رشتهی هیچ تعلّقی مرا به دنیا وصل نمیکند. من فقط حسین میشناسم. مرا عشق مولایم بس. فردا خواهی دید چگونه جانفشانی میکنم.
– آفرین فرزندم، خداوند پاداش خیرت دهد. برخیز امشب را به تهجّد و دعا و تلاوت بگذرانیم که فردای بزرگ و روشن، امشب بزرگ و نورانی را میطلبد.
*****
– رزمگاه در غبار و خون فرو رفته است. ما اندکتر شدهایم و دشمن گستاختر. بیایید با هم به میدان برویم و در کنار هم با دشمن بجنگیم.
مجمّع در حلقهی پنج تن همسفران سخن میگفت. عائذ گوش سپرده بود. عمرو بن خالد، جابر بن حارث، غلام عمرو و غلام حارث به نشانهی تأیید الله اکبر گفتند. میدان ناگهان سوارانی را دید که سر به راه نهاده و جان بر کف گرفته پرشور و بادپا پیش میتاختند.
شمشیرها میچرخید و سواران رجزخوان و «یا محمّد» گویان بر میمنه و میسره و قلب سپاه حمله آوردند.
مجمّع فریاد میزد: من یاور علی در صفّین بودم و با قاسطین جنگیدم. امروز نیز با شما شجرهی ملعونه میجنگم و از حریم پیغمبر و خانوادهاش دفاع میکنم.
عائذ همصدا با پدر تکبیر میگفت. دوشادوش یاران حمله میکرد و تیغهی شمشیر را در جانهای سیاه صیقل میداد. شکاف در صف دشمن افتاد. برخی میگریختند و گروهی هراسان و شیونزنان درهم میافتادند.
مجمّع عائذ را تحسین میکرد و عائذ پدر را آفرین میگفت. اندک اندک حلقهی محاصره تنگ شد. عاشقان پاکباز شمشیرزن و تکبیرزن، خونین و خروشان میجنگیدند. زخم بر زخم مینشست. ناگهان طنین تکبیری صفوف و حلقهی محاصره را درهم شکست. دشمنان میگریختند. در میان غبار برق تیغی سرها و خودها را میشکافت. عائذ برگشت. مهتاب کربلا حلقهی تاریکی را شکسته بود. عبّاس بود که میجنگید و پیش میتاخت و سر میانداخت. تکبیر او چون شمشیرش جانشکاف بود. وحشت سپاه دشمن را درهم ریخته بود.
عائذ ایستاد. مجمّع نیز و یاران همراه با بُهت و حیرت مسیر حرکت پرچمدار کربلا را پی گرفتند. دشمن عقب نشست. عبّاس با سیمای عرقگرفته و برافروخته برگشت. عائذ و مجمّع خونین و زخمی بازگشتند.
کنار میدان امام خویش را یافتند. آنان را به تبسّمی نواخت. جانی تازه در تار و پودشان دوید.
– مرحبا یاران فداکار من، خداوند جزای نیکویتان دهد. بهشت ارزانیتان باد.
نه، ماندن رسم جوانمردان نیست. باز باید گشت. عائذ و مجمّع توانی تازه از نگاه امام وام گرفتند. اینک دو تصویر در دلها و جانها بود؛ تصویر عبّاس و هیبت و شجاعت و حمیّت او و تصویر حسین روشنتر از آفتاب، زلالتر از آب.
بازگشتند. نبرد شش عاشق شوریدهی زخمخورده تماشاییتر بود. شمشیرها میشکست، زرهها میگسست و خون فوّاره میزد و زخم بر زخم مینشست. شیهه و تکبیر، چکاچک شمشیر و پرواز تیر در فضای غبارآلود میدان گواه نبردی سنگین بود.
اندکی بعد در خاموشی فریادها و نشستن آرام غبار، یاران شهید در کنار هم خفته بودند. نزدیک به هم دو شهید چشم به هم دوخته، غرق در خون، ارغوانی و گلگون، بر بال ملائک آسمان را درمینوردیدند.
دو همبال، پدر و پسر به بهشت رسیده بودند. دو برادر، عبّاس و حسین نزدیک میشدند. هر کدام سری را در آغوش میگرفتند. سهم عائذ عبّاس بود. آفتاب به حسرت تماشاگر صحنه بود.
پاورقی:
- احزاب/ ۲۳٫
- خدایا بهشت را جایگاه و منزلگاه ما و آنان قرار بده و در قرارگاه رحمتت میان ما و ایشان جمع فرما و لطف و بخشش و ثوابت را ذخیرهی ما قرار ده.