خانه / آيينه داران آفتاب / شهیدی از دیلمان ایران

شهیدی از دیلمان ایران

قرآن که می‌خواند، صدای محزون و شیرینش دل‌ها را به بیکرانگی ملکوت گره می‌زد. پژواک دلربای صدایش هر رهگذری را به درنگ می‌خواند و هر جانی را به شیفتگی و شگفتی.

آشنای جنگل‌های انبوه دیلم، بیشه‌زاران رازناک و چشمه‌ها و رودهای خروشان بود. روحش مثل جنگل‌ها سبز، مثل چشمه‌ها زلال و جوشان، و به صلابت کوه‌های رفیع، افراشته و سرفراز بود.

شاعر بود و نویسنده و امام هماره او را می‌طلبید تا نامه‌ها را بنویسد و خطّ خوش و زیبایش و ذوق جوشان و سرشارش نامه‌هایی تأثیرگذار و ژرف رقم زند.

سیمایی نمکین و بیانی گیرا و دلپذیر داشت. قصّه‌گوی کودکان بود و همین، محبوب کودک و پیر و جوانش ساخته بود. در ادبیّات عرب استاد بود و در فارسی و ترکی چیره‌دست و زبان‌آور و ادیب.

از مدینه کاروان مولا و محبوبش را همراه و همسفر شد. شبانگاه بود. گریه‌های وداع با مزار پیامبر، وداع با بقیع تا ژرفای قلبش را شعله‌ور و زخمی می‌کرد. امام سر بر روضه‌ی نبوی نهاده بود و اندوه جانی گداخته و امّتی غفلت‌زده را مویه می‌کرد. اسلم تاب نیاورد؛ در گوشه‌ای نشست و محزون و گریان خواند:

آه ای خورشید در محاق، ظلمت چیره‌ی نفسگیر را بنگر. بی‌تو حرامیان شبیخون زدند و گرگ‌ها دندان نشان دادند. قرآن تو غریب افتاده است و گل‌های باغ تو را بادهای هرزه‌گرد تهدید می‌کنند.

یا رسول الله، سوگوار تو و آیین توایم؛ سوگوار حقیقتی که دنیازدگان، پنهان و مدفونش می‌سازند.

*****

سوم شعبان بود که قافله پس از پنج روز شتاب و گذر از درّه‌ها و کوه‌ها و صخره‌های عبوس به مکّه رسید. اسلم همدم و همراه علی بن الحسین بود و گوش سپرده به فرمان سیّد و مولایش حسین(علیه السلام). از آن روز که امام او را به امام سجّاد بخشیده بود، هزاران جلوه‌ی تازه از حیات در افق زندگی‌اش درخشیده بود. عبادت، منش و خوی زاهدانه و رفتار علی بن الحسین لحظه به لحظه بر شیفتگی و دلدادگی اسلم می‌افزود و او شادمان و مسرور از بودن و زیستن با علی، هر لحظه را نردبان فرا رفتن و سکوی پرواز به ساحت‌های متبرّک و روشن می‌کرد.

سال‌های همراهی با حسین او را با ژرفای قرآن آشنا ساخته بود. امام دوستش می‌داشت. گاه به مهر و نوازش شانه‌اش را می‌فشرد و می‌گفت: ای اسلم، به یاد سلمانمان می‌اندازی؛ تو نیز از ولایت سلمانی و مثل سلمان دوستدار اهل‌بیت. خداوند پاداش نیکویت عنایت فرماید.

مهاجران مدینه به حرم امن الهی پناه آورده بودند. اسلم کنار کعبه روز و شب راز و نیاز عاشقانه داشت. طبع پرشور و روح شعرآفرین او هر روز قصیده‌ای تازه می‌آفرید؛ سروده‌ای که زائران کعبه را به شنیدن می‌خواند. سروده‌ها را آن‌چنان دلنشین می‌خواند که گوش‌ها مشتاق و تشنه زمزمه شیرینش را جرعه جرعه می‌نوشیدند.

می‌دانست دیر یا زود اما از مکّه خواهد رفت. نامه‌هایی که می‌رسید گواه همین بود. از کوفه دسته‌دسته نامه و نامه‌رسان می‌رسید. بوی منتشر حادثه در مکّه پیچیده بود و ۱۵ رمضان، سفر پیشاهنگ انقلاب، مسلم بن عقیل، به کوفه وقوع حادثه را نزدیک‌تر کرد.

اسلم که همگان اسلم ترک، مولای حسینش، می‌خواندند، هر روز بی‌قرارتر آماده‌ی سفر می‌شد.

هشتم ذی‌الحجّه وقتی امام به یاران اعلام سفر کرد، اسلم طربناک و شاد و بی‌تاب مثل شادی کودکانه خود را به امام سجّاد رساند. چهره‌ی سپید و روشنش گل انداخته بود. به گرمی گفت: مولای من، اذن همراهیم می‌دهی؟ و امام با صدایی که در آن رحمت و لطف و صمیمیّت تموّج داشت، فرمود: اسلم، سفر را آماده باش.

سپیده‌دم هشتم ذی‌الحجّه شهر مکّه روح و جان خویش را به جادّه می‌بخشید. امام بود و خانواده‌اش و اسب‌ها و شترهایی که به شتاب عزم بیابان داشتند. اسلم هماهنگ با زنگ شتران و شیهه‌ی اسبان می‌خواند:

راهوارتر بشتابید که ما را شکیب نیست. ما به فرمان دوست صخره‌های ستبر را می‌نوردیم؛ بیابان‌ها و درّه‌های هولناک را پشت‌سر می‌گذاریم. در خطر لبخند می‌زنیم و همه ‌گاه و همه‌جا تقدیر حق را به خشنودی و رضا گردن می‌نهیم.

در منزل‌منزلِ راه، کودکان به قصّه‌هایش گوش می‌سپردند و سروده‌های شیرینی را که برای کودکان می‌سرود، زمزمه می‌کردند.

سر از پا نمی‌شناخت وقتی امام به لبخندی او را می‌نواخت و شیرین حرکات او را در شعر و قصّه‌گویی برای کودکان نظاره می‌کرد. دو بار نیز با شور و شعف به فرمان امام نامه نوشت و امضای امام پای نامه‌ها نشست و به بصره و کوفه فرستاده شد.

قافله‌ی تاریخ‌ساز حسینی روز دوم محرّم به کربلا رسید. اسلم با اسب امام چندان فاصله نداشت. وقتی امام خاک را بویید و گریست و کربلا را قتلگاه عاشقان و خوابگاه شتران معرّفی کرد، اسلم نیز خاک را بوسید و نجوا کرد:

ای خاک، آسمان بر مدار تو می‌چرخد که بارشگاه خون عاشقانی و طوافگاه فرشتگان و عرشیان. خجسته باد خونی که در عطشناکی کامت چکّه کند. فردا همه چون نسیم از تو می‌گذرند تا بشیر همه‌ی بهاران زمین باشند. درودت باد ای خاک، ای برتر از افلاک.

خیمه‌ی اسلم تا خیمه‌ی مولایش علی بن الحسین چندان فاصله نداشت. روزهای بعد که دشت سم‌کوب اسبان و لشکریان از راه رسیده شد، اسلم بود که هراس از دل کودکان می‌گرفت و شیرین و شورانگیز و شعرآفرین به آرامش و شعف دعوتشان می‌کرد.

شب عاشورا صدای قرآن اسلم دوشادوش زمزمه‌ی حبیب و بُریر و انس و عابس در کربلا می‌پیچید. هر صبح نخست به دیدار امام می‌آمد و پس از طواف عاشقانه‌ی امام، دیگران را درمی‌یافت؛ امّا در شب عاشورا سعی و صفای او میان قرآن و امام و کودکان بود؛ کودکانی که حتّی در آن شب دَمی رهایش نمی‌کردند.

*****

ساعتی از بارش تیرهای قساوت گذشته است. بیش از پنجاه تن شهید بر خاک افتاده‌اند. زمین در انبوه تیرها و خونین‌تنان عاشق گم شده است. آفتاب لحظه به لحظه داغ‌تر می‌شود و عطش طاقت سوز.

اسلم به میدان می‌نگرد. دوستان همسفر، آشنایان چند روزه‌ی کربلا پیران و جوانان بر خاک افتاده‌اند. با خویش زمزمه می‌کند: فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدّلوا تبدیلاً.

اندوه به قلبش چنگ می‌زند. بی‌تابی ذرّات وجودش را پر می‌کند. امام در حاشیه‌ی میدان ایستاده است. از خیمه‌ها صدای گریه و العطش العطش پر می‌کشد. خود را به امام نزدیک می‌کند. در چشم‌هایش برقی از اشتیاق با اشک درآمیخته است. نزدیک‌تر می‌شود و با صدایی به رنگ التماس خم می‌شود. سراپا لابه و استغاثه است. خاک را می‌بوسد و با آهنگی همه تمنّا و عطش می‌گوید:

مولای من، بگذار بروم. دوست دارم در مقابل نگاهت جان‌فشانی کنم. فوّاره‌ی رگ‌هایم سر جوشیدن دارند. جانم مشتاق پرواز است. بگذار بروم…

گریه هست و سر نهاده بر خاک و شانه‌های لرزان. امام دست‌هایش را می‌گیرد. برخیز اسلم، مگر تو را به فرزندم سجّاد نسپرده‌ام؟ مگر اختیار تو با او نیست؟ از او اذن میدان بخواه. اسلم، از فرزندم سجّاد بخواه…

اسلم برمی‌خیزد. بی آن‌که خاک از خویش بتکاند، یک نفس می‌دود تا به خیمه‌ی سجّاد برسد. اگر او نیز اذن ندهد چه خواهد شد؟ التماس می‌کنم. به زهرا سوگندش می‌دهم و…

به خیمه‌ی علی بن الحسین(علیه السلام) می‌رسد. مولا از تب گُداخته و ناتوان بر بستر افتاده است. دستش را می‌بوسد. تب لب‌هایش را می‌سوزاند. می‌گرید. سر بر دست‌های امام می‌گذارد و با صدایی لرزان و گریان تمنّا می‌کند.

– مولا جان، پدرت عنان و اختیار من به دست تو سپرده است. آیا اذن میدانم می‌بخشی؟ قول می‌دهم جان و توانم را به پاسداری حریم حرم قربانی کنم. من عاشق شهادتم؛ بی‌تاب وصل جانان. به عصمت زهرا سوگندت می‌دهم میدان و خون‌نثاری را از من دریغ مدار.

امام نیم‌خیز می‌شود. همه‌ی توان را به دست‌ها می‌بخشد تا برخیزد. چشم در چشم اشکبار اسلم می‌دوزد. جز خواهش و اشک و التماس چیزی در چشم‌های اسلم نیست.

– لب‌های تبدار به‌نرمی تکان می‌خورد. فروغ لبخندی نگاه امام را می‌نوازد.

– اسلم، تو یار وفادار مایی. زندگی‌ات را به رنج‌های ما گره زده‌ای. به پاس این همه خوبی از این پس آزادی؛ تو را به اختیار خویش گذاشتم. هرگونه می‌خواهی تصمیم بگیر.

*****

شعفی کودکانه جان اسلم را پُر کرد. زانوان امام را بوسه زد. زبان سپاس نداشت. برخاست و یک‌نفس از خیمه‌ی سجّاد تا حاشیه‌ی میدان دوید.

امام در نگاهش خواند که پیروز بازگشته است.

– مولای من، مشمول لطف کریمانه‌ی فرزندتان شدم؛ مرا به او بخشیدید و او آزادم کرد. من غلام همیشه‌ی محبّت‌های شمایم. جان من به هزار رشته‌ی مهربانی شما بسته است. آیا رخصت شهادت عاشقانه‌ام می‌دهی؟

امام به جرعه‌ای تبسّم بی‌تاب‌ترش کرد. دست بر شانه‌اش گذاشت و به بدرقه‌ی دعا میدان شمشیر و شماتت و شرارت را آغوش گشود. آن‌چنان با شتاب رفت که گویی نگران تغییر تصمیم امام است. تا تیغ دشمن چند گامی نمانده بود که ناگهان بازگشت؛ به همان شتاب رفتن به سمت خیمه‌ها دوید. رفتار اسلم شگف و بهت‌آور بود.

چرا برگشتی، پرسشی بود که در چشم‌ها و چهره‌ها بود.

– برگشتم، چون با دوستان کوچکم خداحافظی نکرده بودم!

به خیمه‌ها رسید. سلام کرد. کودکان، دوستان صمیمی او، بیرون دویدند. زنان در خیمه گوش سپردند.

– آمده‌ام وداعتان گویم. مرا ببخشید، اگر به ناروا سخنی گفته باشم؛ اگر در وظیفه کوتاهی کرده باشم. رضای شما اهل حرم رضای خداست. بچّه‌های عزیز، شما نیز اسلم را ببخشید، اگر دل کوچک و معصومتان را آزرده باشد. چه بسیار شعر و قصّه‌تان گفتم. اینک می‌روم تا خود شعر و قصّه‌ی فردا باشم. می‌روم خون ناچیزم را فدای حسین کنم. فردای قیامت شفیع من باشید.

صدای گریه‌ی حرم برخاست. کودکان می‌گریستند. اسلم چشم از چشم کودکان ربود. تاب دیدنش نبود. دیگربار به‌شتابی صاعقه‌وار به میدان دوید. گردبادی سهمگین میدان را در هم پیچید. آذرخش شمشیری شب دشمن را درنوردید. انبوه روبهان از پیش تیغ جان‌شکارش می‌گریختند. اسلم رجز می‌خواند و می‌گفت:

البحرُ مِن طَعنی و ضَربی یَصطلی                و الجوَّ من سَهمی و نَبلی یمتلی

اِذا حُسامی فی یمینی یَنجلی                         ینشقُّ قلبَ الحاسِدِ المُبجَّل

دریا از جزر و مدّ شمشیر من شعله‌ور می‌شود و فضا از بارش تیرهایم سرشار.

آن‌گاه که شمشیر از افق دست‌هایم جلوه‌گری آغاز کند، فروغ آن قلب آزمندان و رشک‌ورزان را خواهد شکافت.

رجز زیبا و شکوه شاعرانه‌ی سروده‌اش همراه با برق شمشیر و شهامت و شجاعت و میدان‌داری‌اش بهت و حیرت و هراس بر دل دشمن می‌ریخت. قلب عاشق اسلم وقوع شیرین شهادت را مژده می‌داد. از همه‌سو نیزه و شمشیر محاصره‌اش کرده بود. چه سرهای تهی در چرخش شمشیرش بر خاک افتاد و چه قلب‌های سیاه درخشش تیغ بی‌پروایش را تجربه کرد. کودکان بی‌تاب از خیمه سرک می‌کشیدند تا فرجام دوست قصّه‌گوی خویش را بیابند. امام سجّاد(علیه السّلام) دست بر عمود خیمه، بر زانو، قامت راست کرده بود تا رزم اسلم را تماشا کند و مولایش حسین(علیه السّلام) به ستایش و آفرین در کنار میدان او را می‌ستود.

اسلم بود و طنین رجزش در میدان. کم‌کم زخم بر زخم صدای گیرا و رسایش را به افول کشاند. آفتاب شمشیرش غروب کرد. خم شد. بر خاک افتاد. هنوز رمقی داشت که به سمت قبله‌ی قلبش حسین، برگردد.

غبار فرو نشسته بود. امام به شتاب عقاب خود را به او رساند. دشمن را به هجومی برق‌آسا پس راند. اسلم چشم گشود. حسین در کنارش بود. سر بر دامنش می‌گرفت و گونه بر گونه‌اش می‌نهاد. خون گرم اسلم با عرق امام در هم می‌آمیخت.

اسلم بی‌صدا اشک می‌ریخت؛ امام نیز.

اشک آفتاب و ستاره در هم آمیخته بود. غلام دیروز و آزاد و سرفراز امروز، همه‌ی توانش را به لب‌ها بخشید و نجوا کرد: مَن مثلی فابن رسول الله وضع خَدّه علی خَدّی.

کدام کس هم‌افق و هم‌رتبه‌ی من است که فرزند رسول خدا گونه بر گونه‌ام گذاشته است.

از امام تقاضا کرد یاریش کند تا دست بر گردن وی اندازد. وقتی دست‌ها را بر گردن مولایش یافت، در هق‌هق گریه زمزمه کرد: من چه خوشبختم که آفتاب را در آغوش می‌فشرم.

سروده‌ی عاشقانه‌ی اسلم بود و ترنّم اشک حسین. اسلم دیگربار این ترجیع دلنشی را تکرار کرد. گونه‌ی خورشید غبار از ستاره می‌شست و اسلم روشن و درخشان در آغوش آفتاب کربلا در آسمان عاشورا می‌تابید.

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.