برده است؛ امّا نه تن بستهی زنجیر است نه اندیشه و روح. رها و رسته از همهی اسارتها همدم و همخانهی عمرو است. میان او و خالد صمیمیّتی سیّال و شیرین جریان دارد.
یک هفته از مرگ معاویه گذشته است و خبر به کوفه رسیده. شعف و شادی و شکفتگی در سیمای شهر موج میزند. فریادهای خفته و عقدههای نهفته در حنجرهها مجال انفجار مییابند. جنب و جوش و حرکت مردم گواهِ شورش پنهانی است که در آستانهی تکوین است.
کانون انقلاب و تصمیم منزل سلیمان بن صُرد خزاعی است و سعید همپای مولایش عمرو و خالد، فرزند برومند و روشناندیش عمرو، هر روز پای سخنان آتشین و روشنگرانه و برانگیزانندهی پیران و جوانان مینشیند.
سعید در آستانهی چهل سالگی است. نشیب و فرازها را پشت سر نهاده، پخته و آبدیده و کارآزموده است؛ همپای عمرو نبردهای هولانگیز و دشواری را تجربه کرده و اینک با بصیرت و فهمی، حاصل سالها همنشینی با عمرو، نشستن پای درس بُریر بن خضیر در مسجد کوفه و شنیدن روایات از زبان سلیمان بن صُرد و حبیب بن مظاهر، آمادهی دفاع از حریم ارزشهایی است که با ذرّه ذرّهی وجود درک کرده است.
بیست و چند سال پیش نیز در همین کوفه خطبههای شورانگیز و دردآمیز امیرمؤمنان را شنیده و جان و روح خویش را در زلال سخنان او بالندگی و باروری آموخته است.
اینک دشمن دیرینهی علی(علیه السلام) مرده است. مرگ او سکوت و انجماد را شکسته، پای خسته و بسته را به رفتن رسانده و هراس دیروزین را کاسته است.
چه کسی جانشین معاویه شده است؟ یزید، مردی که زنباره و شکمباره و شرابخوار است؛ کسی که حریم هیچ ارزشی را پاس نمیدارد. انسانکشی و هرزگی و مسخرگی رسم و پیشهی اوست.
تحمّل و شکیب در این اوضاع ذلّت و ننگ را پذیرفتن است و مرگ و افول دین و همهی ارزشهای الهی و انسانی را تنسپردن.
سعید هر روز شعلهورتر از پیش به جستوجوی راهی است که به رهایی از تاریکزار حکومت یزید بینجامد. شورای سلیمان تحقّقبخش آرمان سعید و همهی مجاهدان آزادهی کوفه است؛ دعوت از حسین بن علی(علیه السلام)…
نامهها سیلابوار به مکّه سرازیر میشود؛ شهری که فرزند پیامبر از همانجا هدایت ستیز و مبارزه با حکومت اموی را برعهده گرفته است.
حوادث به شتاب میآیند و میگذرند. کوفه میزبان مسلم میشود؛ خیانت میکند. عبیدالله قدرت مییابد. هانی و مسلم میان پشتبام دارالاماره و کوچههای کوفه تقسیم میشوند. مرگ و وحشت بر همهجا بال میگسترد.
کوچهها و خانههای کوفه ناامن میشوند و جز گریز از کوفه چارهای نمیماند.
عشق از مکّه آمده است. آرمان و ایمان در کاروان حسین از مکّه به سمت کوفه در حرکت است. پنهانی و پوشیده خبر به مولایش عمرو رسیده که حسین در آبگاه حاجر خیمه افراشته است. باید رفت، که ماندن در کوفه را امانی نیست. چشمها و گوشها به امید صله همه سو را میپایند و مییابند و دیر یا زود دستگیری خواهد بود و در میدان قبیله به دار آویخته شدن و در مقابل نگاه بُهتزدهی تماشاگران سر به شمشیر جلّادان سپردن. نه نه … باید رفت و شب شتر راهوار مهاجران است.
*****
عذیب الهجانات دیدارگاه مهاجران عاشق از راه رسیده است. آغوش مهربان حسین گرد راه و گرد اندوه را میزداید و عمرو و خالد و سعید و مجمّع بن عبدالله و جناده بن حارث به شتاب پیوستن چشمه به دریا و شوق رقصآمیز رسیدن ذرّه به آفتاب کاروان ایثار و شهادت را همراه میشوند.
چه قدر شیفته است سعید سیرت عبّاس را. در نخستین دیدار صولت و صلابت و صفای او را دلباخته است. نشستن و برخاستنش، وقار و آرامش راه رفتنش، سکوت و سخن گفتنش، همهی دلها و ذهنها و نگاهها را میرباید.
سعید از عذیب تا کربلا میان حسین و عبّاس سیر و سلوک میکند. نگاه و قلب او در هرولهی مدام میان رفتار و گفتار این دو برادر است. چه نکتهها میاندوزد و چه درسهای عزیز و دلپذیری میآموزد.
– باید چنین باشیم خالد! این شیفتگی و شور و شجاعت غبطهانگیز است. پس از هر نماز از خدا خواستهام بارقهای از معرفت عبّاس به من ببخشد.
– راست میگویی سعید! من نیز در اعجاب از این همه کرامت و محبّت و منش عالمانهام. هرچه باشد فرزند علی است و پروردهی خانوادهی علوی.
تا کربلا همهی گفتوگوی خالد با سعید بر مدار رفتار عباس میچرخید. کربلا جلوهگاه تمام ماه بنیهاشم بود. شب عاشورا اعلام وفاداری او خون غیرت در رگان همگان دواند. قامت رشید او در قلب دشمن وحشت میریخت. خواب از چشمهایشان میگرفت و خواب و آرامش به چشم اهل حرم میبخشید.
روز عاشورا پس از تیرباران صبح و شهادت جمعی از یاران عزیز اباعبدالله نوبت میدان رفتن و فداکاری سعید رسیده بود. هنگامهای برپا شد وقتی عمرو همراه خالد و سعید و مجمّع و جناده قصد میدان کردند. پنج ستاره در آسمان تاریک و غبارآلود میدان ایستادند. رزم بیامان و تیغ خون فشان این پنج شیر شهادتجو همزمان در میدان میچرخید. سرها به پرواز در میآمد. دستها بر خاک میافتاد. سینهها شکافته میشد. امّا عطش و زخم دم به دم دهان میگشود. در محاصره افتادند. به اشارت اباعبدالله ابوالفضل العبّاس به یاریشان شتافت. سعید چهرهی محبوب و اسوهی شگفت و شجاع عاشورا را در کنار خود دید. کاش میشد پنجهی شمشیرزن او را بوسید. کاش میشد سر بر رکاب او گذاشت و با همهی جان تحسین کرد.
سعید نیروی دوباره یافته بود. در کنار عبّاس جنگیدن افتخاری عظیم بود. حلقهی محاصره شکسته شد و دشمن عقب نشست. سعید خود را به اسب محبوب و معشوق خویش رساند. ماه بود یا آفتاب که از پشت غبار تبسّم میزد؟ این تبسّم جان سعید را از شوری دیگر لبالب کرد. هرچند تا حوالی خیمهها برگشته بود، سر ماندن نداشت. از زخمهایش خون میچکید. پروای زخم و خون و عطشش نبود. دیگربار به میدان تاخت. با عمرو و خالد فاصلهی چندانی نداشت. میجنگید و میجنگید. اندکی بعد در حوالی مولایش عمرو بر خاک افتاده بود.
امام با شنیدن خبر شهادتش به میدان رفت. او خونین و زخمی کنار عمرو افتاده بود. کمی بعد از او خالد و مجمّع و جناده نیز به شهادت رسیده بودند. امام همراه عبّاس از حاشیهی پنج گلبرگِ در خون افتاده گذشتند. رحمت و مغفرت با دعای اباعبدالله بدرقهی راهشان شد. نگاه سعید هنوز بر قامت رسا و رشید عبّاس بود. سعید به راستی سعید شده بود.
سلام بر او که سلام منتقم خونهای مظلوم کربلا، سند عظمت و افتخار اوست.
السّلام علی عُمر بن خالد الصیداوی، السّلامُ علی سعید مولاهُ.