خانه / آيينه داران آفتاب / از صفّین تا کربلا

از صفّین تا کربلا

به ابروان سپید و خطوط چهره و چین پیشانی نگاه مکن. من در نبردگاه، جوانانه می‌جنگم؛ عاشقانه سر می‌بازم و به یُمن توانی که از زیارت آقا و مولایم حسین می‌یابم، به مهابت و شجاعت شیران صف‌های دشمن را درهم خواهم شکست.

این پاسخ جناده به عمرو بود، وقتی به او گفت: من از کوفه خواهم رفت. خبر رسیده است که امام به حاجر آمده و برای نبرد با یزید آماده می‌شود. تو در این نبرد سنگین نمی‌توانی حضور یابی.

جناده عزم سفر داشت. سپیده‌دم شنبه بیست‌وشش ذی‌الحجّه بود. باید از کوچه‌های کوفه در نهایت سکوت و آرامش می‌گذشت. بیرون شهر کوفه شش همسفر دیگر به او می‌پیوستند تا از بیراهه خود را به کاروان اباعبدالله برسانند.

هرچه از کوفه دورتر می‌شد بوی وصال نزدیک‌تر و محسوس‌تر مشامش را می‌نواخت. خفقان و اختناق کوفه روح و جانش را آزرده بود. در کوفه یار و یاور مسلم بود و پس از شهادت او تحت تعقیب مستمر جاسوسان و سربازان عبیدالله بود. هجده روز زیستن در اختفا فرساینده و دردآور بود.

کم‌کم روشنای روز پیدا می‌شد. جناده در بیرون کوفه با عمرو و مجمّع و طرّماح و سعد و خالد و غلام نافع به سمت محبوب پیش می‌راند. طرّماح راهنمای قافله‌ی هفت نفره بود و حُدی‌خوان راه.

دو روز راه‌پیمایی کاروان کوچک را به عذیب الهجانات رساند. ناگهان شیهه‌ی اسبان صدای کاروان مهاجران کوفه را متوقّف کرد. خوب‌تر که نگریستند دو کاروان بزرگ نزدیک می‌شدند. اندکی بعد فراق به وصال رسید و آغوش متبرّک فرزند پیامبر برای جناده و همراهان گشوده شد.

حُرّ سر دستگیری داشت؛ امّا قاطعیت امام او را از هر حرکتی بازداشت. طرّماح راه مکّه پیش گرفت و شش مسافر دیگر چون قطره‌ای به دریای کاروان حسین پیوستند.

جناده به یاد آورد دوران نوجوانی خود را که حسین بر زانوان پیامبر می‌نشست و صفّین را که حسین(علیه السلام) دوشادوش رزمندگان یاور و همراه پدرش امیرمؤمنان بود.

دوم محرّم کاروان به کربلا رسید؛ سرزمینی که جناده در سفر امیرالمؤمنین به صفّین از آن‌جا گذشته بود. آن روز اشک‌های متلاطم مولا را دیده بود و زمزمه‌اش را که پیاپی می‌گفت: شکیبایی کن! شکیبایی یا اباعبدالله!… چرا که پدرت نیز همین گونه با بیداد و ستم رویاروی بود.

کربلا محراب عبادت حسین بود. محراب خون‌رنگی که وصفش را پیش از این در سوگ‌گریه‌ای جگرسوز از علی(علیه السلام) در کوفه شنیده بود:

کانّی بنفسی و اعقابها             و یا لکربلا و محرابها

فتخضّب مِنّا اللّحی بالدّماء        خِضاب العروس باثوابِها

گویی به خود و فرزندانم و کربلا و محراب خونینش می‌نگرم که چهره‌ها به‌سان چهره‌های آراسته‌ی عروسان، به خون پاک خویش گلگون می‌شوند.

خیمه‌ها برپا شد. جناده همنشین و همسایه‌ی صحابه‌ی آفتاب شد؛ هم‌نفس مردانی که شب‌ها از ضیافت ذکر و تهجّد و اشک می‌آمدند و روزها از سفر شمشیر و نیزه و شیدایی به شهادت.

کربلا هر لحظه رویش جان بود و تطهیر قلب. هر نفسی نردبان آسمان بود و هر نگاهی راهی به کمال و بالندگی. از روز ورود تا عاشورا یک هفته بیش نبود؛ امّا برای جناده که عمری با حادثه‌ها زیسته بود، این هفته رنگ و بوی دیگر داشت.

شب عاشورا به صبح حماسه گره خورد. سینه‌های شسته در زمزمه، لب‌های متبرّک از سلوک شبانه‌ی ذکر، و گونه‌های معطّر و مطهّر از پایکوبی اشک، خود را برای باشکوه‌ترین روز تاریخ آماده می‌کردند.

پس از نماز صبحگاهی جناده با همسفرانش، عمرو و مجمّع و سعید و خالد، گفت: امروز همان صفّین است. این پرچم‌های افراشته و سواران بی‌تاب، همان ستمگران دیروزند و این مرد که عمامه‌ی پیامبر بسته همان علی(علیه السلام) است. امروز روز فداکاری و جان‌نثاری است.

دست گرم و صمیمی عمرو شانه‌اش را فشرد. دو لبخند گره خورد و دو همراه و هم‌پیمان دست هم را فشردند تا جان‌فشانی در راه حسین را پیمان بسته باشند. دستان سه همراه دیگر نیز گرم و صمیمانه دستان گره‌خورده را فشرد. دمی بعد ابری از تیر فضای کربلا را پوشاند. پسر قهرمان قادسیه کمان کشیده و یاران را به تیرباران سپاه اباعبدالله خوانده بود. تن‌ها زخمی و تیرخورده و میدان گلگون از خون یاران شده بود.

جُناده دوستان دیروز خویش را دید که با پر و بالی از تیر پر کشیده بودند و امام را که در کنار میدان ایستاده بود و محاسن در چنگ گرفته و نجوا می‌کرد: خشم خدا بر یهود آن‌گاه شدّت گرفت که برای او فرزند فرض کردند و خشم و نفرت خدا بر نصاری، آن‌گاه که سه‌گانه‌پرستی پیشه کردند و بر مجوس، آن‌گاه که پرستش ماه و خورشید را برگزیدند؛ و اینک خشم خدا بر قومی که بر کشتن فرزند پیامبر او همدست شده‌اند. به خدا سوگند، ناکامشان می‌گذارم و آرزوهایشان را در دل‌هایشان داغ می‌نهم تا خدای خویش را با چهره‌ی ارغوانی و خون‌آلود دیدار کنم.

نوبت به رزم تن‌به‌تن رسیده بود. سپاه پیش تاخته‌ی دشمن قصد تمام کردن داشت. عبدالله بن عمیر کنار میدان ایستاده بود؛ شمشیر در کف و در نهایت آراستگی عزم میدان داشت. جناده مادر پیر عبدالله را دید که فرزند را به رزم دعوت می‌کند و همسر جوان عبدالله را که نستوه و بشکوه به بدرقه‌ی او ایستاده بود.

پس از شهادت عبدالله دیگر یاران به میدان می‌رفتند.

– جناده، خوب است ما آمدگان همراه با هم به میدان برویم.

پیشنهاد خوبی بود که عمرو، همسفر مصمّم و پاک‌نهاد او، داده بود.

پنج مجاهد عاشق عزم میدان کردند.

رزمگاه داغ و غبارآلود بود. عطش بر جان‌ها پنجه می‌کشید. تیغ‌ها و نیزه‌ها در دست‌ها بی‌قراری می‌کرد. اسب‌ها شیهه می‌کشیدند و مردان دلاور عاشق به‌همدستی پنج‌انگشت دوشادوش و همراه به میدان تاختند.

عمرو رجز می‌خواند و پیش می‌رفت. جناده نیز با تیغی هندی در کف و کلاه‌خودی بر سر در قلب سپاه فرو می‌رفت. شکاف در سپاه انبوه دشمن افتاد. اندکی بعد حلقه‌ی محاصره پنج همراه بی‌پروا را در خویش گرفته بود. صدای تکبیر جناده در چارسوی رزمگاه پیچیده بود. امام نظاره‌گر میدان بود. وقتی حلقه‌ی محاصره تنگ‌تر شد برادرش عبّاس را به میدان فرستاد تا یاران را روزنه‌ای بگشاید. چرخش بی‌امان تیغ عبّاس محاصره را درهم شکست. جناده به آفرین و تحسین بازوان عبّاس پرداخت.

– سلام بر بازوان فرزند رشید علی؛ سلام بر بازوان لافتی.

پنج رشید مجاهد با منظومه‌ی زخم‌هایش از کمند محاصره رسته بودند. همراه عبّاس تا آستانه‌ی خیمه‌ها آمدند. دیگربار امام را سلام دادند. جرعه‌ای از نگاه مهربانش نوشیدند و شوریده‌تر شمشیر و شهادت را لبّیک گفتند.

لحظاتی بعد در گسستن سپاه و نشستن غبار جناده در کنار عمرو و در همسایگی مجمّع به شیوه‌ی گل‌ها در زیباترین هیئت لبخند می‌زد.

یار پیامبر و علی، قهرمان نبرد صفّین و مهاجر مبارز کوفه، به سفر وصل رفته بود.

امام بر آن‌ها درود فرستاد و همراه عبّاس از کنارشان گذشت. چشم‌های باز جناده، هنوز قامت رسای حسین و شکوه شانه‌های عبّاس را مرور می‌کرد.

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.