تیغهای هرزهگرد کُفر و شقاوت، به انگیزهی قتلعام باغ توحید حریصانه میچرخیدند. برای دو برادر تماشای صحنهی خونین و غمرنگ دشوار بود. غم و اندوه عقب ماندن از کاروان شهیدان جانشان را میفشرد.
آنچنان شیفته و دلباختهی حسین بودند که هر حادثه را بهانهی حضور، عشقورزی و ارادت میساختند. یاران عاشورا همه آنان را میشناختند. جدّشان، حرّاق، به بزرگمنشی، جنگاوری، جوانمردی و پارسایی شهره بود. پدرشان عروه و جدّشان قهرمان نبردهای بزرگ بودند. در واقعهی صفّین پایداری و سوارکاری و در جمل و نهروان ایمان و بیپرواییشان در نبرد زبانزد بود.
اینک فرزندان عروهی قهرمان در رکاب حسین بودند. چهرهی گندمگون و مردانهشان و نگاه نافذ و درخشان، این دو اشرافزادهی سوارکار را ممتاز کرده بود.
از صبح عاشورا با هم پیمان بسته بودند که از نخستین شهیدان باشند. امّا وقتی حُرّ اذن میدان طلبید تا سیاهی منزلگاه شُراف و ترساندن فرزندان حسین را از دامن بزداید و همان گونه که نخستین دلآزردگی را آفریده، نخستین شادی را به قلب فرزند پیامبر ببخشد، برای دو برادر جای گفتوگو نماند.
میدان را مینگریستند و یاران شهید تیرباران صبح را مرور میکردند. پس از آن باران سیاه که ابری از چوبههای تیر بر آسمان کربلا گستراند و پنجاه تن پاکباز عاشق را از حسین گرفت، بیتابیشان افزونتر شد. اینک نیم دیگر یاران در نبرد تن به تن جان باخته بودند.
– برادرم عبدالرّحمن، امام لحظه به لحظه تنهاتر میشود. مرگ بر من باد اگر بمانم و افتادن عزیز رسول الله را نظاره کنم. مادر سوگوارم باد اگر زیستن پس از امام عزیزم را ببینم.
– برادر عبدالله، عقده گلویم را می فشرَد. غریبی مولا آتش بر قلبم میریزد. شیون خیمهها شعلهورم کرده است. بیا با هم از امام اذن میدان بطلبیم.
به امام نزدیک شدند. امام میجنگید. جان را سپر تیرها و نیزهها و شمشیرها ساختند. سماع شمشیر ابوالفضل، رقص زبون شمشیرهای دشمن را متوقّف کرد. هجوم دشمن اندکی عقب نشست. هوا داغتر و تشنگی سنگینتر شده بود. دانههای درشت عرق و خون درهم آمیخته بود.
نفسی تازه کردند و با شوقی آمیخته به شرم از امام تقاضای نبرد کردند.
– عزیز جان پیامبر، پارهی جگر زهرا، دیگر تاب صبوریمان نیست. شوق نبرد و جهاد داریم و اشتیاق شهادت و پیوستن به دوستان بهشتی.
امام لبخند زد. گرمای محبّت امام شانههایشان را نواخت.
– عزیزانم تا بهشت فاصلهای نیست. تشنگیتان را دمی دیگر به زلال کوثر خواهید سپرد. بشارتتان باد به دیدار جدّم، زیارت پدرم و برادرم.
صدای انفجار بغض نشسته در گلو کربلا را پر کرد. هق هق دو برادر، لرزش شانهها و سیلاب اشکی که گونههای خونین و غبار گرفته را میشست، با نوازش امام آرام شد.
– فرزندان برادرم! چرا گریه؟ به خدا سوگند، امید آن دارم که ساعتی دیگر دیدگانتان نورباران شود و روشنای چشمتان بهشت و رضوان خدا و رستگاری و کامیابی پایانناپذیر باشد. گریه چرا؟
– جانمان فدایت. ما بر خویشتن نمیگرییم. بر غربت و مظلومیّت تو گریه میکنیم. اندوه گریبان جانمان را میفشرَد که شما در تنگنای محاصرهی دشمن تبهکارید و ما را امکان و توان دفع ستمگران نیست. گریهی ما بر عطش حرم است؛ گریهی کودکان تشنهکام و اندوهناک خیمهها.
این همه مهر و عشق و ایمان و همدلی را چه پاسخ باید گفت؟
امام دست بر شانههای ستبر دو جوان رشید عاشورا گذاشت. نگاهها فرو افتاده بود. امّا تبسّم امام و گرمایی که از دستانش میتراوید تا ژرفای جان عبدالله و عبدالرّحمن دوید.
– سپاستان باد به پاس اینهمه وجد و همدلی و مهرورزی. خداوند پاداش پرواپیشگان پارسا به شما عنایت فرماید. فرزندان برادرم! اجر تقوای متّقین ارزانیتان باد.۱
دو برادر دستان امام را بهگرمی فشردند. امام آنان را اهل مواسات معرّفی کرده بود و دعای محشور شدن با متّقین بدرقهی راهشان ساخته بود.
شعف و شوری مضاعف در رگهایشان دوید. اشک به لبخند پیوست. شادمانی و نشاط وجودشان را سرشار کرد. با صدایی که در آن ایمان و اشتیاق و عشق تموّج داشت گفتند:
– یا بن رسول الله، رخصت بده در کنار هم بجنگیم. تیغهایمان تشنهی جهاد و قتالند و دلهایمان تشنهی وصال. اُف بر دنیایی که سیاهکاران میخواهند و تبهکاران رؤیای رسیدن به آن دارند.
– بروید و بجنگید. بهشت گوارایتان باد. خداوند جزای خیرتان دهد.
دو برادر به شوق و شتاب شمشیر کشیدند. اسبها را هی زدند و رو به سوی میدان با صدایی رسا که اشتیاق بهشت و نفرت و خشم از ستم در آن موج میزد، با هم خواندند:
قد عَلِمَت بنُو غفّار و خِندِفَ بَعدَ بنی نِزار
لَنضرِبنّ مَعشَرَ الفُجّار بکُلِّ عضبٍ صارم بتّارٍ
یا قوم ذوّدوا عّن بنی الخیار بالمشرفی و القّنا الخطّار
بنی غفار خوب میدانند و اهل خِندف و بنینزار هم آگاهند که ما با شمشیرهای جانشکاف و دشمنشکار با تبهکاران و ستمپیشگان میجنگیم.
ای قوم از پاکسیرتان و نکوکارزیستگان دفاع کنید و با شمشیرها و نیزههای بیدادسوز، حریم ابرار و اخیار را پاس بدارید.
دو شمشیر فرا میرفتند و فرود میآمدند. دستهای تجاوز، پرواز میکرد. سرهای تباه، چون گوی در میدان میغلتید و قلبهای تیره و سنگین به میهمانی نیزه و شمشیر میرفت. دشمن چو روبهان زبون از پیش روی دو جوان غفّاری میگریخت.
امام ایستاده بود و تحسین میکرد؛ اندک یاران باقی مانده نیز.
اندک اندک حلقهی انبوه روبهان گریخته نزدیکتر شد. خون از قامت رشید رزمآوران میچکید. تشنگی و زخم توانها را به افول میبرد و لحظاتی بعد چرخش شمشیرها کُند شد. دو برادر لحظههای شهادت را حس کردند. به همدیگر نزدیک شدند. میخواستند آخرین نفسها را در کنار هم بگذرانند. دو سرو بلندقامت عاشورا، دو کوه نستوه حماسهی کربلا، در شیب گودالی فرو افتادند. باران تیغ و تیر و سنگ و چوب آغاز شد. امام به همراه ابوالفضل فرا رسیدند. دمی بعد سر دو برادر بر زانوی دو برادر بود، حسین و عبّاس.
سر به دامان محبوب چه صفایی دارد!
– چه خوشبخیتم و کامروا که سر بر دامان مهتاب و آفتاب گرفتهایم. چه سعادتمندیم که فرزندان علی تا محفل دوست، تا خلوت محبوب بدرقهمان میکنند.
چشمها بسته شد و دو خورشید در مشرق جاودانگی طلوع و تلألؤ آغاز کردند.
پاورقی:
- جزاکما الله یا بنیّ اخی بوجدکما و مواساتکما ایّای بانفسکما افضل جزاء المتّقین. مثیرالاحزان، ابننما حلّی، ص۲۱۲
