روشنتر از آفتاب ایستاده بود در حاشیهی غبارآلود میدان و با دو ستارهی نگاهش لحظههای خونین میدان را میکاوید.
پدر در تیرباران ناگهانی، در پرواز ده هزار چوبهی تیر، ارغوانی و روشن در متن غبار خفته بود.
ایستاده بود با زانوانی استوارتر از کوه، قلبی همه عشق و جانی روشنتر و زلالتر و سیّالتر از فرات. ایستاده بود که تمام هستی پدر قطرهقطره در خاک نشست و آسمان سهم بزرگ خویش را در بُغضی غبارآلود گرفت.
بر پنجهها ایستاد و تیزتر نگریست و مهربانترین دست را دید که در مزرعهی سپید موی پدر بذر محبّت افشاند و چشمان درخشان پدر بر صمیمیّت زانوان امام با نرمخندی شگفت بسته شد.
ایستاده بود که مادرش در سوگ پدر نشست؛ پرندگان بهشتی که با تیر از شاخهی آسمان افتاده بودند تا سبکتر از نسیم، کوچهباغهای بهشت را از قهقههای وصل پرکنند و آنجا زانو به زانوی خدا بر فرشهای استبرق بنشینند.
ایستاده بود تکیه زده بر نیزهای بلندتر از قامتش، که حسین(علیه السلام) دستهای نوازشگر را بر شانهاش نهاد و گفت: فرزندم! پدرت بزرگ بود، از اهل آسمان، خدایش رحمت کند که بر ایمان و آرمانش پای فشرد؛ و عمرو آسمان ابری چشمش را به سمت امام برگرداند و با رنگینکمانی از شرم و لبخند، محبّت امام را پاسخ گفت.
*****
هیچ کس نمیداند این کودک بزرگ که تنها یازده بهار را در همسایگی تابستان محبّت پدر گذرانده بود، چه کرد؟ آیا او نیز فرصت یافت تا گیسوان سپید پدر را همچون سرانگشت مهربان حسین به نوازش گیرد؟ آیا او نیز خون از نگاه پدر گرفت تا در تلاقی دو نگاه اشکبار و گره خوردن دو تبسّم، تلاطم دو قلب همآغوش را تجربه کند؟
طنین صدای پدر در گوشش بود: پسرم! جان کوچکترین هدیهای است که به پای ولایت حسین تقدیم باید کرد. صبور باش عزیزم! اگر تن پاره پارهام با هزار زخم، با هزار چشم خونین، چشم در چشم تو داشته باشد.
اینک ایستاده در برزخ کودکی و نوجوانی، بر ساحل آتش و فاجعه، تماشاگر فضایی که ده هزار پیکان به ضیافت چشمها و قلبهای تشنه رفته بود. مزرعهی جان پدر چند قطره از آن باران نوشید، هیچ کس نمیداند. امّا عمرو با چشمهای خویش دید که پدر آنسان رویید که در هنگامهی افتادن، خاک را هرگز زیارت نکرد!
چشم از میدان گرفت. سکوت لحظههای پیشین و بهشت آرام میدان شکسته میشد. غبار نرمنرمک خاضعانه بر تنها مینشست و دشمن که اینک حاصل شرار و شرارت خویش را میدید، به هلهله و پایکوبی و دستافشانی ایستاده بود. آفتاب نیز آرام آرام فراتر میآمد تا راستتر به تماشا ایستد و پارههای مطهّر گل را در حریر روشن خویش بپیچد.
دست بر سینه گذاشت. به ادب سلام داد یاران را، پدر را و سلام گلها برگشت. نسیمی داغ بوی خون آورد. مشام عمرو از بهشت پر شد. دوردستها روح و ملائکه میآمدند، بر دستهایشان هودجی از نور، شهیدان همبال آنان پر میگشودند.
– خوشا به حالتان، زودتر به بهشت رسیدید. سلام مرا به پیامبر و مولایمان علی و فاطمه برسانید. ما نیز به زودی به شما خواهیم پیوست.
*****
به خیمه برگشت. مادر نیز چند نفسی پیشتر، از حاشیهی خونرنگ میدان به خیمه بازگشته بود؛ بازگشته از سفر سنگین شهادت همسر، خیمه را آهسته بالا زد. مادر سر از سجدهی سپاس برداشت.
– سلام مادر صبور و داغدیدهام. شهادت بر پدر مبارک باد.
– سلام فرزندم! یادگار عزیز پدر.
در چهرهاش نشانی از نگرانی و اندوه ندید. قلبش آرام گرفت و به تماشای آرامش مادر ایستاد. نزدیکتر شد. سر نشستن نداشت. در حضور مادر، مادری این همه بزرگ، باید ایستاد. دستهای ظریف و کوچکش را بر شانهی مادر نهاد. همهی احساس، همهی خواهش و همهی گفتوگویش را به شانهی مادر بخشید. مادر تمنّای بزرگ عمرو را از چشمهایش خواند و به احترام این خواهش بزرگ برخاست. خواهش رفتن در نگاه عمرو موج میزد.
– فرزندم! یادگار عزیز پدر! در نفسهایت یاد پدر میوزد. در چشمهایت پدر تکثیر میشود و در طنین صدایت، صداقت و صمیمیت او پژواک و بازتاب مییابد.
عمرو شرمسارانه زیر باران محبّت مادر ایستاده بود. دو قطره اشک بر گونهاش لغزید. چشم در چشم مادر دوخت.
– مادر! تو چقدر خوبی! مثل پدر مرا میشکوفانی، میرویانی و با اشارات آفتابی گرم میکنی. با تو خدا چه قدر نزدیک میشود و شوق شیرین پرواز، شعلهورتر.
مادر پیشانی گُر گرفته و فراخش را بوسید و نگاهش را از پای تا سر چرخاند و قامت ظریف عمرو را که چونان درختان رازآلود و اساطیری، استوار و تناور در باغ عاطفه و احساسش قد میکشید، چندباره مرور کرد. آخرین بار بوسید. پیراهن سپیدش را بر تن کرد. گرههای زره را بست. شمشیر را در دستش نهاد. بند کفشهایش را بست. در آغوشش کشید و بوی ساده و معصومانهاش را جرعه جرعه نوشید و سپس تا آستانهی خیمه بدرقهاش کرد.
به کنارهی میدان رسید، با گامهایی مصمّم و قدمهایی نستوه. مادر در آستانهی خیمه شکوه رفتنش را به شوق و شور مینگریست.
– السّلام علیک یا مولای یا اباعبدالله!
امام برگشت. عمرو بود فرزند جناده انصاری؛ با پیراهنی سپید، سیمایی سپیدتر و درخشانتر و چشمانی که به ستارهها طعنه میزد.
– سلام بر تو باد، ای عمرو. مادرت سوگوار پدر است. تو باید در کنارش باشی. شاید آمدنت به میدان را خوش ندارد.
– نه، مولای من، مادر مرا به میدان فرستاده است.
امام سر فرو افکند. گلگونهی خون بر پیراهن بلندش جای جای نشسته بود. کدام گل از آن جناده بود، کدام نقش از آن پدر؟ عمرو به دامن گلگون امام آویخت. امام قامت کوچک و عزم بزرگ عمرو را مرور کرد. چشم به میدان دوخت. خزانآفرینان بر نعش گلها پای میکوبیدند. کرکسان سیاه قتلگاه سرِ سر بریدن لالهها داشتند. میآمدند و بر سینهها مینشستند و سپس در قهقههای شوم و مستانه، آفتابی در دست، شب سیاه خود را سرپناهی میجستند.
شیهه و قهقهه، صدای سم اسبان و برق نیزهها و شمشیرها بود و این سو گریههای اندوهریز و دردخیز خیمهها. امام به قطرهی اشکی رو برگرداند.
عمرو ایستاده بود؛ منتظر لبهای امام، بیتاب اذن حسین، با لباس سپید رزم، شمشیری بسته به کمر، بلندتر از قامتش!
– آقای من! به شوق اجازتی آمدهام؛ رخصت میدانم میبخشی؟
کودک نبود. در صدایش رشادت و مردانگی تموّج داشت.
دست امام شانههای استوار عمرو را نواخت و عمرو زیر سایهسار مهربان دستان امام بهشت آرامشی لطیف را مزمزه کرد.
– فرزندم! سوگ سنگین پدر کافی است. مادرت داغی تازه را چگونه برمیتابد؟ مادرت را تنها مگذار. تسلّای خاطر سوخته و مجروحش باش که دیدارت تداعی پدر است و آرامش مادر.
عمرو ساکت و سنگین و بغضآلود گوش سپرد. آرام آرام چشمها را از دامن خونین امام فراز آورد. چشم در چشم حسین در صدایی لرزان و شانههایی لرزانتر، با آمیزهای از هق هق و التهاب گفت:
– مادرم لباس رزم بر من پوشانده. مادرم شمشیر در دستم نهاده و پیشتر، او اذن میدانم بخشیده است.
امام امتداد نگاه عمرو را کاوید. مادر در آستانهی خیمه ایستاده بود. حضورش سند روشن تأیید عمرو بود. نگاه امام از مادر عمرو به سوی میدان چرخید. میدان گُر گرفته و شهیدخیز را دیگربار مرور کرد. در دوردست سواران مغرور، شیهههای ناصبور، تشنهتر از صحابهی حسین، خون میطلبیدند.
عمرو نگاهش را بال در بال امام پرواز داد و در بازگشت تبسّم امام را نوشید و سیراب از اذن امام، اسب را هی زد. مادر صدایش زد. بیتابِ کوچک کربلا برگشت. لبخندی را که از امام وام گرفته بود به مادر بخشید!
مادر پیش دوید. به بدرقهی کوچک بزرگش تا ساحل میدان آمد. ماهی کوچک او سر شناور شدن در شطِّ شمشیرها داشت.
– آفرین عزیز مادر، گوهر کوچک من، به خدا میسپارمت.
موجی از ساحل کربلا به دوردست میدان برخاست. اسب شیهه کشید. عمرو شمشیر کشید. غبار برخاست. آشوب میدان فرو نشست. پسر صحابی شهید پیامبر، زیر چتر نگاه امام و مادر به میدان شتافت.
*****
– کیست این؟ پرسشی بر چشمها و لبها نشست.
عمرو پیش آمد. میدان چرخی زد! آفتاب راستتر ایستاد. عطش هیجانزدهتر، به لبهای عمرو پناه آورد. عرق چشمه شد و خون نیز! مادر زیر نیزههای بلند آفتاب، برق شمشیرهایی را که بر تمامی وجودش مینشست، خوبتر به تماشا ایستاد و آن سویتر امام نگاهش را به طواف و سعی و صفا میان مادر و فرزند آورد.
شمشیرها پریشان میوزیدند. رقص شمشیر عمرو خوشههای شقاوت را درو میکرد.
یک تن و این همه دشمن؟!
هُرم و غبار در هم آمیخته بود. خون و عرق همپای هم بر خاک چکّه میکرد. تکبیر نوجوان، ضجهی دشمن و تشویش مادر آمیزهای شگفت بود. اسب بیرمقتر میشد و نوجوان چالاکتر.
رجزخوان کوچک عاشورا از میمنه به میسره زد. تیغ مینشاند و سر میافشاند و میخواند: عرصه را بر فرزند هند تنگ میکنم و بر حنجرههای یاوهگو و جانهای ظلمتپو تیر مینشانم. تیرهای انصار و نیزههای غبارآلودی را که مهاجرین در حضور پیامیر به خون کافران رنگین میساختند از خون شما سیاهاندیشان، سرخ و خضابگونه خواهم ساخت.
تیغهای دیروزین را که در عهد پیامبر در خون خفّاشان شنا میکرد در جان فاجران خونآشام شنا خواهم داد.
امروز با آنان میجنگم که قرآن را برای یاری شرارتپیشگان رها کردند.
من با کسانی میجنگم که به انتقام خونهای بدر برخاستهاند و کینهی دیروزین را پشت شمشیرهای برّان و نیزههای افراشته پنهان کردهاند.
به خدا سوگند، بیامان با تبهکاران میجنگم و این کار را فریضه و واجب میدانم.
هر روز یاری و رویارویی است؛ نبرد ما همیشگی است.
از حاشیهی میدان صدای گاه گاه تشویق یاران به گوش میرسید. گاه نیز صدای مادر که احسنت گویان عمرو را به نبرد تا شهادت میخواند، از لابهلای انبوه فریادها گوش عمرو را مینواخت.
جنگید و جنگید. نفسی تازه باید کرد. جانی تازه باید تا نبرد آخرین را جانانهتر گذراند. لگام اسب را برگرداند. چرخی زد. برگشت. سیمای غبارگرفته و عرقآلود و خوننشسته را به امام و مادر رساند. دو تبّسم از کرانهی میدان گرفت. پرشورتر و شیرینتر برگشت.
دیگربار رجز آغاز کرد. عرق از زیر کلاهخود، خون از بدن، غبار از فضا و آسمان در سکوت، همه رجز میخواندند. امام گوش سپرد. مادر گوش سپرد؛ میدان نیز. آسمان اندکی بیشتر خم شد تا بهتر بشنود. عمرو میخواند:
امیری حسین و نعم الامیر سرورٌ فؤاد البشیر النّذیر
علی و فاطمهُ والدهُ فهل تعلمون لَهُ مِن نظیر
لَهُ طلعهٌ مثلُ شمس الضّحی لَهُ غرّهٌ مثل بدرٍ منیرٍ
ای صحابهی سیاهی، حسین رهبر من است. کدام رهبر والاتر و بالاتر از این؟ او امام سرورآفرین و آرامشبخش قلب پیامبر بود. امام من پروردهی دامان علی(علیه السلام) و فاطمه(سلام الله علیها) است. آیا او را همتا و همانند میشناسید؟ سیمای شکفتهی او به آفتاب میماند و پیشانی فراخ و بلندش به ماهتاب.
هیچ کس این همه زیبا رجز نخواند. این رجز شورانگیز همه را به جستوجو در حافظهها کشاند. در هیچ یادی نتراوید که پیش از این چنین رجزی شنیده باشد. همه در نخستین لحظهی نبرد، در هنگامهی رجزخوانی خود را میستودند؛ گذشتهها و افتخارات و نبردهای خویش را فرایاد فراموشکاران میآوردند؛ امّا عمرو از گذشته نسرود، حال را، امام را، آری «تمامی خود» را سرود:
ای صفکشیدگان رویاروی خورشید، من از آفتاب دفاع میکنم.
آفتاب را برنمیتابید. آفتاب من، از کهکشان وجود پیامبر، از منظومهی فاطمه و علی و از بهشت خدا آمده است و دریغا شما که تراکم سیاهی فرصت تماشایتان نمیدهد.
لَهُ طلعهٌ مثل شمس الضّحی لَهُ غُرّهٌ مثل بدرٍ منیر
گاه شمشیرها سکوت میکردند تا بلاغت عمرو را بهتر دریابند. نیزهها به لکنت میافتادند تا فصاحت روشن عمرو گم نشود. زمین زیر پای عمرو موج میزد. خون شوق و غرور در رگ یاران حسین میدوید و مادر که هرگز این اندازه فرزندش را اندازه نگرفته بود، بارانی از آفرین و تحسین نثارش میکرد.
درنگی کرد. دوباره میدان را نگریست. از کنار تن خونین و مشبّک پدر گذشت. نگاهی و سلامی و هجومی دیگر را آغاز کرد. تشنهتر شده بود. چند زخم بر تنش دهان گشوده بودند و مبهوت، دلاور صبور کوچک را قطره قطره بدرقه میکردند.
کمکم رجز فرزند جناده خاموش میشد. چکاچک شمشیرها و ازدحام غبار و سوار نشانهی پایان صحنه بود. مادر بر پنجهها ایستاد. امام تیزتر نگریست و یاران چشمان تشنه را به آن سوی غبار پرواز دادند و ناگهان… همهی آسمان را رقص سری خونین پوشاند. مالک بن نسر بدی، عربدهزنان سر را به اردوگاه حسین(علیه السلام) پرتاب کرد. میدان چرخی خورد، سر چرخی زد و همهی چشمها در چرخشی مبهوت بر چشمان روشن عمرو دوخته شد که پیش پای مادر فرو میآمد. سر پیش پای مادر چرخی زد و چشم در چشم ملتهب مادر خندید.
اینک سکوت بود و مادر و همه چشم، که فرجام تلاقی دو نگاه چه خواهد شد. همه میگریستند و از آن سوی پردهی اشک، مادر را مینگریستند که آرام بر زمین مینشست.
حتّی دشمن گریست. هق هق فرات، گریهی صحابه، شیون حرم و غبار که آرام همراه مادر بر زمین مینشست. صحنه را برای تماشای چشمان از حدقه بیرون پریده و دریدهی دشمن نیز فراهم ساخته بود.
مادر بر زمین نشست. لبهایش را به نرمی بر پیشانی فرزند رساند؛ پیشانی روشن در محاق خون؛ پیشانی رجزخوان آفتاب نیز به تمنّای بوسهی مادر از خاک فاصله گرفت. امّا ناگهان پنجههای مادر در انبوه موهای مشکین و خونین عمرو فرو رفت. سر را برآورد و سربلند، خشمگینانه چونان برآمدن شمشیر از نیام یا قیام آتشفشان از چکاد مغرور کوهستان، به سمت خیل خفّاشان تماشاگر دوید. سر عمرو در دستان مادر در جزر و مد بود. فرا میرفت و فرو میآمد و بر سر سرکشان کوبیده میشد و هربار میشکست و شکستهتر بازمیگشت.
اینک عمرو تنها شهیدی بود که هنوز میجنگید! نبرد پس از شهادت!
با هر ضربه و شکستن، رجزی دوباره میخواند و حرمت آفتاب پاس میداشت و همدست مادر بر سر ستم میتاخت.
من، هرچند پیری شکستهقامت و ناتوانم، با ضرباتی شکننده بر مغزتان فرو میکوبم و از فرزندان شریف فاطمه دفاع و پاسداری میکنم.
زن با سلاح سر میجنگید. همدستی مادر و فرزند، هراس در جان دشمن میریخت و عمرو در تعقیب تاریکیها از آفتاب میگفت و مادر با اعجاز دست، گوسالهپرستان سامری را درهم میشکست.
فرمان امام بود که برگرد. اینک مادر، سربلند و سرفراز پس از ستیزی مردانه و گریز دشمن بازگشت. کنار میدان ایستاد. چشم در چشم عمرو و سپس بوسهای به پاس نبرد دوباره بر پیشانی فرزند نشاند. آنگاه سر را فرادست آورد. فراز سر چرخاند و به سمت دشمن پرتاب کرد و با فریادی که تا دوردست افق پر میکشید سرود: «ما چیزی را که در راه دوست دادهایم، پس نمیگیریم.»