رُخش سبزه ست و مویش مشکی و لب: قرمزِ اُخرا
کأنّ المصطفی قد عادَ یولَد مرّهً أخری
یقین روح محمد رفته در جسم علی اکبر
اگر ما میپذیرفتیم مفهوم تناسخ را
هزاران خسرو و فرهاد و یوسف، میشود مجنون
همینکه زادۀ لیلا هویدا می کند رخ را
سپاه شمرِکافرکیش، مات جلوهی حُسنش
سوار اسب خود، وقتی نمایان میکند رخ را
به جُرم چهره اش شد کشته یا اسمش؟ نمی دانم
نمیفهمیم علت را … نمی یابیم پاسخ را
عطش، آتش شد اما با لب بابا گلستان شد
چنانکه آتش نمرود، ابراهیم تارخ را
شاعر: محسن رضوانی