خانه / آيينه داران آفتاب / نبرد در غبار

نبرد در غبار

گرد و غبار که فرونشست، آفتاب ارغوانی یاران شهید در افق میدان می‌درخشید. پیش از او جون، سیاه سپیدموی عاشورا، یار و همراه ابوذر غفاری، به میدان رفته بود. امام از میدان بازمی‌گشت؛ از کنار جون با دامنی خونین و دستانی که آخرین بار بر پیشانی عرق‌گرفته و زخم‌خورده‌ی یاور ابوذر کشیده بود.

هنوز ساعتی از نماز ظهر نگذشته بود. گرد خورشید امام تنها چند ستاره می‌چرخیدند و مهتاب عاشورا که استوار و مصمّم و نستوه لحظه‌ای چشم از سپاه متلاطم و موّاج دشمن نمی‌گرفت.

انیس عرق از پیشانی سترد. دستان را سایه‌بان چشم‌ها کرد. برق تیغ‌های بی‌تاب فرصت تماشا می‌گرفت. درخشش نیزه‌ها نگاه را می‌آزرد. سر به آسمان بلند کرد. خورشید اندکی به شیب آسمان رسیده بود.

– خدایا، بیش از این صبر و شکیبم نیست. مرا مباد بمانم و امام خویش را کشته ببینم. مرا مباد تماشاگر گستاخانی باشم که تیغ‌های آخته را بر سر فرزند رسول خدا فرو آورند. نه، خدایا مپذیر  انیس باشد و مقتل محبوب و سالار خویش را نظاره کند.

چشم از میدان و آسمان گرفت. به سمت امام آمد. مولا در حلقه‌ی بنی‌هاشم بود. فاصله با خیمه چندان نبود. شیون و گریه از حرم برخاسته بود.

– برادرم عبّاس، عزیزم علی‌اکبر، بروید و خیام را آرام کنید. پی از این گریه‌های فراوان خواهند داشت.

انیس زیر صاعقه‌ی این سخن لرزید. اشک از گوشه‌ی چشمانش لغزید و با غبار درآمیخت و به صورت غبارگرفته‌اش دوید. تشنه بود و زخمی. در تیرباران صبح بر پهلو و بازویش زخم دو تیر نشسته بود.

نزدیک‌تر شد. مقابل مولا و امامش ایستاد. با صدایی که اندوه و شرم و خضوع در آن نشسته بود گفت:

– یابن رسول الله، سیّد و مولای من، اجازه‌ی میدان می‌خواهم. اذن جان‌نثاری‌ام بده.

انیس روزنه‌ای برای پرواز می‌جُست. قفس شکستن آرمان و آرزوی روح بی‌تابش بود. تأیید امام و اشارت او تأیید شهادت نیز بود. انتظار به فرجام رسید و دست مهربان امام شانه‌اش را نواخت و او را روانه‌ی میدان ساخت.

لحظه‌ی میدان رفتن از کنار سعید بن عبدالله گذشت. دمی پیش سعید چون کوه در تیرباران دشمن ایستاده بود تا دو رکعت عاشقانه‌ی عاشورا برپا شود و آن گاه تنی همه تیر و زخم بر خاک افتاده بود و با تحسین امام و سر بر زانوی محبوب و مولایش از خاکدان تیره به روشنای بهشت بال و پر گشوده بود.

انیس از لابه‌لای لاله‌های ارغوانی گذشت. جون را در آرامشی معطُر بر خاک دید و با خطابی که در آن رنگ و نشانی از شوق بود گفت: به زودی به تو خواهم پیوست.

نماز ظهر عاشورا در او توانی نو آفریده بود. شمشیر برّان و برّاق را از نیام کشید. کنار میدان ایستاد. لشکر دشمن اندکی آرام شد. همه می‌پرسیدند این کیست که عزم رزم کرده است.

ناگهان تُندر و طوفان رجز انیس بر آسمان میدان لرزه افکند:

اَنّا انیسٌ و اَنّا بن معقل

و فی یمینی نَصلُ سیفٍ مُصقَل

اضربُ بِه فی الحرب حتّی یَنجلی

اَعلُ بها الهامات وَسطَ القَسطَلی

من الحسینِ الماجد المُفَضّل

ابن رسول الله خیر مُرسَلِ

من انیس بن معقلم که شمشیر صیقل خورده‌ی آهنین در کف دارم. در خیزش گرد و غبار تیغ بر سرتان فرو می‌آورم و شرار مرگ بر سرتان می‌بارم. من پاسدار حسین بزرگوار والاتبارم. من وفادار و فداکار فرزند پیامبر رسالت‌مدارم.

مرگ از دم شمشیر انیس فرومی‌چکید. بی‌محابا و بی‌پروا از یمین و یسار می‌تاخت و میدان را بر سواران تنگ می‌ساخت.

برگشت. نفسی تازه کرد و امام را سلامی دوباره داد و دیگربار در قلب سپاه فرورفت. تکبیر می‌گفت و رجز می‌خواند و می‌جنگید. پیش پایش بیست سر چونان گوی بر خاک غلتیدند. زخمیان برهم می‌افتادند و صدای زوزه‌ی زخم‌خوردگان در میدان می‌پیچید. امام و بنی‌هاشم به تحسین ایستاده بودند.

بارش تیر و پرتاب نیزه آغاز شد. انیس در قهقهه‌ای مستانه این همه خاشاک را به سُخره گرفته بود. حلقه‌ی محاصره تنگ‌تر می‌شد. سنگ‌پرانان سنگ می‌پراندند. زوبین‌ها پرتاب می‌شد. زخم بر زخم می‌رُست. عطش امان می‌برید. عرق و غبار سیمای انیس را در محاق می‌بُرد. سنگی بر پیشانیش نشست، زخمی بر شانه، تیری در پهلو، شمشیری بر کتف و قطره قطره رمق در تشنگی و بارش آفتاب فرو چکید. از اسب فرو افتاد. هنوز تکبیر می‌گفت. هنوز شمشیر می‌چرخاند. نیزه‌ای بر سینه‌اش فرو شد. خون جوشید.

انّا لله و انّا الیه راجعون.

چشم چرخاند. فاصله‌ی مولایش با او چندان نبود. غبار برانگیخته مجال تماشا می‌گرفت. نیزه‌ای سر شکافتن گلویش داشت. از حلقوم تشنه‌اش آخرین سخن تراوید: السّلام علیک یابن رسول الله یا اباعبدالله. فریاد در فوّاره‌ی خون گلو فرو شکست. هر کس زخمی می‌زد و انیس رها از خاک به محفل انس محبوب بال و پر می‌گشود. یاری که انیس عشق بود به ادراک خلوت معشوق رسیده بود.

حتّی دشمن پس از شهادتش می‌گفت: عجیب شجاع بود، عجیب بی‌هراس.

میدان آرام شده بود و خورشید در غبار ریز میدان به اعجاب پیکر زخم خورده‌ی انیس را می‌نگریست. آسمان می‌گریست.

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.