از ربذه آمده بود؛ قتلگاه راستگوترین صحابی پیامبر، ابوذر. از ربذه آمده بود؛ سوختهتر از صحرا، با داغی که در غروب غریب بیابان تفتیده بر جانش نشسته بود.
سخت و طاقتسوز است تماشای مرگ آرام و غریبانهی کسی که همهی عمر در سایهی صمیمیّت او زیستهای و جون، ابیمالک، با زخم این خاطره از ربذه بازگشته بود.
دمی طنین آخرین سخنان ابوذر از فضای لحظههایش گم نمیشد.
– جون، خدا پاداش نیکویت دهد که صبورانه و وفادارانه با من بودی. دمی دیگر بر زانوان دخترم جان خواهم داد. وقتی چشم برهم نهادم، برخیز. دوردست افق را تماشا کن، فریاد بزن که ابوذر یار پیامبر رفت. کاروانی میرسد با مردی بزرگ. این را از پیامبر شنیدم که مردی شیفته و باورمند علی، کفن بر پیکر استخوانیم خواهد پوشاند و در سینهی سوختهی صحرا دفنم خواهد کرد. سلام مرا به او برسان.
امّا جون! فردایی بزرگ و خطیر پیشروی توست؛ صحرایی دیگر، سوختهتر از ربذه، صحرایی شررخیز و شرارتریز، صحرایی همه مرگ و عطش. آن روز چه خواهی کرد؟
یاری و جانفشانی و پاکبازی در راه فرزند پیامبر را دریغ مدار. کاش میماندم و آن روز را درک میکردم.
*****
ابوذر در شیون دختر رفته بود و جون گریان و دوان و فریادزنان دشت را میکاوید و پژواک شکستهی صدایش را صحرا مینوشید: آی… ابوذر رفت. یار پیامبر درگذشت؛ صداقت و درستی و راستی مُرد.
مالکِ اشتر از دوردست افق رسید و تن تکیدهی محبوب خدا و پیامبر، مشهور و محبوب ملکوت، ابوذر، به خاک ملتهب ربذه سپرده شد.
جون در حسرت و اندوه و سوگ از ربذه به مدینه آمد. گدازههای جانسوخته را کنار مزار پیامبر افشاند؛ سر بر مزار رسول قصّهی غربت ابوذر، تنهایی و تبعید، زمانهی واژگون و قحطسالی وفا و پارسایی و پاکبازی را سوگمندانه گریست.
از کنار مزار پیامبر برخاست و غمگنانه و تنها، شبانگاه کنار خانهی محبوب و مولایش علی ایستاد. در زد و آغوش گرم علی فرصتی بود تا اندوه جانسوخته را دیگربار بر شانهی شکیبای مولا ضجّه زند و با خواهشی عاشقانه بخواهد که او را همهگاه و همه جا با خویش بپذیرد.
چشم در چشم علی میزیست. سایه به سایه همراهش میشد و دلشده و شوریده در سفر و حضر در آرامش و خطر همدم و همقدم او بود.
همهجا عشق و ارادت خویش بازمیگفت. رنجها، دردها و نالههای شبانهی مولا را میشناخت؛ در خود میگداخت و صبورانه ابرهای انبوهی را که تیره و دهشتناک بر آسمان حقیقت پرسه میزدند، نظاره میکرد.
بارها در صحنههای نبرد اراده و ارادت و قدرت شگفتی را که در بازوان مردانهاش اندوخته بود، تقدیم محبوب خود کرد.
در جنگ شمشیر میزد، زخم میخورد و به تبسّمی از مولایش دل خوش میکرد. نوازش نگاه مولا خستگی را از جانش میشست و زخمهای درشت تنش را مرهم میگذاشت.
بارها در خود شکست. هنوز داغ ابوذر بر جگرش تازه بود که رمضان خونین کوفه را مشاهده کرد و فوّارهی ارغوانی پیشانی را که بال در بال «فزت و ربّالکعبه» از محراب به آسمان میرسید. او مانده بود و تلخکامی دوباره، تداعی ربذه در کوفه و زخمهایی که به وسعت جانش خمیازه میکشیدند.
من و فرزند پیامبر؟ من و صحرایی دیگر؟ از این رستگاری و کامیابی فراتر میتوان یافت؟ کاش ادراک شیرین و شکوهمند آن لحظه زودتر شود. امّا کدام فرزند پیامبر، حسن یا حسین؟
این زمزمهی همیشهی جون با خود بود و اینک این زمزمه قویتر، گرمتر و هر لحظه بیشتر و بیشتر در ذهن و روحش پر و بال میگرفت.
نه، نباید حتّی یک لحظه از این خاندان فاصله بگیرم.
ده سال پس از غروب ۲۱ رمضان با حسن، مقتدای خوشروی خوشخُویش همراه شد. در نخیله با خود گفت: مولایم حسن، به جهاد آمده است. آیا اشارت ابوذر به همینجا نیست؟ امّا جنگ بدفرجام و ناکام بود؛ خیانت و فریب و پیمانشکنی امام را آنچنان تنها کرد که در خیمهی فرماندهی، زیرانداز را گستاخانه از زیر نشستگاهش کشیدند و خنجر بر پایش نشاندند. جون میدید و میسوخت. درشتی و آشتی معاویه را دید و غربت امام خویش را مویه کرد و در مدینه خونابهی افطار حسن را در تشت، روبهرو نشست.
اینک او بود و حسین. نباید از این عزیز فاصله میگرفت. تردیدش نمانده بود که فرجام و سرنوشتش با حسین گره خورده است. ابوذر گفته بود که با فرزند پیامبر صحرای مرگ و عطش را خواهی بود. مگر جز حسین بر همهی خاک، پیامبر را فرزندی هست؟
نه، دمی از حسین جدا نمیشوم. سایه و همسایهی او خواهم بود. مگر پیامبر نگفته بود که آسمان بر سر کسی سایه نینداخته و زمین در آغوش نگرفته کسی را که راستگوتر از ابوذر باشد.
شامگاه ۲۷ رجب سال ۶۰ هجری، کاروان کوچکی، پنهان و شتابان، سر بیرونآمدن از مدینه داشت. جون بوی خطر و حادثه را حس میکرد؛ امّا چه باک که با فرزند پیامبر همراه بود.
با آنکه پیری موهای مجعد سیاهش را سپید کرده بود، چالاکتر از جوانان بار بر پشت اشتران میبست و تدارک سفر میدید. شبانگاه کاروان از مدینه میرفت تا حادثهای عظیم و بیبدیل را رقم زند.
حسی غریب در آوندهای جون میدوید. کسی در او میگفت: هنگامهی موعود نزدیک است.
در تمام راه، راهی که با شتاب در پنج روز طی شد، بارهای سنگین را بر دوش میکشید و در هر منزل به بهانهای کنار مولایش میرسید، چشمانش را مرور میکرد تا پاسخ عطش خویش را بگیرد و در چشمان نافذ و آرامش آفرینش سلوک عاشقانه کند.
در غروب روز رفتن هنگام وداع امام با روضه و مزار پیامبر، با او همراه شد و از نجوای سوزناک و شکوای دردناک امام دریافت که سفری بزرگ پیش روست. مکّه بود و فوج فوج کاروان که برای برپایی حج میرسیدند. جون گفتوگوی امام با مردم را میدید و میشنید که بیدادگریهای معاویه را بازمیگفت و مسئولیّتها را مرور میکرد و به همراهی و همنوایی میخواند.
خبر همهسو پیچیده بود که فرزند پیامبر برخاسته است؛ به همراهی میخواند؛ یزید را باور ندارد و او را زشتکارتر و تباهتر از معاویه میداند.
پیک در پی پیک میرسید و نامههای بیعت با امضای خونین، خورجینخورجین به پای امام ریخته میشد. آخرین نامههای کوفه رنگ التماس داشت.
ای فرزند پیامبر بیا. مردم چشمبهراهاند؛ بیتاب و بیقرار. جز تو را به پیشوایی نمیشناسند. شتاب کن، شتاب؛ والسّلام.
یک روز ششصد نامه رسید و سرانجام دوازده هزار نامه، همه لابه و خواهش و میثاق و با اثر خونین سرانگشتانی که وفاداری تا مرگ را نشان میداد.
آخرین نامه به امضای شش چهرهی بزرگ کوفه بود که نوشته بودند: دشتها سبز و شاداب و میوهها رسیده و آبدارند. اگر ارادهی آن بزرگ بر ما تعلّق گیرد ما با لشکری انبوه و آماده، با شمشیرهای آخته، جانباختهی توایم. گوش به اشارت چشمان تو دوختهایم. درود و رحمت خدا بر تو و پدرتان باد.
و آن شش تن که این نامه را نوشتند همانان بودند که در کربلا، تشنهتر از دیگران به جنایت و قساوت میاندیشیدند.
جون میدید که امام را اعتنایی به نامهها نیست. امّا آن روز، روز پانزدهم ماه رمضان، آخرین پیک رسید با نامهای از تمام مردم کوفه. پایانِ نامه این بود که ای حسین، به جدّت پیامبر، سوگند میدهیم که بیا تا یاریت کنیم، با یزید بجنگیم و برکنارش کنیم. اگر نیایی فردای قیامت، در پیشگاه خداوند خواهیم گفت: یا ربّنا ظلمنا الحسین و رضی فینا بالظّلم و الجور؛ خدایا حسین بر ما ستم کرد و ما را در کام بیداد و ستم پذیرفت.
جون بود و خاطرات تار و اندوهبار گذشته. مردم کوفه را میشناخت و پیمانشکنی دیروزین را دمی از خاطر دور نمیساخت.
آیا مولای من به کوفه خواهد رفت؟ اگر پیمان بشکنند؟ اگر رسم جوانمردی پاس ندارند؟
امام پاسخ نامه را نوشت و مسلم، پسرعمویش، را مأموریت سفر به کوفه داد.
مسلم پانزده ماه رمضان همگان را وداع گفت. جون مسلم را در آغوش فشرد؛ بر پیشانی روشن سفیر رشید حسین بوسه زد. مسلم نخست به مدینه میرفت تا فرزندان و خویشان را وداع گوید و راه عراق پیش گیرد.
روز هشتم ذیالحجّه جون به اقتدای امامش احرام پوشید. شکوهی شگفت یافته بود؛ سپیدی و سیاهی را که آنسوتر با نگاهی شرارتریز و شقاوتخیز امام را تعقیب میکردند، میدید. آغاز طواف بود. ازدحام زائران، طنین لبّیکها و کعبه که آرام و باوقار و دیگرگونه ایستاده بود.
ناگهان امام طواف را شکست؛ گویی پای گریز دارد. گرداب گیج طواف مانده بود و مردی که به انگیزهی طوفان، از مدار میگریخت.
جون خود را از طواف بیرون کشید. حج مجسّم از کعبه بیرون زد و جون عاشقانه در پیاش هروله کرد و شکفته و مطمئن امام را در حرکت به سمت کربلا همراه شد.
تبسّم امام گواه رضای او از همراهی جون بود.
قافلهای با کودک و زن و پیر و جوان منزلبهمنزل میرفت. جون در همهی راه گوش به لبهای مولایش دوخته بود. شانههای ستبر او بارهای سنگین را سبک میکرد. آغوش او پناه کودکان بود و سخنانش تسلاّی خاطر یاران.
خبر شهادت مسلم و هانی را در راه شنید. به خلوتی خزید و گریست و نگران نیرنگ دوبارهی کوفه شد. اگر امام به کوفه برود؟ اگر مردم پیمان بشکنند، اگر…
امّا کوفه که صحرا نیست؟ نه، مولایم در کوفه نخواهد جنگید.
اینک شاید هزار بار میشد که آخرین سخنان ابوذر را به خاطر میآورد. در چندمین بار تکرار بود که به شُراف رسید، هیچکس نمیداند.
در شُراف، حُرّ بود و حسین. سپاه راه بر کاروان امام بست و امام ناگزیر به کربلا رسید.
اینک کدام تردید و کدام تشویش که حسین در آغاز ورود به کربلا گفت: بار بگشایید. همینجا اقامتگاه سواران و بارشگاه خون عاشقان است.
جون به مقصد رسیده بود؛ شکفته و شاداب نگاهی به صحرا افکند. شوقی غریب در خود یافت. افق را کاوید؛ خدا در هر کرانه نشسته بود و آسمان آسمان فرشته میبارید.
– اینجا همان سرزمینی است که جدّم رسول خدا خبر داده بود.
جون در برزخ اندوه و شادی پرسه میزد؛ اندوه رفتن امام و شادی شیرین شهادت.
دست مهربان امام بر شانهاش نشست.
– جون، به دیار موعود خوش آمدی.
لرزید، خندید و دمی بعد، از اعماق جان گریست. اشک صورت سیاه و مردانهاش را شکوه و معصومیّتی عجیب بخشیده بود. امام دستش را گرفت و با خود همراه کرد. پیش از این، امام دست چند تن دیگر را فشرده بود و با خود به گوشهای از این زمین برده بود. جون میدانست که قرار است امام مقتلش را نشانش بدهد و نشان داد.
– اگر در کربلا بمانی اینجا بر خاک میافتی، پیش از من. از اینجا تا بهشت، فرشتگان رحمت خدا بدرقهات خواهند کرد.
برقی غریب در نگاه جون جوشید. دست امام را بوسید. زانو زد. سجده کرد. خاک را بویید و با صدایی که در آن شوق و عشق میلرزید، زمزمه کرد:
خدایا سپاسگزارم که به کربلایم آوردی. خدایا سپاس که شایستهی شهادتم ساختی.
*****
حادثه لحظه به لحظه نزدیکتر میشد. گسترهی دشت را سواران پوشانده بودند. برق نیزهها و سپرها، چکاچک شمشیرها، شیههی اسبان، همهمهی مردان وقوع نزدیک حادثه را خبر میداد. تاسوعا بود و شمر، خشونت و تشنگی، قهقههی گاهگاه دشمن، گریههای جگرسوز کودکان و سخنان آرامشبخش امام.
خیمهی جون با امام چندان فاصلهای نداشت. امام مسئولیّت سلاح را به او سپرده بود. اسلحهشناس بود و مهارتی شگفت در صیقل دادن، تعمیر و آمادهسازی سلاح داشت. همهی شمشیرها به خیمهی جون میآمدند و جون، صبورانه و مهربانانه، شمشیرها را آماده میکرد. یاران به جون که میرسیدند شمشیری دریافت میکردند که برّاق و برّنده و تابناک میدان حماسه را بیتابی میکرد.
شب عاشورا، لیلهالقدر هستی، شب مبارک وجود، عظیمترین شب عالم فرا رسید. جون گاه به نماز میایستاد، گاه به زمزمه مینشست و گاه شمشیری بر زانو مینشاند و برای فردا مهیّا میکرد. سرگرم صیقل بود که پیر پاک و پاکباز کربلا، حبیب، صدایش کرد.
– برخیز، امام میخواهد با ما سخن بگوید.
همه صحابه نشسته بودند. چشمها همه گوش بود و ضربان قلبها با حرکت پلکهای امام همراه. امام بر صخرهای ایستاد و نرم و آرام گفت:
– ای یاران، خدا را در شادکامی و تلخی میستایم. سپاس به پاس آنکه نبوّتمان بخشید، قرآنمان آموخت در دین بینا و بصیرمان گردانید و از شرک و گناه دورمان ساخت.
من یارانی بهتر و شایستهتر از شما و خانوادهای وفادارتر و خوبتر از خانوادهام نمیشناسم. خداوند پاداش نیکویتان عطا فرماید.
امام اندکی درنگ کرد. صدای آرام اشک بر گونهها طنین آشنای سیمای صحابه بود.
– ای یاران، آنچنان میبینم که فردا آخرین روز شماست. روز جهاد و قطرهقطره بر خاک افتادن. شما آزادید. رشتهی هیچ عهدی بر گردنتان نسیت. شب تاریک را شتر راهوار خود گیرید و بروید. هر کدام یکی از خانوادهی مرا همراه ببرید و از این سرزمین مرگخیز دور شوید تا خدا گشایش دهد. اینان مرا میخواهند و اگر بیابند، شما را رها خواهند کرد.
جون صدای هقهق صحابه را میشنید. صدای گریهی او در صدای جمع گم شده بود.
سخنان امام پایان یافته بود. جز گریه پاسخی نبود که ناگهان موج گریه را طوفان کلام عبّاس در هم شکست. قامت رشید او سبزتر از همهی باغها و استوارتر از همهی کوهها در نگاه برادر شکفت.
– چرا چنین کنیم؟ مرگمان باد که زیستن بعد از تو را آرزو کنیم. خدا هرگز چنین روز را نیاورد.
پس از عبّاس دیگران نیز وفاداری را عاشقانه و قاطعانه پاس داشتند. امام سپاسشان گفت، دعایشان کرد و به تبسّمی وفاداری و پاکبازیشان را ستود.
لیلهالقدر کربلا آغاز شده بود. همگان در خیمهها به نجوا و دعا و نماز ایستادند. امام در خیمه نشسته بود. جون در فاصلهای اندک، در خیمهی اباعبدالله شمشیر امام را برای فردا آماده میکرد.
موسیقی نرم و آرام صیقل خوردن شمشیر با زمزمهای سوزناک آرام درهم آمیخت. جون آهسته میگریست و سرودهی امام را که شعله بر جانش میافکند، میشنید:
یا دهر افٍّ لک من خلیل
کم لک بالاشراق ولاصیل
من صاحبٍ اوطالبٍ قتیل
والدّهرُ لایقنُع بالبدیل
وانّما الامُر الی الجلیل
و کُلَّ حیّ سالکٌ سبیلی
امام سه بار این سروده را تکرار کرد. صدای گریهی تبدار کربلا نیز میآمد. او نیز میشنید.
جون از صیقل دادن شمشیر فارغ شده بود. به خیمه برگشت تا شمشیر جان خود را برای عاشقانهترین حماسه آمادهتر سازد.
*****
صبح خونین آغاز شده بود. ستارههای شبانه، بازگشته از سفر راز و نیاز عاشقانه در افق کربلا خورشید میشدند. نیمی از یاران رفته بودند. روز به نیمه نزدیک میشد. اینک جون بود و فرصت میدانداری و جاننثاری.
دیگربار ربذه را مرور کرد. در همهسوی میدان ابوذر بود که فریاد میزد: شتاب کن جون، بهشت منتظر است. بهشت در جان جون شکفته بود. شمشیر را در پنجه فشرد. گام فرا پیش نهاد.
امام در کنارهی میدان ایستاده بود. دست و لباس خونین از بدرقهی شهیدان بازمیگشت.
– مولای من، اذن میدان میدهی. میخواستم پیش چشم شما جانفشانی کنم.
– ای جون، خدا پاداش خیرت دهد. تو با ما آمدی، رنج سفر را پذیرفتی. همراه و همدل ما بودی. تلخیها و سختیها چشیدی. در حق خاندان ما نیکی کردی. امّا اکنون رخصت بازگشتت میدهم. برگرد اینجا زخم است و مرگ. مباد آسیبی ببینی.
جون در خود شکست. تاب نیاورد. نشست. سر بر پای امام نهاد. شانهها و دستهایش میلرزید. میگریست و شکسته شکسته میگفت:
– آقا، عزیز پیامبر، در شادیها و فراخیها با شما بودم و اکنون در سختی و تنگنا تنهایتان بگذارم. نه… نه… نه. میدانم سیاهی پیر و بینسبم. میدانم بوی تنم خوش نیست. میدانم شایستهی کربلای تو نیستم. امّا بگذار خون سیاه من با خون پاک شما درآمیزد. بگذار شرافت شهادت و مرگ عاشقانه در رکابتان از کف نرود. دعا کن پس از شهادت، خوشبو و سپیدرو شوم.
امام شانهاش را نواخت. موهای مجعّدش را که به سپیدی گراییده بود با سرانگشت محبّت نوازش کرد. لبخندی زد. دستش را فشرد و با نگاهی همه محبّت و رحمت اجازهی میدان داد.
تیغ درخشان جون در میدان سماع میکرد. در اعماق سپاه دشمن نفوذ کرد. فرا رفتن شمشیر بود و فرو افتادن تن. ده تن، پانزده تن، بیست تن و سرانجام بیست و پنج تن از لبهی تیغ جون جرعه جرعه مرگ نوشیدند.
شمشیر میزد و رجز میخواند:
کیف تری الکفّار ضرب الاسود
بالسّیف ضرباً عن بنیمحمّدٍ
اذبَّ عنهم باللّسان و الید
ارجو به الجنّه یوم المورد
کفرپیشگان ضربشست سیاه را میبینند که با شمشیر و زبان از حریم فرزندان پیامبر دفاع میکند و آرزومند ورود به بهشت همراه این خاندان بهشتی است.
دمی بعد سکوت بود و حلقهی سیاهان زبون بر بالین مردی که سپیدتر از سپیده به سمت روشن وصل بال و پر میگشود. امام چونان عقابی به میدان آمد. خیل کرکسان از پیش شمشیرش عقب نشستند. خود را به جون رساند. سرش را بر زانو نهاد و گونه بر گونهاش. جون چشم گشود. لبخند و اشک درهم آمیخت.
چه میبینم ای عزیز خدا، سر بر زانوی تو دارم؟
– جون، تو لحظههایی دیگر به بهشت میرسی. به پیامبر و مادر و پدر و برادرم سلام مرا برسان. من نیز به زودی به تو خواهم پیوست.
جون لبخندی زد. لبخند او با لبخند امام و مولایش گره خود و سبکروح و آرام چشم فرو بست. امام بهنرمی سرش را بر خاک داغ کربلا گذاشت و دستها را به دعا برداشت.
– خدایا! رویش را سفید، بویش را دلاویز و با نیکان و ابرار محشورش گردان و میان او و محمّد و آل محمّد آشنایی و همنشینی افکن.
ده روز پس از عاشورا بنیاسد در عبور دوباره از کنار مدفن شهیدان، بویی خوش و غریب حس کردند. به جستوجو برخاستند و در گوشهای تنی بیسر یافتند؛ خوشبوتر از همهی گلها، سپیدتر از روشنی و دلپذیرتر از بهار.
نقش تازیانههایی بر تن، گواه آن بود که این شهید روزگاری برده بوده است.
جون، سیاه صادق عاشورا، فضای کربلا را بهارانه کرده بود. شهید ربذهی دوم ساده و بیکفن در خاک خونین کربلا خُفت. بنیاسد هر روز میآمدند و مشام خود را از بهشت پر میکردند و بازمیگشتند. جون، خوشبوترین گل کربلا، هنوز هم رایحهی بهشتی خود را به رهگذرانی میبخشد که از کربلا میگذرند یا کربلا را در خویش میگذرانند.
برچسبجون غلام ابوذر موسسه عاشورا یاران امام حسین(ع)
همچنین ببینید
قلّهنشین عظمت و افتخار
عثمان بن علیّبن ابیطالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...