پیر بود و زیر سایهبان دو ابروی سپید دو ستارهی روشن داشت؛ شبشناس و شبشکاف، با نوری که از سالها زیستن با پیامبر(ص) و علی(ع) وام گرفته بود.
از کوفه آمده بود. همتباران او عبدالله و عبدالرّحمن بن عروه انصاری و قرّه بن ابیقرّه بودند. دریغ بود که کشتی جانش در ساحل مرگ پهلو بگیرد و در موجخیز خون، شهادت را تجربه نکند.
جابر گذشتههای درخشان داشت. نوجوان بود که احُد را تجربه کرد و در آزمونگاه دشوار آن روز دل به غنایم نبست و پیامبر را تنها نگذاشت. آن روز تلخ، ستارهباران تن پیامبر(ص) و علی(ع) را دید؛ با زخمهای منظومهای که در جای جای تنشان روییده بود.
جابر رقص هنده و سرودخوانی و دفزنی زنان کفر را پس از شهادت حمزه با اشک و سوز درون دیده بود و اینک از کوفه به کربلا آمده تا فرزند پیامبر را یاور و همراه باشد.
هنگام خروج از کوفه با خویش میگفت: کوفه جای ماندن نیست؛ درنگ رنگ پذیرفتن است. تا از خویشتن و زمین رها نشوی، آسمان سهم تو نخواهد بود. تا سفر و جادّه را برگزینی، شیرینی و شکوه زیارت مقصد را ادراک نخواهی کرد.
همقبیلهای او سالم بن عمرو، پس از دستگیری، زیرکانه و هنرمندانه از زندان عبیدالله گریخته بود و جابر در همان فرصت عزیز، شبانگاه کوفه را مجال گریز و پیوستن به امام محبوب خویش ساخته بود.
قهرمان حنین و صفّین در نخستین روزهای ورود اباعبدالله به کربلا به صف یاران و فداکار پیوست. کربلا تداعی خاطرههای حنین و صفّین بود؛ یاران گذشته، قهرمانان نبردهای پیامبر(ص) و علی(ع)، همسایهاش بودند. امّا اینجا رنگ و بوی دیگری داشت. امام گفته بود هرکس با من بماند، کشته خواهد شد و ما را به سپاه دشمن روزی سخت و پیکاری دشوار خواهد بود.
کربلا پایگاه عافیتطلبی نبود. بهانهی زیستن دنیایی نداشت. افول همهی داشتههای دنیایی بود و طلوع در مشرق عشق، در کهکشان شرف و شوکت و شهادت.
جابر را هراسی نبود. آنسان زیسته بود که گویی شهادت را زندگی میکند. آنگونه شمشیر میزد و در کام خطر میرفت که گویی پروای پارهپارهشدن و زخم و اسارتش نسیت.
روزهای کربلا در محاصره و شماتت و تنگنای بیآبی و پیوستن پیوستهی سپاهیان تازه به لشکر عمرسعد و گسست تنی چند از سستپایان دلبستهی دنیا از اردوگاه حسین(ع) گذشت. جابر همراه با دوستان و یاران به صبح عاشورا رسید؛ صبح شورافکنی و پاکبازی، مطلعالفجر عاشقان و قیامت سرو قامتان صادق.
شب شکوهمند عاشورا از صافی زمزمه و نیایش و قرآن گذشته بود. شب معطّر تشنگی! شب مطهّر وارستگی؛ شب شگفت عسلآفرینان.
جابر مثل همه آماده بود؛ بیتابی تیغ و طنین سرود فرشتگان؛ بیتابی تاختن و سر باختن.
صبح تیرباران با شهادت بهترین یاران گذشت. صحابهی عاشق یک به یک به میدان میشتافتند و تن به خاک میسپردند و جان به جانان.
نوبت جابر رسیده بود. شکوه میدان رفتنش اعجاب دو جبهه را برانگیخته بود؛ هم دوستان میستودند و هم دشمنان به شگفتی در او مینگریستند. آمد و کنار میدان ایستاد. امواج متلاطم دشمن را نگریست. بیاعتنا و بههیچانگاشته مرورشان کرد. از امام اذن میدان گرفت. عمامه را از سر گشود. بهچالاکی دور کمر گره زد. هیبتی غریب یافته بود. متن سپید پیراهن بلند، خط ضخیم و زیبای دستار و لحظهای بعد دستمالی سبز که ابروان درشت و سپید را به پیشانی میسپرد و هیئتی بشکوه و تماشایی به پیر عاشورا میبخشید.
شمشیر بر دستان توانای جابر بوسه زد. هیبت او تماشایی بود. امام به تحسین در او نگریست و به لبخندی شیرین او را ستود و گفت: شکر الله سعیک یا شیخ!
خداوند، پاداش نیکویت دهد، ای پیر بیپروا!
گرمایی تازه با این سخن در رگان پیر جابر دوید. جوانانه به میدان تاخت. گرم و شورانگیز رجز میخواند:
قد علمت حقّاً بنو غفار
و خِندفٌ ثُمّ بنو نزار
بنصرنا لاحمد المختار
یل قوم حاموا عن بنیالاطهار
الطّیبین السّاده الاخیار
صلّی علیهم خالقُ الابرار
قبایل بنیغفار و خندف و نزار بهخوبی میدانند که ما یاور و جانباختهی پیامبر برگزیدهی خداییم. ای مردم، حامی و یاور خاندان پاک و پیشوایان مردم نیکوکار باشید؛ خاندانی که درود آفریدگار نیکان و درستکاران بر او باد.
تیغ برّان جابر علفهای هرز را درو میکرد. پیش پایش سرها گویگونه میغلتید. دستها در فضا پرواز میکرد. کلاهخود شکافته میشد. زخمیها و کشتگان به هشتاد میرسید. او به اندازهی سالهای زیستنش جانهای سیاه را با تیغ روشن از تنها بیرون کشیده بود. زخمها رمق از او گرفته بودند. از زیر دستمال پیشانی خون و عرق بههم آمیخته، فرو میچکید. نیزهای بر کمرگاهش نشست. شمشیری بر پهلو و نیزهی دیگری بر سینه و جابر پیش روی امام خویش بر زمین افتاد.
نگاه خونگرفتهاش با نگاه مولایش گره خورد و با بدرقهی «شکرالله سعیک یا شیخ» به ضیافتکدهی بهشت پیوست.
همچنین ببینید
قلّهنشین عظمت و افتخار
عثمان بن علیّبن ابیطالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...