مسرور ساختن، آن هم در کشاکش نبرد، در هنگامهی خون و عطش و غربت هنر بزرگی است؛ آن هم شادکامی و سرور فرزند پیامبر؛ امام عاشورا. و این هنر ابوعمرو نهشلی بود.
مهران همراه سپاه امام به کربلا آمده بود. با نگاهی دقیق و ژرف پای در صحنهها میگذاشت و به دقّت و درستی همه را مینگاشت.
مهران صحنهای شگفت میبیند. مردی پاکباز که گام در میدان میگذارد. صفها را از هم میگسلد. اسبها را پی میکند. کلاهخودها را میشکافد. میچرخد و میجنگد. بیهراس از تیغها و تیرها تا قلب سپاه دشمن نفوذ میکند و پس از رزم و نبرد با شمشیر خونچکان باز میگردد. امام و محبوب خویش را طواف میکند و در سماع و چرخش گرد محبوب خویش عاشقانه میخواند:
اَبشِر هدیت الرّشد تلقی احمداً
فی جنّه الفردوس تعلوا صعداً
ای حسین! ای راهبر انسانها به سعادت و نیکفرجامی، بشارت ده که ما را به راستی و درستی راه نمودی و درهای بهشت به رویمان گشودی. مسرور باش که خدایت رستگار کند تا رسول خدا را در بهشت ملاقات کنی و در جایگاه و پایگاه رفیع و بلند بهشت خرّم خدا صعود کنی.
به میدان میرود و دیگربار میجنگد. گرمتر از بار پیشین و باز میگردد و در همان طواف پروانهوار سرود دلنشین پیشین را باز میخواند.
در هر بار رفتن و برگشتن و خواندن، امام لبخند میزند و او سرور و شادی امام را با چشمهای متبسّم مینوشد.
مهران شگفتزده و پرسشگر کسی را میجوید تا این مجاهد را بشناسد و بشناساند.
– من او را میشناسم. ابو عمرو است؛ شبیب بن عبدالله نهشلی. اهل بصره است. هرگز او را چنین ندیده بودم. او شبزندهدار و عابد و پارساست. قهرمان نبردهای هول است؛ رزمندهی بیبدیل جمل و صفّین و نهروان. شگفت است حرکات و سکنات او. باورم نمیشود قاری بزرگ قرآن چنین کند.
یزید بن ثبیط بصری بود که شبیب را معرّفی میکرد. حرکات شیرین ابوعمرو او و همگان را شگفتزده کرده بود؛ سماع گرد حسین! چرخش و شعرخوانی و به میدان رفتن و بازگشتن؛ سعی میان حسین و میدان، به شوق لبخند حسین و شادمان کردن قلب فرزند پیامبر؛ هر بار خونینتر بازمیگشت و شکفتهتر و مصمّمتر به میدان میرفت.
رجز او سه محور داشت. نخست آنکه حسین نماد هدایت است؛ دوم آنکه حسین همان محمّد است؛ و سوم آنکه حسین بهشت است و من طواف بهشت میکنم. بی حسین همهگاه و همهسو جهنّم است!
آخرین بار شد؛ این بار هفت چرخ، هفت بار طواف گرد کعبهی حسین و بازگشت به میدان. امام دعایش کرد. با اشک سمت حرکت او را همراه شد. ابوعمرو رفت و جنگید. سربازان عمرسعد از پیش روی او چونان شغالان زخمی و روبهکاران هراسزده میگریختند.
هراس در سپاه دشمن افتاده بود. ابوعمرو، این یار بزرگ و صمیمی که از مدینه تا مکّه و از مکّه تا کربلا حسین را همراه بود، لختی درنگ کرد. او از تابعین بود. روایات فراوان میدانست. نفس تازه کرد و با حنجری خشکیده فریاد زد: ناجوانمردان، این حسین است؛ سیّد جوانان بهشت، سفینهی نجات، چراغ هدایت. بی او گردابها شما را خواهند بلعید و تاریکیها به درّهها و پرتگاههایتان خواهند رساند. هیچکس همراه نشد. دیگربار همچون گردباد خاشاک سپاه عمرسعد را در هم پیچاند.
عامر بن نهشل، سیاهروی سیاهدل از سپاه عمرسعد، کمین کرد و در بیرمقی ابوعمرو نیزه بر پهلویش نشاند. صحابی خاصّ امیرمؤمنان، امام مجتبی و امام حسین(ع)، بر خاک افتاد.
عامر بر سینهاش نشست. خنجر کشید. حلقوم تشنه و خونفشان مرد عبادت و تقوا، عارف و عاشق کربلا و شیفتهی بیتاب وصل و لقا از تن جدا شد. عامر، مغرور و مست از این حادثه برمیخاست و از دیگرسو محبوب و معشوق شبیب از راه میرسید تا بدن بیسر محّب و عاشق را در آغوش بگیرد.
همچنین ببینید
قلّهنشین عظمت و افتخار
عثمان بن علیّبن ابیطالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...