همه میدانستند سعد جسورتر از آن است که از هرزباد شمشیرها و طوفان نیزهها بهراسد. یاران نبرد و میدانداری او را انتظار میکشیدند. نگاه نافذ، قامت بلند و نستوه، بازوان توانا، سیمای آفتابخورده و مصمّمT او را از دیگران ممتاز میکرد.
از قبیله بنیتمیم بود و در کربلا خیمه در کنار حباب بن عامر و جوین و بکر بن حی و عبدالرّحمن بن مسعود تیمی برافراشته بود.
با همه سلحشوری و رشادت و جنگاوری متواضع و افتاده بود و به امام، عشق و ایمانی ویژه داشت.
گاه سوار بر اسب، شیوه شیرین سوارکاران ورزیده را نمایش میداد و در قلب یاران، اطمینان و آرامش و نشاط میآفرید.
شب عاشورا حالی عجیب داشت. بیتاب و بیقرار به همگان سر میزد. میخندید، شادی کودکانهای در رفتارش پیدا بود.
پس از غسل و معطّرشدن آنچنان سبکروح و شادان بود که مزاح و خنده و گاه حرکات شیرینش همه را مجذوب و میخکوب میکرد.
صبح عاشورا کمر را با دستاری قرمز بسته بود. در برزخ جوانی و میانسالی شکوه و هیبتی خاص یافته بود. وقتی تنی چند از یاران به شهادت رسیدند، به حضور امام رسید.
– مولای من، نور چشم و روشنی قلبم! اذن میدان میدهی؟
امام قامت بلند و رعنای سعد را از نگاه گذراند. دست بر شانهاش نهاد و گفت: ای سعد، به میدان برو. خداوند تو را خوشفرجام و سعید و نیکسرانجام گرداند.
سعد شمشیر کشید؛ شمشیری که درخشش و بلندی آن گواه صلابت، رشادت و دلاوری او بود.
روبهکان میدان هراسان از مقابلش میگریختند. سعد رجز میخواند و صدای گرم و رسایش در نیمروز داغ کربلا میپیچید.
صبراً علی الاسیاف و الاسنّه
صبراً علیها لدخول الجنّه
و حور عین ناعمات هُنّه
لِمَن یریدُ الفوز لابالظنّه
یا نفس للرّاحه فاجهدنّه
و فی طلاب الخیر فار غبنّه
آنکه بهشت و فوز و رستگاری میطلبد بر تیزی شمشیرها و برّندگی نیزهها شکیبایی و صبوری خواهد کرد.
آنکه زنان سیهچشم بهشتی میطلبد و به رهایی و روشنی و پیروزی واقعی و راستین میاندیشد در هنگامه هولناک نبرد گام پس نمینهد و در دریای شمشیر و تیر و نیزه عاشقانه فرو میرود.
ای نفس! در جستوجوی راحتی و آسودگی بهشتی باش و عطشزده رسیدن به خوبی و مشتاق درک نیکی و زیبایی.
سعد رجز میخواند و میجنگید. از شمشیرش خون میچکید. سرهای قساوت به تاراج تیغ بیامانش میرفت. به هر سو میتاخت، موج در سپاه دشمن میافکند. محاصرهاش کردند و شیر عرصه عاشورا صفوف را میشکافت و پاییزانه در وزش تیغ خویش سرها را به خاک میافکند. آخرین رمقها را عطش و زخم نیزهها از او میربود.
ناگهان عقب نشست. دشمن در اندیشه خامگریز او از جنگ پیش تاخت و سعد تمام توانش را به بازوان بخشید و مثل بارش آذرخش بر دشمن تاخت. کلاهخودها همپای سرها در میدان میغلتیدند و دستها پیشتر از سپرها در فضا پرواز میکردند.
سعد آخرین رمق را به حنجرهاش بخشید. تکبیر گفت و فرو افتاد و در لحظه افتادن مولایش را صدا زد.
صدای یا حسین او آمیزهای از عشق و التماس بود. حسین کنارش رسید. تن همه زخم بود و از زرهاش چشمهچشمه خون میجوشید.
امام سرش را بر زانو گرفت. چشمها را آهسته گشود و به تمنا گفت: مولای من، خواستهای دارم.
– بگو سعد، تو سعید و رستگاری.
– اندکی فروتر بیا. میخواهم بوی تو در مشامم باشد و جان بسپارم.
حسین سینهاش را به مشام سعد نزدیک کرد.
سعد لبخند زد. زیر لب زمزمه کرد:
– مولا جان، بوی تو خوشتر از بهشت است. آقا، صدای قلب تو را میشنوم؛ از زمزمه پرندگان بهشتی خوشتر است …
سعد پیش از رسیدن به بهشت، به بهشت رسیده بود.