داود در حنجرهاش میخوانَد یا هزار بلبل و قناری در گلویش خانه کردهاند؟ چه افسونگر و سحّار است صدای خوش و دلنوازش! با این اندوه نهفته در صدا کدام دل است که ربوده و شیدا نشود.
همه میگویند فرزند حصین گلوی داود دارد و خلق و خوی محمّدی. شیفتگان صدایش هنگام ترنّم قرآن همه گوش میشوند و آشنایان خلق و خویش با هر کرامت و محبّت و بزرگمنشیاش همه تمجید و ستایش و تکریم.
سالهای کودکیاش را در کوفه گذرانده است. نیاکانش به اعراب قحطانی یمن میرسند و هر کوچه و کوی و برزن کوفه برای او خاطرهای، یادی و نمادی است. در همین کوچهها علی(ع) را دیده بود و در همین شهر در سالهای نه چندان دور حسن و حسین(ع) را. هنوز خاطره هستیگداز زخم علی در لیلهالقدر رمضان ۴۰ هجری رهایش نمیکرد. از آن روزگار بیست سال گذشته بود، امّا هماره پیشانی خونچکان علی و چشم اشکفشان حسن و حسین و سرانجام تشیع شبانه را فراچشم بارانی خویش داشت.
در آستانه پنجاه سالگی بود. امّا نشاط دیروزین در او افول نکرده بود. قهرمان نبردهای عصر علی(ع) بود و خطبهخوان بیپروای دوران تاریک اموی. بیداد معاویه را عریان میکرد. به قرآن و عترت میخواند و هوشمندانه آینده اسلام را به استمرار حکومت اموی، تاریک و نگرانکننده مینمایاند.
با مرگ معاویه از نخستین کسانی بود که در کوفه به منزل سلیمان بن صُرد خزاعی شتافت و بر دعوت حسین(ع) پای فشرد. وقتی سفیر امام، مسلم بن عقیل، به کوفه آمد با شور و وجدی وصفناشدنی همگان را به یاری و همراهی خواند و خود هر چه ثروت و شهرت و قدرت داشت به پای نهضت حسینی ریخت. امّا دریغ و درد که روزهای ازدحام و بیعت به زودی رنگ باخت و شهر خدعه و خیانت و پیمانشکنی مسلم را تنها گذاشت.
پس از شهادت هانی و مسلم شبانه از کوفه بیرون زد و به شوق پیوستن به حسین رهنورد بیابان و کوه و کمر شد.
در کدام منزل محبوب و مراد خویش را یافت، نمیدانیم؛ شاید در حاجر، شاید در عذیبالهجانات و شاید در نزدیکی کربلا. هر چه بود و هر جا بود، پهلوان عابد و زاهد کوفه به امام و مقتدای خویش رسیده بود.
*****
غبار است که به هوا برمیخیزد. مرگ است که نزدیک میشود و شیهه و عربده و قهقهه است که بر دشت میریزد. هزار همراه حُرّ به پنج هزار میرسند. عمرسعد آمده است با چهار هزار سوار و شمشیر در شمشیر، نیزه در نیزه. برق سپر و کلاهخود و تیغ و یالهای افشان اسبها چشم را خیره میکند. در دل فرزند حصین هراسی نیست. او ترس را دیری است در پای ایمان خویش ذبح کرده است. او آمده است تا همراه حسین باشد و خون و جان هدیهای اندک در این معامله.
امّا این همه سپاه برای چه؟
هنوز در این اندیشه است که چهار هزار سوار دیگر میرسند. زمین تنگتر میشود و کربلا انبوهتر. خوب نگاه میکند. شبث بن ربعی آمده است، عمرو بن حجّاج زبیدی و همه آنان که روزگاری نامهنگاران کوفه بودند و همپیمانان مسلم.
دنیا چه میکند و برق سکّهها و شهوت نام و مقام چه سقوطها و تباهیها میآفریند؟ دوستان و یاران دیروز به رؤیای صلهها و سکّهها خیانت و نیرنگ را کمر بسته و جنایت و جنگ را ساز و برگ ساختهاند.
روز هفتم محرّم است. پیک عبیدالله به عمرسعد میرسد و فرمان میرساند که میان حسین و یارانش و زلال فرات فاصله انداز و مگذار قطرهای آب بچشند تا آنگونه که با عثمان بن عفّان کردند، تشنهلب جان دهند.
عمرسعد خشنتر و بیشرمتر میشود و به عمرو بن حجّاج فرمان میدهد با پانصد سوار راه فرات را بر یاران حسین(ع) سد کنند.
یزید بن حُصین ناجوانمردی و سنگدلی عمرسعد را تاب نمیآورد. به دیدار امام میآید تا اجازه گفتوگو با عمرسعدش بخشد و امام اجازه میدهد.
یزید به اردوگاه عمر سعد میرسد. او را میخواند و بیسلام، بهعتاب میگوید: ای عمر! هُشدار که آب بر حرم پیامبر بستهای، حرمت قرآن شکستهای و رشته جوانمردی و فتوّت گسستهای. در کدام مذهب است که آب بر کودکان ببندند و عاطفه و رحمت نشناسند.
ای عمر، میدانی چه میکنی؟ فردا پاسخت چیست وقتی بانوی آب و بهشت و آسمان بپرسد چرا با فرزندانم چنین ناروا، روا داشتی؟ عمر! آب و خواب و تاب را از کودکان گرفتهای. نکن که زخم بر جگر پیامبر مینشانی و خشم خداوندی را بر میانگیزی.
عمر تنها سر فرو افتاده داشت و درنگی و بهانهای که: امیر فرموده است و من جز اطاعت و پذیرفتن چارهای ندارم.
یزید با حسرت اندوه باز میگردد. امام به استقبالش میآید و میفرماید: این دلهای سنگی و شکمهای حرامانباشته را امید تغییر نیست. شیطان بر آنان چیره گشته و حزب شیطان زیانکارانند.
*****
شب عاشورا طلوع کرد! منظومه روشن عاشورا گرم نیایش و راز و نیاز شدند. ایمان بود که میوزید. عشق بود که حکم میراند و خدا بود که در نفسها جاری بود. یزید با همان حنجره داودی میخواند. صدایش اوج و شکوه و لطافتی دیگر یافته بود. میخواند و موج صدایش اهلبیت خدا را به وجد میآورد. آسمان گوش سپرده بود. فرشتگان و کرّوبیان واله و شیفته، طربناک صدای او بودند و زمین و زمان جرعهجرعه صورت محزون و آسمانیاش را به جگر تشنه خویش میبخشید.
شب به شتاب میگذشت. بیداران بیتاب به صبح رسیدند. نماز صبحگاه به امامت قامت موزون حسین و اذان شیرین اکبر زیباترین نماز صبح تاریخ شد. یزید پس از نماز و خطبه امام آماده شد. شمشیر مَشرفی را به کمر بسته بود. شمشیری که مرگ میبارید. شمشیری که بر دستهاش نام زیبای حسین(ع) حک شده بود؛ شمشیری که به گرمای دستهای صاحبش خو کرده بود.
دشت لحظههای نبرد را انتظار میکشید. عمرسعد گستاخ و خشن و کینهتوز فرمان تیرباران داد. یاران یکیک بر خاک میافتادند. ابری سیاه از پرواز تیرها آسمان کربلا را پوشانده بود.
ساعتی بعد جایجای سرزمین طف بوسهگاه چهرههای گلگون و بدنهای ارغوانی بود. کمکم تیرباران پایان یافت. نبرد تن به تن آغاز شد. چند تن به میدان رفتند و پس از جهادی عاشقانه و شورانگیز جان باختند. یزید بر ساحل خون و عطش، میدان داغ و رزمگاه عاشقان، ایستاده بود و به اشارت محبوب و مراد خویش میاندیشید.
– سرور و مولای من، اذن میدان و شهادتم میدهی؟
در صدایش عجز و التماسی عارفانه و عاشقانه نشسته بود. امام به لبخندی بدرقهاش کرد. شمشیر درخشان مشرفی را از نیام برآورد. یزید رجزخوان قدم به میدان گذاشت.
اَنا یزیدُ ما اَنّا بالفاشلِ
اَضرِبُکُم عن الحسین بن علی
ضربَ غُلامٍ اَرجحی بَطَلِ
حتّی الاقی یومَ حشری عَمَلی
من یزیدم که هنگام نبرد سستی و ترس و تردید نمیشناسم. چونان جوانان شجاع و بیپروا از حسین بن علی(ع) دفاع میکنم و با شمشیر خویش بیامان دَرهمتان میکوبم تا اینکه روز رستاخیز به دیدار عمل و مجاهدت خویش نایل آیم.
یزید گاه رجز میخواند و گاه قرآن؛ لحن حماسی قرآنخواندنش میدان را میلرزاند. اندکی بعد زخم بر زخم به وسعت دهان زمزمهگرش میشکفت. زخمها میهمان تیرها میشد و قاری قرآن کربلا افول میکرد تا در مشرق وصل بدرخشد.
یزید بر زمین افتاده بود. هنوز قرآن میخواند. تیغها برای خاموش کردن حنجره داودی نزدیکتر شدند. صدای قرآن با زخم نیزه در گلو شکست و آسمانیان امتداد آیات گلوی خونفشانش را به زمزمه ایستادند.
گویی هنوز صدای قرآن او میآید که موعود منتقم در سلام به او بدان اشاره میکند:
السّلامُ علی یزید بن حُصَینِ الهمدانیّ المَشرفیّ القاری المُجَدِّلِ بالمَشرفیّ.
سلام بر یزید بن حصین همدانی مشرفی که قاری قرآن بود و به تیغ مشرفی دشمن بیدادگر را بر خاک میافکند.
همچنین ببینید
قلّهنشین عظمت و افتخار
عثمان بن علیّبن ابیطالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...