خانه / آيينه داران آفتاب / عمار(عامر) بن حسان طایی

عمار(عامر) بن حسان طایی

عمّار به مکّه آمده بود. خبر حرکت امام را از مدینه به مکّه شنیده بود. خوب می‌دانست که فرزند علی(ع) دست بیعت یزید را نخواهد فشرد و تیغ، فرمانروای این نافرمانی خواهد شد.

عمّار بود و کعبه و حسین(ع) که با خانواده و یاران همدل و پاکباز، مدینه را رها کرد، و در همسایگی بیت‌الله  انقلاب بزرگ خویش را سامان و سازمان می‌داد. هر روز وقتی کاروان‌ها می‌آمدند و در کنار کعبه درنگ می‌کردند صدای رسای حسین می‌آمد که با آنان گفت‌وگو می‌کرد و بی‌هیچ پروا آفت یزید و حکومت اموی باز می‌گفت و به مبارزه و ستیز و پایداری دعوت می‌کرد.

پانزده رمضان فرا رسید. آخرین پیک‌های سرزمین عراق با خورجین خورجین نامه آمده بودند؛ هجده‌هزار نامه و همه امضای خون، تمنّا و استغاثه و اینک مسلم سفیر پیشاهنگ امام آماده بود تا رهسپار کوفه شود و نامه‌های خونین را پاسخ و لبّیکی باشد.

عمّار وقوع حادثه را حس می‌کرد. شامّه بیدار او می‌گفت خبر و خطر نزدیک است. عافیت‌طلبان و قدرت‌طلبان را نیز می‌دید که به سازش می‌اندیشند یا رؤیاهای طلایی قدرت را مرور می‌کنند.

ماه رمضان گذشته بود. مسلم در کوفه چه می‌کرد؟ آیا زمینه‌ی حرکت امام فراهم بود؟ آیا کوفه‌ی امروز  چون دیروزینِ بدعهد خویش، غربت و تنهایی را به نماینده‌ی حسین(ع) تحمیل نمی‌کرد؟ این پرسش‌ها چون موج‌های ساحل‌کوب سهمگین جان عمّار در هم می‌کوبید.

آخرین روزهای شوّال بود. بوی حج می‌آمد. این را  ازدحام کاروان‌ها در مکّه فریاد می‌کرد. امام کنار کعبه آمده بود. عبدالله بن عمر به دیدار امام آمد. با زبانی خیراندیشانه که آن سوی واژه‌هایش هراس و دلهره موج می‌زد گفت: یا اباعبدالله از جنگ و خون‌ریزی بپرهیز. سازش و مصالحه بهتر است. یزید خویشاوند توست و نفاق و شکاف میان مسلمین خدا را خشنود نمی‌کند. می‌ترسم انتهای این راه تو را کشته ببینم.

امام با نگاهی که در آن اندوه و خشم و تأسّف تموّج داشت فرمود: آیا نمی‌دانی که دنیا چنان پست و زشت‌کار و سیاه است که یحیی بن زکرّیا، پیامبر بزرگ خدا، را به رسم هدیه به دربار ناپاکدامن بنی‌اسرائیل بردند و از سپیده‌دمان تا چاشتگاه، هفتاد پیامبر خدا را سر بریدند و سپس به بازارهای غفلت خزیدند و به خرید و فروش نشستند که گویی هیچ کاری نکرده‌اند؟ با این همه خداوند در عذابشان شتاب نکرد و مهلتشان بخشید و پس از آن بیدادگری بر آنان چیره شد و عذابشان کرد. ای عبدالله، از خدا بترس و یاوری و همراهی مرا رها مکن.

دریغا… که عبدالله و عافیت هم‌پیمان بودند و هراس تا هفت‌توی وجودش ریشه دوانده بود.

عمّار سست‌دلان و قدرت‌طلبانی چون عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر را می‌دید و کج‌فهمی‌ها و کوته‌نظری‌ها زخم بر قلبش می‌نشاند. هر روز خود را به امام می‌رساند و در کنار کعبه زمزم کلام او را تشنه و مشتاق می‌نوشید. سخنان امام بوی حادثه‌ای نزدیک را به مشام حسّاس عمّار می‌رساند و او هر روز آماده‌تر همراهی و فداکاری در راه حسین(ع) را انتظار می‌کشید.

هشتم ذی‌الحجّه شورانگیزترین روز زندگی در مکّه بود. درای کاروان گواه آغاز سفر بود. عمّار بار بر شتر بسته، شوق‌زده و اندیشناک کنار امام ایستاد. بامداد بود. خانواده‌ی امام و یاران و همسفران عزم رفتن داشتند. امام پیش از رفتن کاغذ طلبید و نوشت: بسم الله الرحمن الرحیم، از حسین بن علی به خاندان بنی هاشم؛ باری، هرکس با من همسفر شود کشته می‌شود و هرکس سر بتابد، پیروزی و شادکامی نخواهد دید.

قافله به شتاب از مکّه دور شد. هنوز منزلی دور نشده بودند که عمّار صدای پای اسبان شنید. برگشت. ستون برانگیخته‌ی غبار گواه تعقیب دشمن بود. اندکی بعد یحیی بن سعید، برادر عمرو بن سعید بن عاص حاکم مکّه، با فرستادگان حکومت رسیدند. راه بر امام بستند و گفتند بازگرد. امام بی‌اعتنا گذشت. همراهان یحیی با یاران حسین درافتادند. تازیانه‌ها فرا می‌رفت و فرود می‌آمد و امام بی‌آن‌که روی برگرداند راه را پیش گرفت. عمّار زخم چند تازیانه را بر سر و شانه احساس کرد؛ امّا آن‌چنان تازیانه بر بدن چند مهاجم نواخت که سوزش و درد خویش را فراموش کرد.

یحیی و همراهان فریاد می‌زدند: ای حسین، از خدا نمی‌ترسی. از جماعت مسلمانان بیرون می‌روی و شکاف و تفرقه در امّت می‌افکنی و امام تنها به آیه قرآن پاسخ گفت: لی عملی و لکُم عملکم، انتم بریئون ممّا اعملُ و اَنّا بری‌ءً ممّا تعملون؛ عمل من برای من و عمل شما ویژه‌ی شماست؛ شما از عمل من بیزارید و من از کار شما.

یحیی و همراهان تهی‌دست و خسته و شکسته بازگشتند و کاروان به‌شتاب دور شد. چه منزل‌ها به حادثه‌ها و خبرهای تلخ گذشت. شهادت مسلم، هانی، عبدالله بن یقطر و قیس بن مسهّر گوشه‌ای از خبرهای اندوه‌بار راه بود.

از منزل شراف تا کربلا حُرّ و یارانش امام را در محاصره داشتند و پنج‌شنبه دوم محرّم همه‌چیز گواه آن بود که وعده‌گاه عاشقان، بوسه بر گام عاشق‌ترین یاران زده است. عمّار در کربلا خیمه زد. پیران کربلا هرگاه به او می‌رسیدند پدرش را می‌ستودند و خاطره‌ی نبرد او را در جمل و شهادتش در صفّین را بازمی‌گفتند. عمّار فرزند شهید، فرزند سالک و عاشق راه علی، اینک تنها خیال شهادت در رکاب حسین داشت.

شب عاشقانه‌ی عاشورا عمّار ساعتی با حبیب گذراند و حبیب از پدرش گفت و از فردایی که باید همچون پدر جان‌فشانی می‌کرد.

روز عاشورا از مشرق عشق دمید و عمّار مثل همه‌ی عاشقان بی‌تاب دیگر کمر بسته، کلاه‌خود بر سر، شمشیر در کف، چشم در چشم امام داشت تا به اشارتی سرفشانی و جان‌نثاری کند. پس از تیرباران عمرسعد، عمّار در باران یک‌ریز تیرها چرخ می‌زد و شمشیر می‌زد. امام دمی او را از نگاه خود دور نداشت. رجز او با موسیقی تیرها درمی‌آمیخت. گاه شمشیرش تیرهای رها در هوا را شکار می‌کرد و گاه سرهای تهیِ سواران گستاخ را.

تیر بر قلب آفتابی و تشنه‌ی عمّار نشست. ده چوبه تیر دیگر نیز همزمان بازوان و سینه و حنجره‌‌اش را فرو شکستند. عمّار چون کوه بر خاک افتاد. لحظه‌ای بعد در پایان التهاب و پرتاب تیرها امام بر بالینش رسید. دست بر پیشانی‌اش کشید. نگاه روشن عمّار با نگاه امام گره خورد و روح سالک و آسمانی‌اش سبک‌تر از نسیم در کوچه‌باغ‌های بهشت پیچید. سلامش باد که مهدی موعود سلامش می‌دهد و می‌ستاید و می‌گوید:

السّلامُ علی عمّار بن حسّان بن شُریح الطّائی.

منبع: آینه‌داران آفتاب، دکتر محمدرضا سنگری

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.