جوان بود و جنگجو؛ نیرومند و خوشقامت و رشید. مادرش سالها در خانه امام مجتبی(ع) خدمت کرده بود و سخاوت، بزرگمنشی، جوانمردی و سیرت پیامبرانه او را دیده و چشیده بود. پیش از این، مادرش کنیز نوفل بن حارث بن عبدالمطلّب بود و امام حسین(ع) او را از نوفل خریده و به عقد سهم در آورده بود و حاصل این ازدواج فرزند برومندی به نام مُنحِج شده بود.
حُسینیّه، فرزندش مُنحج را چنان پرورده بود که جانش از محبّت و معرفت حسین لبریز بود. در سالهای مظلومیّت حسن، منحج دوشادوش او در صحنهها حاضر بود و جانفشانی و پاکبازی را آماده؛ روزی که زهر پارهپاره جگر مجتبی(ع) را در تشت میریخت و حسین و زینب، مسموم مظلوم مدینه را سوگوار شدند، تلخ و دردآلود میگریست. مادرش را دید که سر بر خاک نهاده است، میگرید و میموید و داغ جگرسوز شهادت امام مجتبی(ع) را با فاطمه شکوا و نجوا میکند.
ابرهای تیره تبلیغ و تزویر اموی فضا را مسموم و حقیقت را واژگونه ساخته بود. معاویه سرها را به زور فرو میآورد و سرکشان آزاده را به تیغ و تبعید و زندان و زنجیر میسپرد.
حسینیّه دید که معاویه از شام به مدینه آمد و با تطمیع دنیاپرستان و تهدید سستدلان و هزاران نیرنگ و رنگ زمینه را برای حکومت یزید آماده کرد. مُنحج میدید و تنها چشم بر لبان مولایش حسین دوخته بود تا چه خواهد و چه فرماید.
*****
ماه رجب است و خبر مرگ معاویه به مدینه رسیده است. منحج، مسرور و شادمان خبر را به مادر میرساند و هر دو به شکرانه سر بر خاک میگذارند و امید و نوید گشایش گره حکومت را به هم تبریک میگویند. امّا شادی چندان نمیپاید. یزید بیدرنگ نامه به ولید، امیر مدینه میفرستد تا از حسین(ع) بیعت بگیرد و فرزند پیامبر رویاروی دارالاماره فریاد میزند که کسی همچون من، هرگز با یزید بیعت نخواهد کرد. بیعت با یزید وداع با اسلام است؛ پایان ایمان است و آغاز بر باد رفتن دستاورد بعثت پیامبر(ص).
شب ۲۷ رجب، شب مبعث، مُنحج به فرمان مولایش بار سفر میبندد. چه شوقی دارد! چه آشوب شیرینی قلبش را پر کرده است.
امّا با مادر چگونه وداع کنم؟ او فراق و هجران را چگونه تاب خواهد آورد؟ فرجام و سرانجام این سفر چه خواهد شد؟
پرسش در پی پرسش میروید که ناگهان مادر در قاب نگاه فرزند میایستد. مُنحج رشتههای سپید موی مادر را مرور میکند. امّا هنوز سوسوی جوانی از چهره مادر نرفته است.
– عزیز مادر، با مولایم حسین میروی، مرا نیز با خودت ببر. اگر همسفرم کنی حقّ مادری را بر تو حلال خواهم کرد. فراق تو را تاب آورم، فراق حسین و زینب را چگونه تاب آورم؟ نه مادر، من نیز خواهم آمد.
گریه است و التماس؛ اشک و استغاثه، و منحج ناگهان به گریزگاهی میرسد.
– مادر، دوست دارم همسفرم باشی. امّا مولای تو علی بن الحسین است. تو خدمتکار اویی و اگر او اذن سفر دهد میتوانی همراه قافله باشی.
*****
مدینه خاموش است و شب و سکوت، شهر را در آغوش میفشرد. آسمان ستارهریز است؛ کاروان آماده سفر. حسینیّه نیز آمده است خندان و شادمان. آنچنان سرشار نشاط که گویی به جوانی بازگشته است.
– پسرم، مولایم علی بن الحسین، اذن همسفریم بخشید. اگر نمیآمدم، آنقدر اندوهزده میشدم که از غصّه و گریه جان میدادم. خوب شد پسرم. اشک و التماس کار خود را کرد.
سوم شعبان کاروان به مکّه میرسید. مُنحج هر روز کنار کعبه است تا سخنان مولایش را بشنود و با قافلهای آمده سخن بگوید. ماهها در پی هم میگذرند. عبدالله بن زبیر، رقیب اباعبدالله، در کعبه هر روز میآید و منحج چه قدر از او در خویش احساس نفرت میکند. میکوشد تا سادهدلانی را که به سخنان عبدالله دل میبندند بیدار کند. نامهها نیز هر روز میرسند. این نامهها اندک آرامشی به جان او میبخشند. هجدههزار نامه امضای خونین دارند و عهد و پیمان و جانفشانی در رکاب حسین(ع)؛ امّا ترس و نگرانی پنهانی گریبان جان منحج را رها نمیکند. غدر و نیرنگ و پیمانشکنی کوفیان را میداند و آن روز که امام فرمان حرکت میدهد آهسته در گوش قارب، خدمتکار و همراه امام، میگوید: خدا عاقبت سفر را بهخیر کند. من چندان به قول و پیمان کوفیان امیدوار و خوشدل نیستم.
امام در رفتن شتاب دارد. هشتم ذیالحجّه است و همسفران اباعبدالله از مکّه بیرون میزنند.
امام از کعبه به سمت عراق آهنگ سفر دارد. زنان و مردان مصمّم، همرکاب اویند. منزل به منزل میروند تا تقدیر الهی را خاضعانه و عاشقانه گردن بگذارند. هرچه پیشتر میروند افق حادثه بیشتر روشن میشود. همهجا حدیث خون است و خطر، جنگ است و شمشیر، شهادت است و اسارت؛ و منحج که از جام محبّت حسین سیراب است و از آفتاب معرفت گرم و سرشار، هر روز مهیّاتر و دلسپردهتر کاروان را همراه میشود.
*****
دوم محرّم است و آفتاب کمکم به میانه آسمان میرسد. کاروان حسین(ع) دوشادوش سپاه حُرّ به کربلا میرسند. امام نام زمین را میپرسد و همین که به نام کربلا میرسد، مینشیند، میبوید، میگرید و میگوید: همینجاست خوابگاه شتران و قتلگاه مردان. بار بگشایید.
منحج همچون دیگر یاران قتلگاه خویش را با شعف و شوق زیارت میکند. امام به همه یاران شهادتگاهشان را نشان میدهد و هرکس زائر مزار خویش میشود! یاران حسین تنها شهیدانی هستند که پیش از دیگران قتلگاه خویش را زیارت و طواف میکنند.
سوم محرّم عمرسعد به کربلا میآید و روزهای بعد لشکر در پی لشکر، و تا نهم محرّم سیوسههزار سپاه در مقابل یاران اندک حسین صفآرایی میکنند.
حسینیّه پرستار امام سجّاد است؛ چند روزی است که فرزند عزیز حسین در تب میسوزد. حسینیّه منحج را فراموش کرده است. پروانهگون میچرخد و شمع وجود سجّاد را که کمفروغ و رنگپریده اندکاندک ذوب میشود، مراقبت میکند.
مُنحج نیز سایه به سایه همراه مولایش حسین است. هر روزِ او در کربلا به درازای یک قرن تعالی و بالندگی است. به حسین میبالد. با حسین میبالد و در هوای او نفس میکشد. بال و پر میگشاید و جان و قلبش شکفتن و باروری مییابد.
شب عاشورای مُنحج به زمزمه و اشک و قرآن و تهجّد گذشت. صبحگاهان آنچنان از سلوک شبانه برمیگشت که گویی میدان حجلهگاه اوست و شهادت شیرینترین، بهترین و آرمانیترین موعد و موعود او.
تیرباران عمرسعد که آغاز شد، شمشیر مُنحج سبک و برقآسا از افق نیام سر برآورد. آنچنان جنگید که همه دوستان زبان به تحسین و تمجید گشودند و دشمنان در تحیّر و شگفتی زبان بستند. مثل عبور موسی از شکاف نیل از متن دریای تیرها میگذشت و خود را به دشمن میرساند و با تیغ به خاکشان میافکند. مادرش حسینیّه دمی به حاشیه میدان آمد. صدای تکبیر منحج میآمد. مادر آفرین میگفت و به جهاد میخواند. منحج خونین تن و زخمی یک بار عقب آمد و از کنار مادر گذشت. مادر را سلامی داد و دیگربار در اعماق سپاه دشمن فرو رفت. اندکی بعد رشید و فداکار کربلا، منحج، به محبوب پیوسته بود. وقتی خبر شهادت به مادر رسید، خم شد، سجده شکر به جا آورد و بیهیچ اشک و شکوهای گفت: فدای حسین؛ ای کاش هزار مُنحج داشتم تا به پای حسین قربان میکردم.
همچنین ببینید
قلّهنشین عظمت و افتخار
عثمان بن علیّبن ابیطالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...