بیچاره مرد از شام آمده بود تا وام خویش از بدهکاران بستاند و بازگردد. بیچارهتر همسر و فرزندانش که به امید بازگشت، چشم اشکبار به در و جاده دوخته بودند. هرچه فریاد زد بیگناهم، از شام آمدهام، در شهر شما کسی را نمیشناسم، هیچکس به سخنانش گوش نسپرد. کشانکشان به دارالاماره عبیداللهاش بردند. محاکمهاش کردند که چرا به کربلا نرفتهای و او مبهوت و گیج و پریشان میگفت: من هیچ نمیدانم. کربلا نمیشناسم. به طلب مالم آمدهام و عبیدالله گفت هر چند معلوم است بیگناه و بیخبر است، گردنش بزنید تا عبرت دیگران شود و هیچ کس از کربلا رفتن سر باز نزند!
در این شهر ماندن و زیستن، تن به همه زشتیها و پلشتیها سپردن است. اگر بمانم تنها میتوانم تماشاگر فعل این قوم باشم و مگر رضا به فعل قومی رضایت و تسلیم در مقابل ستم نیست. سکوت و خاموشی و تماشا؟ نه، این رسم جوانمردی نیست. اگر بمانی از جبهه حق یکی کاستهای و به نفع دشمن یکی را از میدان بیرون کشیدهای. اگر بروی چه خواهد شد؟ همراه سپاهی خواهی شد که جز سودای غارت و قتل و جنایت ندارد.
جوین، در کشمکش و تشویش و ستیز دوران مانده بود. روزنهای به آفتاب میجُست تا از لجنزار متعفن کوفه سر بیرون آورد. گنداب کوفه کام گشوده بود. کم نبودند چهرههای سرشناس و خوشنامی که در این روزهای عسرت و نکبت به این چالابهای تیره منفور تن سپرده بودند.
فردا کاروان برای رویارویی با حسین به کربلا میرفت؛ چهار هزار سوار به فرماندهی مازنی. در کوفه غوغایی بود. بازار شمشیر و سپر و تیروکمان داغ بود. وعدههای عبیدالله با تهدید و ارعاب همراه شده بود.
مژده، مژده، کاروانی از شام میآید؛ هزارهزار دینار با پرنیان و حلّههای زربفت، سهم کسانی است که فاتح میدان جهاد با حسین باشند.
سادهلوحان دلباخته به رؤیای صله شتاب میگرفتند و دلهرهزدگان زندان و زنجیر و شمشیر ابن زیاد لباس رزم میپوشیدند یا به چوبی و سنگی مسلّح میشدند و به هرگونه، پیاده و سواره، خود را به کربلا میرساندند. جوین فرصت مناسبی یافته بود تا همراه جوانان رشید و غیور قبیله، پنهان و پوشیده همراه قافله نصر مازنی راهی به کربلا بیابد و از آنجا یاور و همراه و فداکار فرزند پیامبر باشد.
وداع با همسر و فرزندان و بدرقه در اشک و اندوه و آه آغاز شد. در جان جوین جز رسیدن و پیوستن دغدغهای نبود. با هر گام طنین قلب او تندتر میشد. دلهره دیر رسیدن قلبش را میفشرد. خوب میدانست که چرا عبیدالله عمرسعد را برگزیده است. نگرانی جوین این بود که دلباخته حکومت ری از بیم جایگزینی کسی دیگر کار را در کربلا تمام کند.
جوین، روز هشتم یا نهم محرّم بود که به هزاران سپاهی مسلّح کوفی رسید. نفرت در جانش میجوشید. مشاهده قهقههها و گستاخیها و عربدههای سربازان و سرداران کوفه او را در هم میشکست.
غروب تاسوعا وقتی شماتت و شرارت شمر را دید، بر عزم و تصمیم خویش استوارتر ایستاد. لگام اسب را کشید. از سپاه جدا شد و با همه اشتیاق و شور و شرر عاشقانه به سمت خیمه امام و محبوب خویش حرکت کرد.
کدام لحظه به حلقه مستان و دُردینوشان تشنه حسین پیوست، نمیدانیم. آیا لحظهای رسید که در جمع یاران سخن میگفت؟ آیا به هنگامه اشک و استغاثه و نجوا و تلاوت امام رسید؟ نمیدانیم. امّا در این جغرافیای روشن به جون، غلام سیاه ابوذر، رسید، سیاهی که هزاران دریا روشنی نوشیده بود، به بُریر رسید که در بانگ نوشانوش عاشقی پایکوبی و سرافشانی میکرد، به حبیب که سپیدموی و نستوه و لبریز از فقاهت عاشقانه به ایثار و پاکبازی میاندیشید، هیچکس نمیداند.
پیش از او پیشتازانی چند به امام پیوسته بودند. برخی همقبیله او بودند. چه لحظههای شیرینی در آن شب شهد و شوکت و شعف گذشت. جوین از چشمها ایمان مینوشید. در نفسها بوی خدا حس میکرد. در آهنگ قلبها زلالترین موسیقی خلوص و عشق را میشنید و در زمزمهها نزول فرشتگان را؛ تنزّل الملائکه و الروح فیها بإذن ربّهم.
شب قدر عاشقان بود. جوین تا خدا قامت کشیده بود. تا بیمرزی بال و پر گشوده بود. میخواند و میچرخید و به شیوه یاران دلشده اشک و لبخند را در هم آمیخته بود.
صبح در خاک کربلا شکفت و جوین به طراوت گلها، به شادابی غنچههای بهاری، کام به ژالههای نوازش و شبنمهای شفّاف آسمان گشوده بود.
شبی، فاصله دو اردوگاه را طی کردن کم هنری نیست. میان جهنّم و بهشت فاصلهای نیست. اهل جهنّم بهشتیان را در نوشانوش میبینند و جرعهای میطلبند و جز زقوم پاسخشان نیست.
ساعتی بعد همهچیز برای حماسهای عظیم آماده بود. جوین سپاه سپاه عمرسعد را آماده نبرد دید. تا چشم چرخاند تیرباران شروع شد و بهترین یاران با گلزخمهایشان عاشورایی بهارانه ترسیم کردند.
تاب و صبوری جوین پایان یافت. اذن میدان گرفت. برق شمشیرش قلب صیقلخوردهاش را آینه بود. فریاد رسایش ترجمان روح بلیغ او بود. فصیح و صریح از حق میگفت و از حسین.
بیپروا تیغ در هرزگان زشتخوی سیاهروی افکنده بود. فریاد «یا محمّد» او تا دوردست میدان پژواک داشت. اندکی بعد جوین از متن غبار بر دوش فرشتگان به خلوت خدا میرفت. خدا بر او صلوات میفرستاد. ستایشگران عوالم ملکوت و جبروت تبریکش میگفتند و بهشتیان با سرود سلامٌ علیکم طبتم، به بهشت رضوان خدا مهمانش میکردند.
همچنین ببینید
قلّهنشین عظمت و افتخار
عثمان بن علیّبن ابیطالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...