کدام روز از اسارت این همه رنگ و درنگ رها خواهی شد؟ در بارش کدام باران، جانِ بویناک و تباه و سیاهت راه خواهی شست؟
این همه مرگ که از کران تا کرانه دشت میروید، تو را به مهمانی حیات نمیبرد؟ این همه روشنی کورسویی به پلکهای روحت نمیبخشد؟ کی میخواهی حضور آذرخشی، عبور نسیمی، تبسّم شکوفهای در روحت رخوتزده و شب شوم درون خویش بیابی؟
یادت هست ابوعمران عبدالله بن عامر چه گفت؟ استاد قرآن تو بود؛ یگانه روزگار در قرائت قرآن. نوجوان بودی و میخواندی: و لاتکونوا کالّذین نسوا الله فانسیهم انفسهم. میخواندی و استاد اشک میریخت و در تلاطم اشک میگفت: پسر یزید، هفت بند تنم میلرزد وقتی این آیه را میشنوم؛ خدافراموشی به خودفراموشی میرسد و خودفراموشان خدافراموشاند، هیمه دوزخاند؛ سنگهای گداخته و افروخته جهنّم.
هیمه دوزخ نیستی؟ سنگ زمخت و گداخته چاه ویل؟ بیچاره تو اگر از این خدافراموشی و خودفراموشی به سمت بیداری و رستگاری سفر نکنی.
یادت هست ابوعمران گفت: فرزند یزید، هرگاه میان دو امر حیرتزده و سرگردان شدی، وقتی انتخاب دشوار و سهمگین شد، وقتی میان باطل و حق آونگ و معلّق شدی، چیزی را برگزین که سودمندی و بهره دنیاییاش نباشد.
اینک بگو کدام سو به دنیا میپیوندد و کدام سمت به فلاح و فوز و آخرت. بگو کدام یک؟
عبیدالله یا اباعبدالله؟
تشنگی اسب را بهانه کن؛ بهانه تشنگیات به حسین(ع)، کدام لحظه قرار است بیقراریات را به آرامشی بزرگ برسانی؟ جان بوی مردار گرفته است؛ بوی هرزابههای راکد متعفّن.
نمیخواهی به سمت روشن زندگی روزنهای بگشایی؟ نمیخواهی از این شبی که در همه وجودت گسترده، به روشنای صبحی پاکیزه سفر کنی؟
تشنگی اسب را بهانه کن؛ تو تشنهای. لبهای روحت ترک برداشته؛ عطش جانت را میبینی؟ به جامی از حسین(ع) به نوازش نگاهی، به جرعه تبسّمی، به شکوه سرافکندگی و اعتذاری، سرفراز باش.
مگر از کوفه که میآمدی، کسی به تو نگفت که: اِبشر یا حُرّ بالخیر! ای حُرّ مژده بادت به راهی که در نهایت به آن میرسی! کدام لحظه آن سروش رحمت را لبّیک خواهی گفت؟ کدام روز، شب خود را وداع خواهی گفت؟
میبینی شمشیرها گرسنهاند؛ گرسنه مرگ؛ پشت پلک نیام خوابیدهاند! اندیشناک رؤیایی که در این خارزار تعبیر میشود.
این دشت دو سو بیشتر ندارد؛ شقاوت و سعادت؛ پاکی و پلیدی؛ جهنّم و بهشت؛ حسین و عمرسعد.
کجا ایستادهای؟ کجا خواهی ایستاد و تیغ تو در کدام سو جزر و مد خواهد کرد؟ سهم حسین، آسمان است و تو زمین! نه، نه… زمین هم تحمّلت نخواهد کرد.
میشنوی؟ صدای ضجّه کودکان است، کودکان حسین؛ تشنهاند تشنه. کدام رسم جوانمردی رخصت این همه بیرحمی به تو داده است؟ اینکه در سینه داری دل است یا سنگی سرد، عبوس، زمخت و قساوتخیز و عاطفهگریز؟
شرمت باد که همدل و همراه بیشرمترین و گستاخترین سپاه آب بر عاطفههای کوچک حسین بستهای. شرمت باد که شرمساری حسین را در تمنّای دایم کودکان تشنه نمیبینی.
مگر همین چند روز پیش تو با حسین نماز نخواندی؟ مگر در منزلگاه شراف از محبّت حسین سیراب نشدی؟ تو بودی و هزار سوار، ظهر و عطش و آفتاب، اسبهای بیقرار، دشت و خستگی و غبار و حسین که به جای شمشیر و مرگ، جامهای خنک و زلال مشکها را تقدیمتان کرد. حتّی به اسبهایتان آب داد. حالا کدام را میگزینی، حسین را یا عمرسعد را که آب را حتّی از کودکان دریغ داشته است؟ مگر از شراف چه قدر فاصله گرفتهای؟ مگر علی بن طعان محاربی قصّه نوشاندن آب به خود و اسبش را با تو نگفت؟
حسین صمیمانه و مهربانانه میگفت: انخ الرّاویه؛ شتر را بخوابان. و من درنیافتم به زبان و بیانی گرمتر و مهربانتر گفت: یا بن الاخ،انخِ الجَمَل؛ برادرزاده، شترت را بخوابان. آنگاه من و شتر را آب نوشاند و خنکای آب را با دستی همه محبّت بر شتر گرمازده افشاند. سپس دستور داد یال داغ اسبان را نیز خنک کنید!
یادت هست؟ پس از این همه نرمی و نوازش و مهربانی وقتی خورشید در میانه آسمان ایستاد، حسین به حجّاج بن مسروق گفت: اذان بگو و صدای منتشر اذان، فضای شُراف را از آرامش و ایمان لبریز کرد و تو را گفت با یارانت نماز بگزار، من نیز با یارانم نماز خواهم گزارد. و تو گفتی: نه، با شما نماز میگزارم. مگر امامی بهتر از حسین میتوان یافت؟ چرا اکنون به امامت او تن نمیدهی؟ نماز عاشقانه او یادت هست؟ اگر چشم داشتی آن لحظه فوج فوج فرشته را میدیدی که به حسین اقتدا کردهاند؛ ذرّات هستی را میدیدی که همنفس حسین نجوا میکنند و نماز میگزارند.
نماز تمام شده بود. آن سیمای شکفته، برگشته از سفر عبودیّت و زمزمه، روبهرویت ایستاد. تو بودی و هزار نفر که ناگزیر به پیروی تو امامت نماز را تن داده بودند. حسین خطبه آغاز کرد و پس از سپاس و حمد الهی گفت: ای مردم من به سرزمین شما نیامدم مگر آنگاه که نامههایتان رسید و سفیرانتان آمدند که: بهاران است و گلها شکفته و چشمهها جوشان و ما بیراهبر و پیشوا؛ بیا تا خداوند با تو هدایتمان کند و حقیقت را آشکار نماید. اکنون اگر بر همان سخنان و پیمانها هستید، میثاق و بیعت تازه کنید تا آرامش خاطر باشد وگر خوش ندارید و پیمان نمیشناسید، از همینجا که آمدهام بازمیگردم.
هیچ کس لب نگشود. جز همهمه نفسها صدایی نبود. تو گفتی من از نامهها و نامهنویسان بیخبرم. امام عقبه بن سمعان را گفت تا خورجین نامهها را فرو ریزد. تو بودی و دهها هزار نامه. گفتی که ما نامه ننوشتهایم و مأموریم که از تو جدا نشویم و به کوفهات برسانیم و به عبیدالله زیاد تسلیمت کنیم.
فرزند پیامبر را به تسلیم خوانده بودی؛ به مرگ تهدید کرده بودی و او به سرت فریاد کشید که از مرگم میترسانی؟ بیش از کشتن از تو کاری ساخته است؟ و آنگاه حسین چونان آتشفشان بر سرت خروشید و گفت: مادرت سوگوارت شود؛ آهنگ چه کار داری؟ و تو گفتی اگر فرزند فاطمه نبودی پاسخت میگفتم.
اینک فرزند فاطمه است که لبانش بوسه پیامبر بوده و گرمای آغوش علی(ع) و فاطمه را چشیده است.
حُرّ، اندیشه کن! رو به روی تو آفتاب ایستاده است و پشت سر همه شب، همه ضلالت و ظلم. پیش رو خداست و پشت سر شیطان؛ روبهرو عزّت و پشتسر همه ذلّت و نکبت و ضلالت. چه خواهی کرد؟
این سوی خروش رود و زمزمه موج است و آن سو زمزمه رودارود مادر، موج ضجّه و گریه.
حُرّ، چه خواهی کرد؟
تشنگی اسب را بهانه کن. جان تشنهات را در سوز التهابی غریب که هستیات را میسوزاند، رها مکن. این کیست که در درون تو شیون میکند، آه میکشد، گامهایت را میلرزاند، عرق مرگ را بر پیشانیات مینشاند؟ این کیست که با اشارتی روشن به بهشتت میخواند؟
نزدیک به نیم قرن زیستهای حُرّ. اگر از این میدان سر سلامت بیرون آوری، چند سال دیگر خواهی زیست؟ گیرم کاخهای شام را تقدیمت کنند. عسل ناب و خالص در چاشتگاه، عطر کباب پرندگان در نیمروز، و بوی دلانگیز غذاهای رنگین و حلواهای شیرین و شرابهای نوشین در شام آشنای سفرهات باشد، بعد چه؟ مرگ ناگزیر را چه خواهی کرد که دستت به خون فرزند پیامبر آغشته باشد و ننگ و لعن و نفرین ابدی و لهیب خشم خداوند بدرقه راهت.
ای کاش وقتی در منزل شراف به حسین گفتی من سر جنگیدن و اذن نبرد با تو ندارم امّا مأمورم به کوفهات بکشانم و حسین با چین خشم نشسته بر چهره پاسخت داد و تو گفتی اکنون که سر تسلیم نداری به راهی برو که نه به کوفه پایان پذیرد نه به مدینه، تو خود نیز راهی دیگر پیش میگرفتی.
پنج سال پیش از این یادت هست؟ پدرت یزید تو را در بصره به بیعت با یزید خواند و تو گفتی مگر معاویه مرده است و پدر گفت: نه، امّا امر کرده است که همگان بیعت کنند. آن روز اوّل ماه رجب ۵۶ بود و تو نخواستی بیعت کنی و پدرت گفت اگر بیعت نکنی هم مرا و هم خویش را بر باد دادهای. امروز چه؟ امروز که با یزید بیعت کردهای و با عبیدالله و فرزند سعد همراهی، چه بدست آوردهای؟ میدانی فرجام راه کجاست؟ تیغکشیدن بر حسین پایان شفاعت پیامبر و فردا و همیشه شرمسار، خوار و گرفتار عذاب و خشم پروردگار. چه به دست آوردهای حُرّ و چه از دست دادهای فرزند یزید؟ خوبتر اندیشه کن. اینجا میان خدا و شیطان ایستادهای، میان بهشت و دوزخ؛ کدام را انتخاب خواهی کرد؟
از فرزند سعد چه نیکی دیدهای که با او بمانی و از حسین کدام ناروا که به او نمیپیوندی؟ اگر میخواست در همان منزل شراف میتوانست کار تو را تمام کند. مگر زهیر بن قین پیشنهاد نداد؟ تو و یارانت رمق جنگیدن نداشتید. آن روز سپاه حسین اندک بود، پانصد تن و سپاه تو هزار سوار. امّا حسین گفت: نه، من هرگز آغازگر جنگ نخواهم بود. حُرّ! حسین این است، بزرگمنش و جوانمرد و نیکسیرت و یزید… خوبترش میشناسی، محور شرارت و شقاوت، تجسّم پستی و مستی و زشتی.
ای کاش در منزلگاه عذیبالهجانات، یا به حسین میپیوستی یا همهچیز را رها میکردی و سر به بیابان میگذاشتی. وقتی در این منزل نافع بن هلال و مجمّع بن عبدالله و عمرو بن خالد و طرّماح بن عدی رسیدند و طرّماح رجزخوان و چاووش خوانِ قافله شد، تو نگذاشتی که با حسین همراه شوند و حسین دیگربار بر سرت فریاد کشید که اینان به منزله یاران و همراهان منند. آنان را باید واگذاری و پیمانی را که با من بستهای به پایان برسانی؛ وگرنه با تو خواهم جنگید.
کاش آن لحظه تیغ حسین در فضا میچرخید و این سر گستاخ و مغرورت را بر خاک میافکند. کاش همانجا دست حسین را میفشردی و با او همسفر کوفه میشدی تا امروز عبیدالله نباشد. تا شمر این گونه بیپروا و بیشرم قهقهه نزند و سی و سه هزار سوار و پیاده، خانواده پیامبر را در تنگنا و محاصره نیاورند.
مقصّری حُرّ! جنایت کردهای فرزند یزید! فردا چه خواهی گفت اشک امروز کودکان را، دل لرزان حرم پیامبر را؟ چه خواهی گفت خونهای معصومی را که تشنه در این دشت بر خاک خواهند چکید؟ چه خواهی گفت؟ پاسخت چیست؟
حُرّ! تشنگی اسبت را بهانه کن. از عمرسعد و خویش فاصله بگیر! این همه دور از خدا ایستادهای یعنی چه؟ کی میخواهی زیر چکمههایت خودت را بشکنی؟ کی میخواهی از خودت فاصله بگیری؟
کدام لحظه از این هزار پنجه که حنجره روحت را در تسخیر گرفته است، خودت را خواهی رهاند؟
دمی پیش فرمان تازهات رسید. درجه فرماندهی چهار هزار سوار! این غرورِ بزرگ کوچکت میکند. این حقارت عظیم را گردن خواهی نهاد؟ اینها بازی است؛ بازیچه شدهای. این گشودن درهای دنیا و بستن درهای بهشت است. این درجهها نردبان نیستند! چاه ویلاند که دهان گشودهاند؛ خمیازه جهنّماند در پشت روح تاریک و سیاه تو!
میشنوی؟! این زمزمه دوردست، صدای تلاوت حسین است؛ عطر منتشر قرآن. رها کن خودت را تا این صدا که دامن جانت را میگیرد، تا ملکوت پروازت دهد، تا خدا، تا بهشت، تا همسایگی صاحب صدا.
یادت هست وقتی حسین را به شمشیر تهدید کردی چه گفت؟ قاطع و استوار گفت: در پاسخت سروده مرد «اوسی» را میخوانم که به یاری پیامبر شتافت و در پاسخ پسر عمویش که مخالف حرکت او بود، سرود:
«به سوی مرگ خواهم رفت که مرگ، برای جوانمرد ننگ نیست. آنگاه که باورمند اسلام و حقانیت راهش باشد و آنگاه که با ایثار جان از پاکان و راستجویان حمایت کند و با دشمنان و زشتاندیشان ستیز ورزد. من هستیام در طبق اخلاص میگذارم و از زندگی میگذرم تا در نبردی سخت و سهمگین با دشمن رویارو شوم. اگر زنده بمانم ندامت و پشیمانیام نیست و اگر بمیرم اندوهناک مرگ خویش نیستم ولی تو را همین بس که زندگی را لجنزار ذلّت و ننگ میگذرانی.»
تشنهای تشنه؛ اسب را بهانه کن.
چرا ایستادهای؟ زیر گامهای لرزانت، جهنّم دهان گشوده است!
پشت این عرق که بر پیشانی داری، همه جهنّم خاموش خواهد شد.
خوب بهانهای است! اسب تشنه است و تو تشنهتر. در آن خیمههای تشنه، همه دریاها، همه اقیانوسها برای سیراب کردن روح تشنهات صف بستهاند.
حُرّ! درنگ و رنگ همسایهاند. جنگ با حسین، همسایگی همیشگی ننگ است و تو حُرّی! نمیخواهی از «نام» تا «مفهوم نام» سفری بزرگ تدارک ببینی؟
مگر از پسر سعد نپرسیدی که آیا بهراستی سر جنگ با حسین داری؟ و او در پاسخ گفت: آری! به خدا سوگند، جنگی خواهم کرد که آسانترین و کمترین آن قطع گردنها و سقوط سرها باشد. حُرّ! دمی دیگر جنگ است و تیغهای عریان. تو در مقابل فرزند پیامبر شمشیر میکشی؟!
مگر در عذیبالهجانات نامه ابن زیاد نرسید که؟ همین که فرستاده من را دیدی و نامهام را شنیدی کار را بر حسین سخت بگیر و در سرزمینی بیآب و گیاه فرودش آور و آگاه باش که پیک ما فرمان دارد که همهگاه و همهجا مراقب تو باشد و رفتارت را گزارش دهد.
اف بر تو باد حُرّ! تو حسین را به این دشت عطش و شمشیر آوردهای. هر که کشته شود با هر تیر و شمشیری، آن تیر از کمان تو برخاسته، آن تیغ از نیام تو سر برآورده است. وای بر تو، چه میکنی؟
اندوهت باد که اندوه کودکان رهآورد رفتار توست. در ذوحُسم کودکان از تماشای نیزهها و شمشیرها مضطرب و نگران بودند. تو در قلب کودکان حسین وحشت ریختی. تو دلهای کوچک معصوم را لرزاندی؛ چه خواهی کرد حُرّ؟ چه خواهی کرد…
اسب بهانه خوبی است. برخیز تشنگیات را دریاب.
اینها که تو داری، داشتن نیست. ذلّت است. هر چه بیخدا داشته باشی، نداشتن است. هر چه در باطل بیابی، باختن است. تو فرماندهی؟ کدام فرمانده؟ شیطان بر تو فرمان میراند. تو سرباز شیطانی! اسیر زنجیرهایی پنهانی که مثل تار عنکبوت بر دیوار دلت تنیده است.
تو حُرّی؟! بردهوار از هزار سو فرمان میبری؛ از عبیدالله، از عمرسعد، از نفس، از هوا؛ تنها یکی را فرمان نمیبری؛ خدا!
به روحت نگاه کن! چه حفرههایی در آن دهان گشوده است؟ این قلب نیست؛ سنگی آونگ شده در سینه است. این دستها چیستند؟ دو شاخه خشکیده بر تن و چشمها دو جنازه خوابیده در گور حدقهها!!
پایت ندادند تا رهپوی باطل باشی. دستت ندادند تا از آستین ستم بیرون آوری. قلبت ندادند تا به آهنگ سکّهها پایکوبی کند. گوش میکنی؟ گوشت ندادند تا آهنگ ملکوت را ناشنیده بگیری. تو در کربلایی، در آزمونگاه؛ و در این ابتلای عظیم کجا خواهی ایستاد؟
اسب را بهانه کن. کسی که در تو شیهه میکشد. تو تشنهای. حسین تشنه است و تشنگان، «آب» را بهتر میفهمند. تشنگی را بهانه کن.
نگاه کن آنسوتر چه آیینهای در مقابلت ایستاده است. عبّاس؛ او فرمانده است و تو هم فرمانده؟ او فرمانده است و عمرسعد هم فرمانده؟ چرا چون عبّاس نباشی که هر چه ایمان و زیبایی و جوانمردی، در او ایستاده است. در این آیینه تماشا کن تا قامت بلند عشق را ببینی. تا خدا را بیابی، تا خوبی را در بینهایت اندازه مرور کنی. عبّاس را ببین. همین برای تماشای حقیقت کافی است.
میشنوی؟ این فریاد مظلومیّت حسین است که برخاسته است: اما مِن مغیثٍ یُغیثُنا لوجه الله؛ اما من ذابٍّ یَذُبُّ عن حرم رسول الله؟
نمیخواهی فریادرسِ این صدای مظلوم باشی؟ نمیخواهی برای خدا تشنگی حسین را جرعهای باشی؟ برخیز حُرّ! از خویش سفر کن تا در بینهایت حسین مسافر بهشت گمشده باشی. تا خدا در خویش جشن بگیری. قرّه بن قیس با شگفتی و تردید نگاهت میکند. تردید همه ذرّات وجودش را پر کرده است. دیر میشود حُرّ! حرکت کن.
مهاجر بن اوس دریافته است که در آوندهایت آهنگی دیگر جریان یافته است. میپرسد چه ارادهای داری حُرّ؟ آیا اراده هجوم بر سپاه حسین کردهای؟
میلرزی؟ هفت بند وجودت را رعشهای غریب پر کرده است. مهاجر میگوید: کار تو به تردیدم انداخته است. به خدا سوگند در هیچ نبردی تو را چنین ندیدهام. اگر از شجاعترین کوفی میپرسیدند، از نام تو ناگزیر بودم. این چه حالتی است که در تو میبینم.
پاسخ میدهی: اِنّی والله اُخَیّرُ نفسی بین الجنّه و النّار فواللهِ لااختارُ عَلی الجنّهِ شیئاً ولوقُطّعَت و حُرّقّت؛ به خدا سوگند، خویشتن را میان بهشت و جهنّم میبینم. به خدا سوگند، هیچ چیز را بر بهشت نمیگزینم هرچند در این راه قطعهقطعهام کنند و در شعلهها خاکسترم سازند.
بر سر دو راهی حسین و یزید، در انتخاب بهشت و جهنّم تصمیم بگیر. اسب را هِی کن. بهشت متبسّم و نگران آغوش گشوده است. فرزندت علی را هم ببر، برادرت مصعب و غلامت عروه را. دروازههای فوز و فلاح را به روی اینان نیز بگشا.
*****
کیستی؟ چه میخواهی؟ اینجا قلمرو حسین است. به چه کار آمدهای؟ این چکمههای آویخته بر گردن چیست؟ دست بر سر آمدهای با سپری واژگون که رسم جنگگریزان و ندامتزدگان است.
– تو کیستی؟
– حُرّم! از دوردست خودم آمدهام. به شوق اعتذار، به امید نگاهی، تبسّمی، جرعه محبّتی، دست نوازشی، شرمسار و پشیمان. عمری حقیقت را در زیر چکمههایم کوبیدهام و اینک چکمه بر گردن آمدهام تا خود را بکوبم. خود را هموار کنم. سرِ سربرآوردن ندارم. آیا مرا به حضور حسین خواهی برد؟ در تو جز نشان جوانمردی نمیبینم. تو برادر حسینی؛ آیا به رسم شفاعت، بند بر دستانم نمیگذاری و به آستان مولایم نمیبری؟ مرا چون بردگان در زنجیر کن. به آستانه حسین بکشان. بگذار دستهای مهربانش را بوسه دهم. شرمم باد که در نخستین برخورد، من و همراهان را سیراب کرد، حتّی اسبهایمان را به آبی نواخت و بر کاکل و نعل آنان از سر مهربانی آبی افشاند تا حرارت و گرمایشان را فرو نشاند و من آنهمه عظمت و مهربانی را نفهمیدم، پاسخی نگفتم. آیا مرا به خیمه مولا خواهی برد؟
حُرّ میگرید و میخواند: اللّهُمَ ثُبتُ الیک فَتُب عَلَیَّ فَقَد اَرعَبتُ قُلوبَ اولیائک و اَولادِ بنتِ نبیّکَ؛ بار خدایا، به سوی تو بازگشتم. پس تو نیز توبهام را بپذیر. چرا که دلهای دوستانت و فرزندان دختر پیامبرت را ترساندم و لرزاندم.
میگرید و سنگین قدم برمیدارد؛ سپر واژگون، دست بر سر، چکمه بر گردن.
کنار خیمه حسین میرسد.
*****
مولای من! آقای من! دمی از خیمه بیرون آی. کسی به اعتذار آمده است. سرِ یاری و همراهی ما دارد.
– کیستی؟ سر برآور و سخن بگو.
– همانم که دل کودکانت را لرزاند. قلب زینب را شکست و تو را به اینجا آورد؛ به ضیافت سی و سه هزار شمشیر و نیزه و تیر و سنگ، به ضیافت تشنگی، محاصره، مرگ.
– چرا پیاده نمیشوی؟ فرود آی و سخن بگو.
– پیاده نمیشوم تا کودکانت مرا ببخشند. تا زینب از گناهانم بگذرد. تا دست محبّت تو دستم را بگیرد. تا نگاه خدایی تو دل تاریک و سیاهم را به روشنی و محبّتی بنوازد. نه، پیاده نمیشوم تا زینب اجازه ندهد، تا کودکان نبخشند.
– پیاده شو حُرّ! ما پذیرای توأیم. سر فراز آور که با ما سرفرازی. با ما سرافکندگی نیست.
– فَهَل تری لی من توبه؟ آیا خداوند توبه مرا میپذیرد؟
– آری توبهات را میپذیرد و از گناهت میگذرد. تو میهمان ما هستی، بیا کمی بنشین تا از تو پذیرایی کنیم.
– نه، اگر سواره باشم بهتر است؛ گرچه سرانجام من پیاده شدن است! من نخستین کسی بودم که راه بر تو بستم. اجازه بده تا نخستین کسی باشم که در پیش رویت کشته شود. شاید در هنگامه رستاخیز از آنان باشم که با پیامبر مصافحه و همنشینی میکنند.
– هرچه میخواهی بکن. تو حُرّی. خدایت رحمت کند. هرچه اندیشه کردهای، انجام بده.
*****
مرد شکوفا و خندان، تازان و شتابان میآید. بر کرانه میدان میایستد و با صدایی که اطمینان و ایمان در آن جریان دارد، فریاد میزند:
ای مردم کوفه، مادرتان سوگوارتان باد. این چه رسم جوانمردی است که این مردم صالح را به خویش خواندید، دعوتتان را اجابت کرد، دست از یاریش برداشتید و با دشمنان تنهایش گذاشتید. آب را بر او و خاندانش بستهاید، امّا او نخستین روز به ما آب داد. هزار تن در مقابل یک تن، میخواهید در بارانی از شمشیر او و یارانش را قطعهقطعه کنید و زنان و کودکانش را به تازیانه بسپارید؟ من اینها را که فریاد محرمانه پسر زیاد است خوب میدانم. شما را جز حیله و نیرنگ نیست. چه نامرد مردمی هستید که از فرات، اهلی و وحوش مینوشد و زنان و کودکان و حرم پیامبر تشنهلباند.
تیرها از همه سو بارش گرفت تا فریاد حُرّ خاموش شود. حُرّ دست بر شانه فرزندش علی نهاد که او به امام پیوسته بود.
– پسرم به میدان برو و در پیش روی امام جهاد کن. شاید خداوند نام مرا همراه شهیدان و رستگاران بنویسد. دریغا که پسرعمویم قره بن قیس نیامد تا رهایی و رستگاری را ادراک کند.
در کنار علی، مصعب برادر حُرّ نیز پیش روی امام ایستاد و اذن میدان طلبید. حُرّ در کناره میدان، نبرد فرزند و برادر را میستود و ساعتی بعد دو گل ارغوانی پیش چشم حُرّ پارهپاره بر خاک افتادند. حُرّ بیهیچ بیتابی و اندوه خندانلب از امام اجازه نبرد گرفت. امام بدرقهاش کرد و زمزمه کرد: لاحول و لاقُوه الّا بالله العلی العظیم.
حُرّ نستوه و بشکوه بر اسبی رشید بر ساحل میدان ایستاد و انبوه سپاه حقیر و ناچیز از نگاهش گذشت. بر اسب بلیغ و رسا سروده عنتره را خواند:
ما زلت ارمیهم بثغرهِ نحره و لبانه حتّی تسریل بالدّم
پیوسته به گودی گلوی و سینهاش تیر زدم، آنسان که تنپوشی از خون بر قامتش نشست.
تیغ مرگبار حُرّ فضا را میشکافت. برق زندگیسوز شمشیرش وحشت و هراس بر چشمها و قلبها میریخت. رجز میخواند و پژواک صدای صریحش میپیچید:
اِنّی اَنَا الحُرّ و مَأوی الضّیف اَضرِبُ فی اعناقکم بالسّیف
عَن خیر مَن حَلَّ بِلاد الخَیفِ اضربُکُم و لااری مِن حَیفِ
من حُرّم، پناهگاه میهمان و زبانزد مهماننوازی، که گردنهایتان را به شمشیر میسپارم؛ من پاسدار بهترین مرد سرزمین مکّهام. میجنگم و شمشیر میزنم و پروا نمیکنم؛ که نبرد من ستمگرانه نیست.
غبار برخاسته بود. سپاه موج برداشته بود. حُرّ از میمنه به میسره میزد. گوش و ابروی اسب زخم برداشته بود. کمکم سپاه عقب مینشست. تیرباران آغاز شد. حصین بن تمیم به یزید بن سفیان گفت: این همان حُرّ است که آرزوی کشتنش را داشتی. به مبارزه خواهی رفت؟
امّا هنوز نخستین چرخش یزید در میدان آغاز نشده بود که سرش در پیش پای اسب حُرّ سجده کرد. هراس و وحشت در دلها بال و پر گشود. سعد به حصین گفت با پانصد کماندار تیربارانش کنید. تیر ایّوب بن مَشرح خَیوانی بر اسب حُرّ نشست. اسب فرو غلتید. حُرّ سبک از اسب پیاده شد. میخروشید و میجنگید. زخم بر زخم مینشست و صدای بلیغش در حلقه محاصره شنیده میشد:
اِن تعقروآ بی فانا بن الحُرّ اشجعُ مِن ذی لبدٍ هزیر
اگر اسبم را پی کنید من آزاده، فرزند آزادهام؛ دلاورتر از شیر.
آنقدر سر و دست در میدان افتاد که عبور دشوارتر شده بود. پیش میرفت و میخواند:
آلیتُ لااُقتلُ حتّی اَقتلا اضربکُم بالسّیف ضرباً مُعضلاً
لاناقلاً عنهم و لامُعلّلا لاحاجزاً عَنهُم و لامُبدَلا
احمی الحسین الماجد المؤمّلا
سوگند یاد کردهام که تا نکشم کشته نشوم. با شمشیر زخم هولناکتان خواهم زد. مرا از نبرد رویگردانی و سستی نیست. میدان را با هیچ کس و هیچ چیز معاوضه نمیکنم. از حسین که بزرگمنش و تکیهگاه جهان است پاسداری میکنم.
صفوان بن خنطله و سه برادرش از تیغ حُرّ گذشتند. دیگربار سپاه عقب نشست. تیر میبارید و حُرّ چونان خارپشت با بدنی خونجوش اندکی ایستاد. دشمن نزدیکتر شد. قسوره بن کنانه نیزه در سینهاش نشاند. حُرّ بر زمین افتاد. از حنجره تشنهاش جوشید: یا بن رسول الله ادرکنی. ای فرزند پیامبر، مرا دریاب!
زهیر بن قین فرا رسید دیگر یاران نیز. سیمای خونین حُرّ طعنه بر آفتاب میزد. پشت ابر خون، لبخند خورشید پیدا بود. حُرّ چشمها را مهربان و آرام بر هم نهاده بود. منتظر بود؛ بیتاب زیارت محبوب. لحظهای گذشت. گرمای روحنواز دستی را بر پیشانی احساس کرد. آخرین رمقها را به لبها بخشید و آرام پرسید: کیستی؟
*****
… اَنتَ الحُرّ کما سمّتک امُّکَ و انت الحُرّ فی الدّنیا و الآخره.
سر بر زانوی من داری!! چشم بگشا! بگذار خون از چشمهایت بگیرم. آسوده باش حُرّ!
بر زانوانی سر نهادهای که پیامبر در واپسین نفسها سر نهاده بود. بر زانوانی که پدرم علی قطرهقطره بر آن چکیده بود. اینجا چشمانی بسته شد که تموّج زهرابهها را تا دم بسته شدن در آنها نظاره کردم.
آسوده باش. بگذار با دستارم پیشانیات را ببندم. گفتی در آخرین لحظه کنارت باشم؟ هستم!
میبینی؟ چشم بگشا. تو آزادی؛ آزاد، همانگونه که مادرت تو را حُرّ نامید؛ آزادمرد هم در دنیا و هم در آخرت. در شُراف نام مادرت بردم و آزرده شدی، درود بر مادرت که تو را پرورد و حُرّ نام کرد.
– مولای من، آیا مرا بخشیدهای! آیا خدای من از گناه بزرگ من درگذشته است؟
– نَعَم، یتوبُ الله علیک و یغفرُلک؛ بله، خدا توبهات را پذیرفته و تو را بخشیده است.
– لبخندی بزن تا در آرامش لبخند تو سبکتر بال بگشایم، آسودهتر پرواز کنم.
*****
قتلهُ مثلُ قتله النبییّن و آل النبییّن.
اینان، لشکر کوفه، قاتلانی هستند، همچون قاتلان پیامبران و فرزندان پیامبران.
امام به اشارتی حُرّ را همچون پیامبران و پیامبرزادگان خواند. خاک و خون از صورتش گرفت و سوگوارانه بر بالین او سرود:
لَنِعم الحُرّ حُرّ بنی ریاح صبورٌ عند مشتبک الرّماح
و نعم الحُرّ اذا نادی حُسیناً و جادَ بنفسه عند الصّاح
فیا ربّی اَضِفهُ فی جنان و زوّجَه مَعَ الحُورِ المِلاحِ
«چه نیکو مردمی است حُرّ، حُرّ ریاحی؛ صبور و شکیبای جنگ و نیزهها و شمشیرها بود. چه نیکو مردی است حُرّ که ندای حسین را شنید و جان خویش را فدای او کرد، آنگاه که صدای یاری خواستن حسین و گریه کودکان را شنید.
پروردگارا، در بهشت از او پذیرایی کن و زیبارویان نمکین بهشتی را همسرش ساز.»
حسین از کنار حُرّ برخاست. دستار فرزند پیامبر بر پیشانی حُرّ بسته ماند. یک آسمان فرشته بارید و پژواک صدای امام در کربلا پیچید: اَنتَ الحُرّ سمّتکَ امّکَ و انت الحُرّ فی الدنیا و الاخره.
جبرئیل و همه فرشتگان، سخن حسین را در میان زمین و آسمان به تکرار ایستاده بودند.
همچنین ببینید
قلّهنشین عظمت و افتخار
عثمان بن علیّبن ابیطالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...