سؤال: در سال ۶۱ هجری و پس از رحلت رسولاکرم بیش از دو دهه از شهادت امیرالمؤمنین و براندازی حکومت امامحسن(ع) است. در این فاصله زمانی چه چیز عوض شد که منکر جای معروف نشست و معروف جای منکر، و به تعبیری جامعهاسلامی با چه مکانیزمی از اسلام فاصله گرفت؟
جواب: در سال ۶۱ هجری همهچیز ظاهراً درست و طبیعی بوده و در نظر توده مردم و افکار عمومی چیزی غیرطبیعی نبود یعنی همهچیز در دستگاههای تبلیغی قابل توجیه بود. بعضیها شعار توحیدی میدادند و رو به قبله نماز میخواندند لیکن طعم اسلام عوض شده بود. شهد، شهد اسلام بود و نبود، مردم، مسلمان بودند و نبودند، حکومت دینی بود و نبود، بود، به این معنا که هرجا که شما میرفتید در مرحله حرف از دین و پیغمبر و قرآن بود. اما نبود؛ به این معنا که قالب حکومتی اسلام و در رأس آن اجرای عدالت اسلامی، بر اجرای بدون تبعیض حدود و قوانین الهی عمل نمیکردند. در حاشیهی همین اسلام بود که گردن حسینبنعلی را زدند. دختران بنیانگذار و مؤسس دینی جامعهاسلامی را بدون حجاب به زنجیر کشیدند. مسئله این است که چه شد شهر اسلامی و جامعه دینی تا این حد عوض شد؟ و فرهنگ کوفه سال ۴۰ هجری دفعتاً به فرهنگ کوفه سال ۶۱ هجری بدل شد؟ در این ۲۰سال چه اتفاقاتی افتاد که از کوفه علی تا کوفه حسین و زینب این مسیر به سرعت طی شد؟ البته افرادی بودند که از همان ابتدا، وقتی که انحرافات زاویهباز کرد و نگران شدند و از همان سالهای ابتدایی آینده را میدیدند که ۲۰ سال بعد چه اتفاقاتی خواهد افتاد، مثل اسبی که بوی زلزله را از قبل میشنود و از قبل از وقوع زلزله شیهه میکشد و ناآرامی میکند و پایش را به زمین میکوبد و بقیه نمیفهمند چرا، و فکر میکنند که غیرعادی و غیرطبیعی است. بعد از شهادت علیبنابیطالب مردم آمدند با امامحسن(ع) بیعت کردند. اردوگاه امام آکنده از سربازان بیانگیزه بود پشت جبهه ایشان پر از جمعیت تردید کرده و از مقاومت و شهادت به ستوه آمده بود. بعد از براندازی حکومت امامحسن(ع) که حدود ۶ ماه طول کشیدبیست سال طول میکشد که همهی راهها به کربلا ختم میشود. یکی مثل یزید بلافاصله بعد از پیامبراکرم در رأس حکومت اسلامی نمینشیند. در طول سه دهه چهار خلیفه حکومت کردند که سهتای آنها کشته میشوند. یعنی خلیفهدوم ترور میشود (عمر) بعد امیرالمؤمنین، که باز ترور شد و در این ۲۵ سال اتفاقهای ظاهراً کوچک قبلی زمینهساز فجایع واقعاً بزرگ بعدی میشود و این ساختار و انحراف آجر به آجر بالا میآید. ساختمان از پیش ساختهای نبود که یک مرتبه نصب شده باشد مردم بعد از ساعتها بیدار شوند و ببینند حکومت خلفای صدر اسلام تبدیل شده به حکومت یزید، پیش چشم مردم این اتفاقات میافتد. علیالظاهر یکباره میبینند که اسلام همان اسلام، مردم همان مردم، حکومت همان حکومت؛ اما در واقع این اسلام نه آن اسلام است و نه این حکومت آن حکومت است و نه این مردم همان مردم هستند. منطق ابوسفیانی آرامآرام زیرپوست جامعه محمدی میخزد و معادله نبرد محمد و ابوسفیان به معادلهی نبرد یزید با حسین تبدیل میشود. فرزندان پیامبر و ابوسفیان در حکومت جایگاهشان عوض میشود؛ یعنی محمد سوار حکومت شد و حسینبنعلی شد قانونشکن و فتنهجو، حسین و اصحابش شدند خوارج، کسانی که فرهنگ خوارجی دارند دنبال قانونشکنی و درگیری و تفرقه و خشونت و خونریزی هستند و یزید و اولادش، شدند جانشینان پیغمبر و حاکمان قانونی و کسانی که ادعا میکردند همان سنت پیامبر را ادامه میدهند. در زمان حکومت چهارسالو نیمهی علیبنابیطالب، کفار و مشرکین سه جنگ خونین مشهور داشتند که هر سه تای آن در مرکز حکومتاسلامی و با مسلمانان است و با برادر سابق و دشمنان لاهق است، همرهان دیروز و کینهجویان امروز جناحهای داخلی حکومتاسلامی که همهشان هم از قبل همرزم امیرالمؤمنین بودند و بالاخره با همین سه جنگ و عواقبش، برای اجرای عدالت و احکام دین، هم علی و هم حکومتش از پای درآمدند. به تعبیر بعضی بزرگان، اسلام در تمام تاریخ ۱۴۰۰ سالهاش در هیچ جبهه رویارویی شکست نخورده است پیامبر در جنگ هوازن که چند هزار نیرو بسیج کرده بودند،آنجا فرمودند: اسلام هیچوقت به خاطر قلب هدف شکست نخواهد خورد. و جایی دیگر فرمودند: بلکه مثل پوستین مغلوب وارونه آن را میپوشند تا بتواند به آن خیانت کنند.» در فرم و محتوا هیچ وقت اندیشههای مذهب، با ضدمذهب از صحنه خارج نشده است. ولی وقتی ابوسفیان تسلیم میشود و ظاهراً از آن طرف خندق به این طرف خندق میآید. کسی که خانهاش بیست سال کانون توطئه علیه اسلام بوده تظاهر میکند که من هم اسلامی شدم و بعد شام بدست فرزندش یزید که این یزید عموی آن یزید است، و این یزید برادر معاویه است، فتح شد و پسر دیگرش معاویه جزء کاتبان وحی و دایی مؤمنین نامیده میشد بعد از آن شکستی که در بدر خورده بودند میآیند تا در صفین جبران کنند و به طور عمیقتر و جدیتر در کربلا جبران کنند یعنی پسر همین معاویه با پسر همین علی. همینطور که در زیارت داریم (احقاد بدریه و خیبریه و حنینیه) این کینههایی بود که در بدر و دیگر جنگها به دل گرفته بودند و بعد در کربلا جبران کردند. بحث جنگ قبیله با قبیله نیست. بحث بر این است که آنها جبهه عوض کردند و تظاهر کردند که ما هم این نهضت را قبول داریم و از دژهای انقلاب عبور کردند و بعد ضربه زدند. اسلام هیچ وقت از کفر ضربه نمیخورد بلکه ازنفاق ضربه میخورد. اینها کسانی بودند که در بدر، وقتی با اسلام میجنگیدند به هبل سوگند میخوردند اما در صفین و کربلا به الله سوگند میخورند. در اصل اسمش عوض شد، و گرنه خط همان خط بود، در بدر قرآن را با تیر میزدند، در صفین قرآن را به سر نیزه بردند. آنها آنجا از علی و آلعلی ضربه خوردند، اینجا که آمدند، توانستند به علی و آلعلی ضربه بزنند و انتقام بگیرند.
همیشه دینفروشان و مردمفروشان با ظاهر دینی و مردمی میآیند و مجاهدین اسلام را خلع سلاح میکنند. اگر همه اصول مبهم شوند و صحنهها متشابه شوند طوری که نشود خط حق و باطل را تشخیص داد، همان میشود که پیامبر به حضرت امیر گفت که در دوران من جنگ، جنگ تنزیل است و شناخت دوست و دشمن آسان است اما در دوران تو و بعد از من جنگ تأویل است و شناخت دوست و دشمن آسان نیست. همه میگویند اسلام را قبول داریم حتی کسانی که دشمن هستند. برای اینکه در نبرد تأویل همه چهرهها گریم شده است، هیچکس با چهرهی واقعی به صحنه نمیآید، حرف دلشان را نمیزنند. عقاید واقعیشان را نمیگویند. با کلمات بازی میکنند و همه به نام دین حرف میزنند و بعد هم میگویند این درک ما از دین است. اسلام را خنثی، بیجهت و بیطرف میکنند، برای اینکه قابل سوءاستفاده شود. علی به دست مشرکان ضربه نخورد، بلکه به دست رفقای سابق خودش ضربه خورد. ابوذر در جهاد قبرس با کفار و مشرکین روم و اروپا کشته نشد، ابوذر، داخل سرزمینهای اسلامی و به فتوای فقهی حکومت یک یهودی که تازه مسلمان شده بود، یک نظریهپرداز در حکومت اسلام که دین را تعریف میکرد، سرمایهداران را توجیه میکرد و فاصلههای طبقاتی را هم توجیه میکرد به دست او و به فتوای او تبعید شد. ابوذر، صحابی پیامبر، داخل سرزمین اسلامی مرد؛ آنهم غریب و تنها. حسین و حرم پیغمبر به دست قیصر و سزار در یرموک و یا در قادسیه کشته نشدند، کنار کوفه کشته شدند. کوفهای که پایگاه حکومت اسلام بود و مرکز حکومت پدرش علی، کوفهای که در نبرد با امپراطوری ساسانی ایران پادگان مجاهدین اسلام بود! حسین به فتوای موبد مجوس و کشیش نصارا و به فتوای برهمنهای سومرات کشته نشد؛ به فتوای کسی که در حکومت دینی و در زمان علی قاضی بلند مرتبهای بود، کشته شد. به فرماندهی عمربنسعد پسر سعدبن ابیوقاس فاتح بزرگ اسلام. سعد کسی بود که امپراطوری ایران را در هم شکست و اسلام را وارد ایران کرد. پسر او کسی است که حسینبنعلی(ع) را محاصره کرد و سر از تن او جدا کرد. بعد هم قاتلان امامحسین(ع) به پاس این پیروزی که فتنه بر طرف شده است و دوباره قانون برقرار میشود، نذر کردند مسجد بسازند. در کوفه مسجدها ساختند؛ این تاریخ دردناک اسلام است چنانکه برخی از متفکران مسلمان گفتهاند: روحش قربانی کالبدش شد و محتوا شهید شد. بنابراین اسلام با سلاح رستم فرخزاد ایرانی و با زبان و شبهات کفرگویی ابنابلاوجا زمینگیر نشد، اسلام با روایات جعلی ابوهریره و ابودردا و با فتوای ابوموسیاشعری کشته شد. این روند مسخ مذهب، تفکیک مذهب از حکومت، تفکیک اخلاق از سیاست، حذف محتوا و مجهولالهویه کردن اسلام هدف آنها است. میدانند که برانداختن اسلام ممکن نیست. میخواهند و خواستند اسلامی بسازند که با گنج قارون و تخت فرعون، دیگر کاری نداشته باشد. یک اسلام بیطرف بسازند که با سیاست و اجتماعات، حکومت و عدالت و حقوق بشر کاری نداشته باشد یک مذهب فرعی و عبادی و خصوصی که در بقیهی کارها دخالت نکند. معاویه و یزید میخواستند معنویت و عرفان قلابی درست کنند که اتفاقاً عرفان و معنویت آنها، عرفان و معنویت اسلامی نبود. در منطق حسینبنعلی، فراغت از دنیا فراغت از تکلیف و حقوق نیست، فراغت از سیاست و اقتصاد نیست. این ذات اسلام بود و آنها میخواستند ذات اسلام را کتمان و تحریم کنند و بنابراین دعوا بین اسلام و کتاب و سنت بود که حسین برایش کشته شد. دستگاه اموی معتقد بودند که اصلاً حکومت عقیدتی حرف مفت است.
میگفتند «الملک، ملک جاهلیه» و این حرفی بود که ابوسفیان به صراحت گفت. زمانی که خلیفه سوم به حکومت رسید چشمانش نمیدید و در جلسه گفت: حکومت، حکومت دنیوی است، حکومت دینی و اخلاق و عقیدتی شعار است. حکم، حکم جاهلیت است به همان سبکی که داشتیم، حکم میکنیم، لیکن این بار به نام اسلام.
و نقطه مقابلش اسلام نابی بود که امامحسین آن را نمایندگی میکرد. امامحسین بود که آموزش میداد. حکومت، حیات خلوت حاکمان، احزاب، و جناحها، قبایل و افراد نیست. حکومت یک امانت است از طرف خدا. اولیای خدا حتی وقتی که حاکم نبودند بهانه نمیآوردند که چون حکومت دست ما نیست پس تکلیفی برعهده نداریم. هم چنان کیسه میآورد و خرما و نان بر دوششان میگذاشتند و میرفتند درب خانه فقرا و با محدودیت و فقر مبارزه میکردند،چه برسد که به حاکمیت برسند. وقتی که جنازه سیدالشهدا(ع) در کربلا بود بعضی از بنیاسدیها آمدند بالای سر سیدالشهدا(ع) که قطعه قطعه شده بود و بر سر شانه آن حضرت علامتهایی دیدند که رد شمشیر ونیزه و این چیزها نبود،از حضرت سجاد پرسیدند که این علامتها چیست؟ امام فرمودند: اینها آثار آن کیسههای است که پدرم امام حسین هر شب بر دوشش میگذاشتند و به درب خانه فقرا میبردند. اینقدر این کارها نهادینه شده بود که آثارش روی شانه امام مانده بود.
پیامبر و آلش میگفتند اقتصاد و فرهنگ و سیاست و وزارت چهار عرصه برای عبادت و تامین حقوق مردم و حدود الهی است. آنها معتقد بودند آرمانی که گرسنگی گرسنگان به آن لطمه نزند آرمانی انسانی نیست چه رسد به آرمان الهی. اهل بیت فرزندان خود را حتی به یک قطره از شیعیانشان حساس کرده بودند چه رسد به بیعدالتیهای بزرگ در جامعه و اهدافشان از ورود به حکومت وسیاست، ورودی معنوی بود. آنها از دیدن گونههای چال افتاده فقرا به خودشان میلرزیدند. سیدالشهدا در خطبهای در منا به بزرگان جهان اسلام میگویند: چرا ساکت نشستهاید؟ مگر نمیبینید که عدهای از مردم گرسنه هستند و نمیتوانند شکمشان را سیر کنند ولی در، دربار بخوربخور راهانداختهاند؟ در فرهنگ اسلام و تشیع، بین حرف و عمل حاکمان و عالمان دین تضادی نیست و نباید باشد. حکومتی که حسین آن را دنبال میکند یک رویای خیالی هم نیست در منطق حسینبنعلی باید دست دهندهی دولت از دست گیرندهاش بالاتر باشد و برای کارگزارانشان وسواس شدید داشته باشند و این وسواس را داشتند. در منطق حکومتی حسینبنعلی مردم با لحنتند و توهینآمیز صدا نمیشوند، کاری نمیکرد که مردم به حاکمان شک کنند، لذا دولت در اسلام یک کیفیت مقدس پیدا میکند. اما با انحرافهایی که بعد از شهادت امیرالمؤمنین به تدریج انبار شد، مثل سقوط و براندازی حکومت امامحسن و دیگر اتفاقهایی که تا قبل از دهه عاشورا اتفاق افتاد، حکومت از فرهنگ دینی فاصله گرفت. معاویه دستور داده بود که هرکس در دین و خط علی است کشته شود. این مسئله در همه بخشهای حکومتی پخش شد؛ این تنها کشتاری نبود که قبل از عاشورا در زمان بنیامیه اتفاق افتاد، کشتارهای زیاد دیگری هم بودند. بهخصوص جلوی چشم نسل سوم انقلاب پیامبر که از آن به تابعین، یاد میکنند. اصحاب نسل اول انقلاب پیغمبرند، تابعین نسل دوم و تابعینِ تابعین، نسل سوم. اینها از بقایای اصحاب پیغمبرند که به دوران جاهلیت قبل از اسلام رجعت کرده بودند و به گونهای از خودشان رفع تکلیف میکردند. بعضی از اصحاب که اطراف مشهد دفن هستند در دهانشان ریگ گذاشته بودند که حرف سیاسی نزنند و میگفتند ما نمیدانیم که در دعواهای اصحاب پیغمبر کی حق است و کی باطل. همه از سیاست منزوی شدند و مشغول عبادت شدند. بعضی از آنها هم به زهاد سمانیه مشهور هستند. خودشان عوض شدند و فاسد شدند و شعارهایی را که در دوران جوانی حاضر بودند به پایش خون بدهند، اکنون برایشان بیارزش شده بود. خودشان دیگر آن زمان را نمیفهمیدند چون به تدریج از آن سالهای بعد از پیامبر و آرمانها و ایدههایشان فاصله گرفته بودند و گروهی هم متأسفانه در زمان امیرالمؤمنین مال مردمخور شده بودند و در دوران یزید هم همه چیز علنی شد. دینداران تا وقتی دینداری منافع داشت دیندار بودند و اگر به صرفه نبود، دین را کنار میگذاشتند؛ همان تعبیری که سیدالشهدا دادند: اینها دین برایشان بازی زبانی است و سر زبانشان دین دارند وقتی زمان امتحان برسد، قلالدیانون (دینداران چه کم هستند) این تعبیر سیدالشهدا دربارهی بزرگان جهان اسلام بود. همین اشخاص در دوران حکومت تبدیل شدند به اشراف و سرمایهداران مذهبی که دیگر حلال و حرام نمیشناختند و نسل بعد اشراف زادگان لا مذهبی شدند که برخلاف شریعت اسلام، و برخلاف منطق علی و آل علی، بالا آمدند و در حکومت رشد کردند و حزبها و جناحهای حکومتی را ساختند و بر همه چیز حاکم شدند. بعضیها از آنها در کربلا، به اردوگاه یزید آمدند. بعضی هم آنهایی بودند که در کشتن امامحسین کمک کردند، البته قبلاً جزء اصحاب امیرالمؤمنین بودند. بعضیها هم از رفقای خود امامحسین(ع) بودند. یکی از آنها خود شمر است. شمر جزء افسران علیبنابیطالب بود؛ در جنگ صفین که در کنار امامحسن و امامحسین با معاویه جنگیده بود، بعد شد شمر، افسر نیروهای یزید که در کربلا سر امامحسین را از بدن جدا کرد. شمر تنها نبود، ۲۰ نفر دیگر هم بودند که قبلاً جزء اصحاب امیرالمؤمنین و همرزمان امام حسن و امام حسین بودند ولی در کربلا حضور داشتند و در قتل امام حسین، دستشان آلوده شد. برای اینکه بعد از مرگ پیغمبر الویتها عوض شد. بین علما و روشنفکران و بین مردم جایی که حاکمیت باید قاطعیت نشان میدادند، مدارا میکردند و جایی که باید مدارا میکردند درگیر میشدند. با دشمنان دیروزشان رفیق شدند و در برابر خط پیامبر ائتلاف کردند؛ حتی بعضی ار آنهایی که در بدر و احد جنگیده بودند بعد که مسلمان شدند علیه علی و حسن و حسین و با جناحهای خارج از اسلام و دشمنان پیامبر همپیمان شدند و این بحث خودی و غیرخودی تبدیل شد به بحث قبیلهای و خودخواهانه و همه هم از بین نسل دوم و سوم یارگیری میکردند.
خلیفه اول و دوم با امثال معاویه و یزید خیلی فرق داشتند از معاویه و یزید خیلی سالمتر بودند و لذا نحوه درگیری اهلبیت هم با آنها فرق داشت.
در خطبه بسیار مشهور فاطمهالزهرا(س) بعد از اینکه حضرت علی خانهنشین شدند خطاب به مردم و اصحاب و بزرگان و انصار و مهاجرینی که در مسجد هستند، آمده: آن دورانی که ما میجنگیدیم، شما در رفاه و عیش و خوشبختی بودید، همان دورانی که علی در خط خطر بود. پدرم، علی را میفرستاد در حلقوم خطر و علی میرفت. شما در آن دوران هم منتظر بودید که اوضاع علیه ما شود و ما از پای دربیاییم. شما آن کنار ایستاده بودید. اگر ما شکست میخوردیم میگفتید ما که گفتیم نروید، اگر پیروز میشدیم میآمدید به ما تبریک میگفتید: حضرت زهرا(س) میگوید: شما گوش به زنگ بودید که در درگیری و جهاد فرار کنید و همیشه میل به عقب نشینی داشتید، همیشه آماده بودید حرفتان را پس بگیرید ولی ما تا آخر ایستادیم، بعد فرمود: جنازه پیامبر را روی دست ما گذاشتید و دنبال مسائل حکومتی رفتید. و بعد میگوید: همه آن ارزشهای نابی را که به دست پیامبر آموختید، و همه آن میثاقها را زمین گذاشتید؛ اما بدانید که اگر شما و همه کسانی که بر روی زمین زندگی میکنند، اگر همه بشریت کافر شوید باز هم مسئله عوض نمیشود؛ خدا غنی و بینیاز است و همچنان ستوده.
سؤال: این فاصلهگیری و تحولاتی که ترسیم شد تا چه اندازه اجتناب ناپذیر بود و چه مقدار از این تحولاتی که در این بیست سال اتفاق افتاد طبیعی بود؟ و چهطور میشود که نهضتهای دینی و انقلابهای دینی پیروز دیروز، تبدیل میشوند به نهضتهای شکستخورده فردا؟
بسیاری از جامعهشناسان سیاسی انقلابها، بهویژه انقلابهای مذهبی نظرات متفاوتی مطرح کردهاند.آنچه مسلم است این است که همهی این تحولات عمدی نبوده است: این تحولات بالاخره چه عامدانه و چه غافلانه هرچه بودند، کمکم اتفاق افتادند و کنار هم چفت شد. همیشه ممکن است از این اتفاقات پیش بیاید، آنچه مهم است این است که در تاریخ انسانی، هیچ چیز بهطور مطلق گارانتی نشده است یعنی تاریخ شرکت بیمه نیست که به طور مطلق همهچیز را بیمه کرده باشد. همه افراد و جناحها و حکومتها و جامعهها در گرو اعمال خودشان هستند؛ این منطق اسلام است. که اگر درست عمل کنیم سالم میمانیم و گرنه، فاسد میشویم. خدا پدر خواندهی کسی نیست، هیچکدام از ما و شما هم خویشاوند خداوند، یعنی نظر کرده نیستیم، اگر عمل صالح انجام دهیم از طرف خدا حمایت میشویم «اوفوا بعهدکم و اوفوا بعهدی» شما به عهدی که با من بستهاید، وفا کنید من هم به عهدی که با شما بستهام وفا میکنم، این آیهی قرآن است که خداوند به همه میگوید، میگوید شما پای حرفتان بایستید، پای حرفمان ایستادهایم. میگوید شما سر قرار بیایید ما سر قرار هستیم. پس هرجا اتفاقی میافتد خدا سر قرار بوده است ما سرقرار نرفتهایم. فرمود: «لیس بامانیکم و لا امانیه اهل الکتاب» صرف شعار دادن کافی نیست. از این جهت شما با اهل کتاب فرقی نمیکنید. بعد فرمود: هرکس بد عمل کند ضربه خواهد خورد، فرقی نمیکند که اسمش مسلمان باشد یا نباشد، این منطق الهی در تاریخ است. در زمان امامرضا(ع) برادرانشان، عموها، عموزادهها و علویان در جاهای مختلف قیام مسلحانه داشتند و حکومتهای خودمختاری با گرایشهای علوی ایجاد کرده بودند، از جمله یکی از برادران ایشان بهنام زید است ( غیر از زیدبنسجاد که آدم بسیار شریفی بود.) این زید یکی از انقلابیون علوی است و برادر حضرت رضا است. زمانی که امامرضا(ع) در مرو بود، در مدینه قیام کرد و حکومت خودمختاری در مدینه تشکیل داد. ولی بعد سرکوب شد. لیکن مأمون از ترس امامرضا و افکار عمومی از اعدام و مجازات او صرفنظر کرد و او را آزاد کرد. زید به مرو آمد، در جلسهای که مأمون و امامرضا بودند، حضرترضا مشغول صحبت بودند که دیدند در گوشهای از مجلس همراه عدهای نشسته و مدام منمن میکند و اینکه: ما جزء اهلبیت هستیم، خدا گفته است اهلبیت وارد بهشت میشوند بدون حساب و کتاب! یک مرتبه امامرضا صحبت خود را قطع کردند و رو کرد به زید و فرمود: تو فرض کردهای ما در هر صورت تضمین شدهایم و به بهشت میرویم؟ تو هر طور عمل کنی پاداش میبینی؟ اگر دیدی پدرت موسیبنجعفر به بهشت رفت بهخاطر یک عمر جهاد و تلاش و ایمان بود، تو میخواهی بدون همه اینها به بهشت بروی؟ پس معلوم میشود که تو از حضرت موسیبنجعفر پدرمان افضلتری؟!!
مقایسه کنید اسلام رضوی را با اسلام مأمونی دربارهی مسئولیت حکومت. مأمون هم به اسم اسلام حکومت میکرد. یکی از اصحاب حضرترضا به نام محمدبنخطاب آمد نزد حضرت رضا و گفت: آقا انشاءالله خداوند فرج شما را برساند قدرت بیفتد دست شما و ما هم به نان و نوایی برسیم. ما هم دوستداران شما هستیم، در تمام این سالها زندان و شکنجه و تبعید و دربهدری و بدبختی بودهایم. حضرت رضا چنین جواب داد: این فرج به قرائت شماهاست، فرجی که ما در پی آن هستیم، اول مصیبتهای ماست. اگر الان حکومت به دست ما بیفتد تنها سهم من از حکومت، یک کیسه کوچک است که در آن مشتی آرد باشد و سرش هم مهر شده باشد که دیگر چیزی به آن اضافه نکنند. این فرجی است که ما میگوییم که اگر قدرت و حکومت به دست ما بیفتد آرد جو تنها چیزی است که ما میخوریم.
کسی آمد خدمت ایشان گفت که آقا مقداری به خودتان برسید، به زندگی، به خوراکتان، به لباستان. حضرت فرمودند: بهخدا قسم ما الان شاهانه زندگی میکنیم، غذایی که ما میخوریم خیلی خوب است. اگر حکومت به دست ما بیفتد و ما حاکم شویم و حکومت کنیم و حکومت دینی تشکیل دهیم، آن موقع غذای بد خواهیم خورد و لباس خشن خواهیم پوشید امروز روز آسایش ماست. آن روز به جز افراد سختکوش کسی را در حکومت راه نخواهیم داد. در فرهنگ حکومت اسلام، مردم اشیاء نیستند حاکمان برای جمادات برنامهریزی نمیکنند، برای انسانها و بندگان خدا برنامهریزی میکنند این همان تعبیری است که پیامبر از حکومت دارد؛ برای مکه حاکم فرستاد، و به مردم گفت این فرد را بهعنوان خادم میفرستم، نیامده است تا مالک شما باشد، او آمده است تا خادم شما باشد. منتها شما باید خدمتش بکنید تا او هم بتواند خدمت کند، نباید تضعیفش کنید. در فرهنگ و حکومت اسلامی که سیدالشهدا بهخاطر آن قیام کرد و شهید شد، حاکمان مسئولیت را صادقانه به گردن میگیرند و مردم هم صمیمانه حمایت و اطاعت میکنند. با این اوصاف مردم حق دارند مسئولین را سؤال پیچ کنند و نظارت هم بکنند. حاکمان نباید طوری رفتار کنند که مردم به آنها شک کنند. مردم هم نباید شک کنند و چیزهایی غیرممکن از آنها بخواهند. حکومتی که سیدالشهدا تصمیم داشت تشکیل بدهد و بخاطرش قیام کرد و به شهادت رسید، رانتخواری، امتیازطلبی، قوم و خویش بازی و حکومت استثمار نبود، از امکانات عمومی استفاده خصوصی کردن نبود؛ در حکومت اسلامی علی و آل علی که از آموزشهای پیامبر و قرآنکریم تقلید میکردند و همهی امامان به خاطر آن شهید و مسموم شدند و زندان رفتند، استثمار و رانتخواری گناه کبیره است. ما گناه حلال نداریم، دزدی مشروع و موجه نداریم. در حکومت اسلامی بر خلاف قهرمانان دوران صلح، مجاهدان اسلام و حاکمان علوی مجاهدان خطمقدم، رزمندگان خطمقدم، بسیجیهای آن زمان، و بسیجیهای امروز کسانی هستند که کم حرف میزنند و زیاد عمل میکنند، در فرهنگ حکومت اسلام و تشیع نمیگفتند که چون مردم با ما بیعت کردند و به ما رأی دادند شهر را به ما سپردند، دیگر هر کاری ما دلمان میخواهد بکنیم؛ این در فرمان حکومت اسلامی نیست. بلکه میگفتند چون نحوه حکومت حاکمان و آثار انگشت آنان روی پوست ملت خواهد ماند بنابراین باید کاری کنند که خدا از آنها راضی باشد و بتوانند راحت در چشم امت اسلام و خانوادهی شهدا نگاه کنند. دولتهایی که بد شروع میشوند. بد هم به پایان میرسند و حکومتهایی که خوب شروع شوند اگر بخواهند میتوانند خوب بمانند، بهایش را هم بپردازند. در فرهنگ علوی، حسینی و رضوی در حکومت استبداد، مسئله استبدال در مورد فساد مالی و سوءاستفادههای حکومتی از بیتالمال، گناه کبیره و از اعظم کبایر است. فقط در زیر سایه عدالت میشود فرمان داد و میشود مشروع ماند؛ احزاب و گروههای حاکم حق ندارند با حکومت و بیتالمال و با امکاناتش مثل غنایم جنگی برخورد کنند و غارت کنند بهخصوص که میدانید خیانت یک مسئلهی تدریجی است، همه ما آرام آرام شمر میشویم، اگر از اول به ما بگویند که چنین آدمی هستی، باور نمیکنیم. ولی بعدها آن را باور میکنیم. مسئله خیانت در انقلاب یک غدهی بدخیم است، هم در صدر اسلام، هم غدهای که اکنون کمکم رشد میکند. هیچکس خائن بدنیا نمیآید، ولی کمکم خائن بار میآیند و خودشان هم در این قضیه مقصر هستند؛ به عنوان مثال در کربلا، بسیاری از جلادان کربلا قبلاً سوابق خوبی داشتند، در صدر اسلام رزمنده بودند، جبهه رفته بودند، و برخی از آنها در رکاب علیبنابیطالب جنگیده بودند. شمر کسی بود که اگر تیر به جای اینکه به بازویش بخورد به گلویش خورده بود حالا جزو شهدای اسلام محسوب میشد، ولی در کربلا سر امامحسین را از تن جدا کرد. امامحسین میدانست که برای اینها چه اتفاقی افتاده است، اصحابش هم میدانستند. حس ششم اصحاب حسین همه عجله داشتند برای رفتن به سوی شهادت. ولی حس هفتمی هم درکار بود حاکم شدن. یک چیز مهمتر از نفسِ حکومت است که باید تأمین شود و آن اصولگرایی در حکومت است و این ضرورت اول است. برای اینکه حقیقت و عدالت تابع قراردادها و آراء نیستند، وقتی دشمنان اسلام در لباس دوست برای ارزشهای انقلاب و حکومت دینی نرخگذاری میکنند، عدهی زیادی از مردم سیاهی لشکر بودند و بیتشخیص، با هر بادی، جهتشان را عوض میکردند، آنجا لازم بود یک آدم معتبر با این اوضاع مخالفت کند، و امامحسین بود که این اقدام را انجام داد و کار سختی بود. برای انقلاب زبان چرب کافی نیست، برای تشکیل دولت صالح هم یک زبان چرب کافی نیست. بعضیها تحتتأثیر دستگاههای تبلیغاتی معاویه و یزید، میگفتند: امامحسین فردی قانونشکن، فتنهجو و جنگطلب است و میخواهد تفرقه ایجاد کند. یکی از قویترین نقاط قوت دستگاه معاویه تیمهای جنگ روانیِ پخش شایعه بود که در سقوط حکومت امامحسین و امامحسن(ع) نقش داشتند و امامحسین تعدادی از جاسوسها را دستگیر کردند و دستور اعدامشان را دادند. در کربلا خیلی قوی عمل کردند و موفق بودند. خودشان خونریزترین آدمها بودند ولی میگفتند: حسین، خواهان فتنه و خونریزی و خشونت است. عبداللهبنعمر آدم مقدس غریبی است که با علی بیعت نکرد و بعدها رفت با حجاجبنیوسف ثقفی بیعت کرد. عبداللهبنعمر از کسانی بود که با حُسننیت امامحسین(ع) را نصیحت میکرد و میگفت: اصلاً جنگ فینفسه بد است. امامحسین میدانست که جنگ فینفسه بد است و میگفت: اصلاَ در تاریخ و اجتماع، جنگ فی نفسه نداریم؛ البته گاهی یک عقیده یا یک آیین به ملتی مورد تهاجم قرار میگیرد، این یک جنگ فینفسه نیست.
دشمنی و دوستی به خاطر عدالت، به خاطر حقیقت، به خاطر فضیلت داریم، اما جنگ به خاطر دنیا و قدرت و آقایی کردن، برده گرفتن و خوردن نداریم، بهخاطر منافع دنیایی نداریم.
در کتاب اجتهاد شرق آمده است وقتی معاویه حکومت را بدست گرفت، در یکی از مذاکرات امامحسن با معاویه وارد بحث شد. امامحسن یک شکست مسلم را به یک پیروزی مسلم سیاسی تبدیل کرد و شکست آنها قطعی شد. امامحسن از همان لحظه مشروعیت نظام را زیر سؤال بردند. در کتاب اجتهاد شرق نقل شده است: امامحسن با معاویه درگیری لفظی داشت و گفت تو میدانی یا فراموش کردهای که در آغاز دوران حکومت خلیفه سوم، وقتی دوباره بنیامیه بعد از شکستهایی که خورده بودند وارد حکومت شد، پدرت ابوسفیان که چشمانش هم نمیدید، یک روز آمد نزد حسین(ع) که خردسال بود و به او گفت چون چشمانم نمیبیند به من کمک کن و مرا به قبرستان ببر. حسین دست پدرت را گرفت و به طرف قبرستان برد. ابوسفیان وقتی بالای سر شهدا و حمزه، رسید با صدای بلند گفت: یا اهلالقبور، آنچه را که شما بهخاطرش میجنگیدید(حکومت)، دوباره به دست ما افتاد و شما یک مشت خاک شدهاید. امامحسین تا جملهی ابوسفیان را شنید گفت: زشت باد روی تو، دور شو. دستش را از دست ابوسفیان کشید و رفت و ابوسفیان کور در بیابان ماند. که اگر نعمانبنبشیر او را پیدا نکرده بود، پدرت در بیابان مرده بود. وقتی در مدینه علیه خلیفه سوم شورش شروع شد و متأسفانه به قتل خلیفه منجر شد. هم جناحهای سالم بودند، هم جناحهای فاسد که چشمشان دنبال قدرت بود. در این سالها کمکم ماهیت حکومت اسلامی عوض شد. بعضی از اصحاب پیغمبر در مرزهای اسلامی با کفار میجنگیدند، چون در زمان خلیفه دوم و سوم اسلام در حال پیشرفت بود. بعضی از اصحاب پیغمبر در مدینه، که مرکز حکومت سیاسی بود با خلیفه سوم درگیر بودند و میگفتند که چرا از بیتالمال استفاده شخصی میشود. آنها به دوستانشان نامه نوشتند، که «شما رفتید. در راه خدا جهاد کنید و برای احیا و گسترش اسلام جنگیدید، اما دین محمد پشت سر شما، پشت جبهه خراب شد و دارد فاسد میشود. در پایتخت کسی به اسلام عمل نمیکند، بشتابید، آنجا را رها کنید و بیایید، دین را احیا کنید. اگر دنبال جهاد هستید، جهاد اینجاست. امروز باید خود حکومت را درست کرد. نظام اسلامی در صدر اسلام کمکم از یک حکومت اصولگرا به یک حکومت صوری و سلطنتی تبدیل شده است.
سوال: سیدالشهدا(ع) دنبال چه نوع حکومتی بود و آیا در آن زمان این امکان برای تأسیس چنین حکومتی موجود بود یا خیر؟!
نزدیک ده سال پیامبر آنطور حکومت کردند. بیست سال قبل از کربلا نیز حکومت علی در آنجا برقرار و موفق بود. نزدیک به شش ماه هم امامحسن علیرغم تمام جنگهای داخلی و خارجی حکومت راهاندازی کرد. اینها نمونههایی بود که قبلاً صورت گرفته بود. سیدالشهداء از یک چیز تجربه نشده حرف نمیزد، ایشان دنبال تحقق همان حکومتی بودند که قبلاً اتفاق افتاده بود، لیکن بهتدرج خرابش کرده بودند. ابوذر جزء اصحاب درجه یک پیامبراکرم(ص) است، ابوذر را متأسفانه بعضیها آدم بداخلاق، پرحرف و بهانهگیری تصور کردهاند، اصلاً اینگونه نبود. ابوذر جزء عباد و زهاد درجه یک است. پیامبر دربارهاش میگوید:«یشترین عبادت ابوذر، تفکر است». یعنی دارای تفکرات عمیق وجودی بوده است، ابوذر هم یک انقلابی بزرگ است و هم یک زاهد بزرگ. شما مسئله تبعید ابوذر را قبل از حکومت حضرتعلی میدانید. تعداد زیادی تبعید شدند مثل ابوذر، مالکاشتر، کمیلبنزیاد و … .
ابوذر درگیر میشود و به همینخاطر تبعید میشود و بعد کعبالاحبار یهودی تازه مسلمان شده که اصلاً اسلام را قبول ندارد، میشود نظریهپرداز اصلی حکومت دینی؛ نظریهپرداز بزرگی که شروع کرد به توجیه فاصلههای طبقاتی، اقتصادی و سیاسی. کسی که ابوذر او را میشکند و به او میگوید:«یهودیزاده، تو برنامهریز اسلام شدهای؟ منی که نفسبهنفس و قدمبهقدم با پیامبر بودم و سپس با علی همراه شدم. حالا تو شدی برنامهریز؟» وقتی ابوذر تبعید میشود، بخشنامه میکنند که هیچکس حق ندارد ابوذر را بدرقه کند و باید در تنهایی مطلق برود. هیچکس هم جرأت نکرد برود بهجز ۵ نفر، علی(ع)، حسن و حسین(ع)، و عمار و عقیل. که مروان با آنها درگیر شد، مخصوصاً با امامحسن(ع). چون امامحسن به ابوذر گفت: «عموجان در راه خدا استقامت کن تا به دیدار پیامبر نائل شوی، پیامبر از تو راضی است و باکی نداشته باش.» مروان دخالت کرد و گفت مگر نشنیدید که بخشنامه شد حق حرف زدن با ابوذر را ندارید. آنجا امامعلی یقه مروان را گرفت، از اسب پایین کشید و گفت تا حسابت را نرسیدهام از اینجا برو. ابوذر میگوید: از هم جدا شوید، نمیخواهم بیشتر از اینها درگیر شوید. ابوذر خداحافظی کرد و حضرت امیر فرمود: یا اباذر تو به خاطر خدا خشمگین شدی. خشم تو، یک خشم مقدس و الهی و انقلابی است و ادامه داد: اینها بهخاطر دنیا از تو ترسیدهاند و تو بهخاطر دینت از اینها میترسی این دو مطلب خیلی فرق میکند. بعد فرمودند: علت این تبعید همین است بدان اگر تمام درهای زمین و آسمان به روی کسی بسته شود ولی تقوا داشته باشد خدا راه خروج از بنبست را به او نشان خواهد داد؛ بنابراین نترس خدا با حق است، آرام باش و برو. رو به حسن و حسین(ع) کرد و گفت با عمویتان خداحافظی کنید امامحسین به ایشان فرمودند: عموجان خدا میتواند این اوضاع را عوض کند. ما داریم امتحان پس میدهیم. اینها تو را از دنیایشان محروم کردند و تو از دین حفاظت کردی، تو از آنچه اینها محرومت کردند بینیازی و آنها به آنچه تو داری محتاجند. قبل از تبعید از خدا صبر و پیروزی بخواه و ضعف نشان نده.
این همان تبعیدی است که ابوذر به تنهایی در بیابان شهید میشود. و عمر هم به ابوذر گفت: تو اگر در دنیای آنها شریک میشدی کاری با تو نداشتند.
مفهوم حکومت دینی چیست؟! حکومت دینی تجربه شده بود. مردم کوفه و عراق طعم حکومت دینی را چشیده بودند، اینگونه نبود که بگویند حسین(ع) آمارنگرایی، خیالباف است. یک طرف قضیه خطای ابوسفیان است، که ابوسفیان به بنیامیه گفت: مثل کوه با قدرت بایست. گفت با حکومت و قدرت مثل توپ، بازی کنید و به هم پاس دهید دیگر نگذارید حکومت از دست شما خارج بشود و به دست اینها بیافتد. اینها ظاهراً پیروز شدند ولی در باطن شکست خوردند. در حادثهی کربلا وقتی امام سجاد به مدینه برگشتند، یکی از همین امویها به نام ابراهیمبنطلحه آمد و به حضرت سجاد گفت: بالاخره چه شد؟ کی پیروز شد؟ میخواست شکنجه کند. حضرت فرمود: وقت نماز که شد اذان و اقامه را که خواندیم آنوقت میفهمی چه کسی پیروز است. شما مجبورید نام محمدبنعبدالله را باز هم به زبان بیاورید، ما میخواستیم دین را نگه داریم که نگه داشتیم. حکومتی که وقتی ابنعباس عموی علی(ع) در حاکمیتش خطا میکند علی، او را شدیداً میکوبد و میگوید: به خدا سوگند تو را با شمشیری خواهم زد که هر کس را زدهام به جهنم رفته است. حکومتی که آهن گداخته به برادرش نزدیک کرد، چون سهم اضافهتر از بقیه میخواست. حکومتی که امامحسین(ع) بهخاطرش شهید شد، حکومتی که حضرت امیر گفته بودند کسانی میتوانند حکومت واقعی تشکیل بدهند که اهل مداهنه و سازش و مصالحه و ریاکاری نباشند. کسانی که با صاحبان قدرت و ثروت و با قدرتهای داخلی و خارجی معامله نکنند. حکومتی که امام حسین میخواست، حکومتی بود که خودش قبلاً دیده بود و مردم هم دیده بودند. و بهخاطر همان حکومت در عاشورا کشته شد. حکومتی که وقتی ظرف عسلی از بیتالمال یمن رسید، حضرت امیر گفت ظرف را بیاورید تا برای فقرا، تقسیم کنیم. ظرف را آوردند. حضرت دید دستخورده است. پرسید چهکسی دست زده؟ فهمید که یکی از نزدیکان حضرت امیر برایش مهمان آمده گفته بالاخره من که از این سهم دارم اندازه سهم خود را برداشته است قبل از اینکه تقسیم شود. حضرت امیر او را احضار کرد و شلاقش را به طرف صورتش برد و گفت به اجازه چه کسی به این ظرف دست زدی؟ گفت سهم قانونی خودم را برداشتم، بیشتر از سهم خودم برنداشتم. گفت تو بیخود برداشتی اگر هم در این عسل حق داری، قبل از اینکه سهم بقیه را ندادهام حق نداشتی برداری، وقتی تقسیم کردم و به همه دادم به تو هم میدادم. تو حق نداری چون خویشاوند من هستی زودتر از بقیه سهمت را برداری، البته دزدی هم نشده بود.
حکومتی است که وقتی در مدینه روز عید قربان دید دخترش امکلثوم گردنبند بسته است، به او نگاه کرد و گفت این چیست؟ امکلثوم گفت من این گردنبند را برای سه روز از بیتالمال امانت گرفتهام، و مسئول بیتالمال هم آمد و از امکلثوم دفاع کرد، به حضرت علی گفت کارش قانونی بوده است. حضرت رو کرد به دخترش و گفت: ای دختر علی، دنبال بهانه نگرد تا حق را زیرپا بگذاری. آیا همه دختران و زنان این شهر میتوانند در روز عید قربان چنین گردنبندی ببندند؟ گفت نه. حضرت گفت تو دختر خلیفهای حق نداری این گردنبند را ببندی. تو وقتی به خودت حق بدهی و این گردنبند را ببندی همه دختران و زنان این شهر هم باید بتوانند چنین گردنبندی داشته باشند. سیدالشهدا دنبال چنین حکومتی بود. و عملی هم بود و خیالی نبود حداقل دو یا سه بار تجربه شده بود. حکومتی که در عهدنامه مالکاشتر میتوان بررسی کرد، حکومتی که به زن اشراف قریشی و کنیز ایرانیش از بیتالمال یک اندازه سهم میدهد و میگوید با اینها مساوی هستی!!
حضرت امیر یک مشت خاک برمیدارد و میگوید این خاک که در دست من است. این طرف و آن طرفش باهم فرق دارد. امامحسین میخواهد یک چنین حکومتی را دوباره احیا کند، حکومتی که علی و آلش به تبع قرآن و سنت آوردند، غیر از حکومت دینی است که من و تو از آن حرف میزنیم، که در آن همه کاری بشود کرد و اسمش هم دینی باشد. اینها را نمیشود ساخت، اینها را باید از سر راه برداشت. حکومتی که حسین دنبال میکرد حکومتی است که پارتیبازی نباشد و حکومتی است که سطح زندگی مسئولین درجه یک و دو، درحد متوسط رو به پایین است و در کنار اشراف شهر، زندگی نکنند.
همچنین ببینید
حضرت علی اکبر(ع)
سخنران: دکتر محمدرضا سنگری فرزندان امام حسین(ع): بر اساس منابع تاریخی معتبر امامحسین(ع) نه ...