نکند باد بیاید، سَرِ نی خم بِشَود!
و از این باغچه، یک شاخه ی گل کم بشود!
نکند ابر بخواهد، همه ی بغضش را
در غزل خوانی یک گریه ی نم نم بشود
نکند… -آه- پدر جان به خشونت امشب
سر زلف تو پریشان شده، در هم بشود!
کهکشان آمده پایین، سَرِ هفده نیزه
که شبِ گُمشدگان، صبح دمادم بشود
باز کن لب، که روایت بکنم قرآن را
که دلیل تو برای همه، محکم بشود
تا تو بالای نی ای، مرهم پایم زخم است
اگر این دشت سراسر، گل مریم بشود
چشم کوبیده به نی، هی، مِی نُه ساله ی تو
وای! اگر چهره ی خندان تو در هم بشود!
کوه اگر بود می افتاد ز پا، پس چه عجب
قامت دختر نُه ساله اگر خم بشود!
مکه تا کوفه، چهل سال بر این «مِی» رفته
که خروشان شده راوی محرّم بشود
مهدی رحیمی