در معراج پیامبر اکرم(ص) دو اتفاق میافتد که به گونهای به کربلا مربوط است: ۱- پیامبر میفرمایند: وقتی من به آسمان چهارم رسیدم «عیسی مسیح»۱ را دیدم که بسیار به «عروه بن مسعود» شباهت داشت. «عروه بن مسعود» پدرِ مادرِ علیاکبر بود. بعضی از مفسرین معتقدند که در قرآن، در آنجایی که مردم اعتراض دارند که چرا به جای پیامبر کس دیگری برگزیده نشده؟ یکی از کسانی که مد نظر است همین شخص است. مردم اعتقاد داشتند اگر پیامبری بیاید، احتمالاً عروه بن مسعود ثقفی است. ایشان هنگامی که اسلام آورد، از پیامبر خواست که اجازه بدهد به سبب نفوذی که در سرزمین طائف داشت، برود مردم را به اسلام دعوت کند(صورت عروه بسیار زیبا بود و صدای زیبایی هم داشت). پیامبر فرمود: «رفتن تو هزینهی سنگینی دارد» امّا وی رفت و تبلیغ کرد در حالی که اذان میگفت تیر بارانش کردند و در حال اذان به شهادت رسید. وقتی حضرت علیاکبر به شانزده، هفده سالگی میرسد، میگویند اگر از یک سمت نگاهش میکردید مسیح(عروه بن مسعود) را میدیدید و اگر از سمت دیگر او را مینگریستید، پیغمبر را میدیدید. علیاکبر وقتی راه میرفت، دو پیامبر در او قدم میزد، مسیح(ع) و محمد(ص). سؤال دیگر:
چرا در صبح عاشورا امام مؤذن را عوض میکند و به جای حجاجبن مسروق، علیاکبر اذان میگوید؟ پاسخ این است که، آن لحظهها، لحظههای عروج انسانهای بزرگ است و لحظههایی است که باید صدایی جوان در کربلا بپیچد که با آن روح حماسی و آن ایثار و پاکبازی که قرار است اتفاق بیفتد همخوان باشد. صدایی که میگویند بعضی از سپاهیان عمرسعد از چادرهایشان بیرون آمدند و گفتند، صدای پیغمبر است. مثل اینکه پیغمبر به کمک حسین(ع) آمده است پس ما با حسین نمیجنگیم. عمرسعد یکی را فرستاد ببیند چه کسی است اذان میگوید و گزارش رسید که علیاکبر است. ما در این پایین، به دوردستهایی مینگریم که فقط خدا باید گزارشش را به ما بدهد، فقط باید بر زبان پیامبر باشد و فقط باید زینبی باشد تا آن لحظهها را بگوید.
نکتهی دوم که از معراج استفاده میشود این است که: پیامبر در آن شب با سه میوه برگشت: ۱-گلابی یا به ۲-انار ۳-سیب.
خوب است توصیه کنیم که در مجالس امامحسین برای پذیرایی سیب سرخ بدهید. بعد از پیامبر، گلابی(به) غیب شد و بعد از شهادت حضرت فاطمهزهرا(س)، انار ناپدید گردید. سیب از امامحسن(ع) به امامحسین(ع) رسید. امام سجاد(ع) میفرمایند: هنگامی که پدرم در کربلا تکبیر میگفت و شعار آن روز عاشورا را که « یا محمد» بود سر میداد من دیدم، پدرم در لحظات سخت عطش، سیب را میبویید و اندکی آرام میشد. خیلی تشنه بود. تصور نکنید که تشنگی کربلا فقط بیآبی بود. فصلی که امامحسین در کربلاست، هوا داغ و گرم است، اما نه خیلی زیاد که ما معمولاً در بیانات خودمان یا در روضههایمان آن روز را خیلی داغ وصف می کنیم اما ۲۰ مهر است. البته در این زمان، کربلا هوای گزنده و گرمی دارد. اما مسئلهی اصلی، رفت و برگشتهاست که خیلی تاثیر میگذارد. مثلاً حضرت ابوالفضل(ع) ۱۶ بار به میدان میرود و محاصره را میشکند، در شکستن این محاصره باید مسافتی را حدود ۴۰۰ متر یا بیشتر طی کند و برگردد پیداست که عرق میکند و خسته میشود، اذیت میشود غیر از این زخم هم میخوردند.«خُمید بن مسلم» گزارشگر کربلا میگوید: من میدیدم که از حلقههای جوشن حسین، خون میجوشید. یا وقتی خاک روی لبانشان مینشست نفس میزدند، خاک برمیخاست. این قدر لبها خشک شده بود. لبها از عطش، ترک برداشته بود.
امام سجاد(ع) میفرماید: یک لحظه متوجه شدم، پدرم، دندان به سیب زد و فهمیدم لحظهی شهادت پدرم فرا رسیده است. روز یازدهم صبح زود که سپاه دشمن، پس از هلهلهها و شادیهای فراوان شب قبل خسته و خوابیده بودند، من خودم را کشان کشان به گودال قتلگاه رساندم که شاید سیب را بیابم. سیب نبود. امّا بوی نجیب سیب، فضای کربلا را پرکرده بود و هر کس از سر اخلاص قدم در کربلا بگذارد نخستین بویی که احساس خواهد کرد، بوی سیب است و تربت شهید بوی سیب میدهد، رابطهی میان شهید و سیب چیست؟ این نماد را چگونه میتوان تحلیل کرد، اینها جای کار و بررسی دارد. حتّی باید روی جملات اندیشید.
چرا بعضی از این اتفاقات میافتد؟ چرا وقتی خون حضرت علیاصغر(ع) و خون خود اباعبدالله در گودال قتلگاه، به آسمان پرتاب میشد دیگر هیچ قطره خونی به زمین بازنمیگشت؟ فرشتگان میآمدند و خون را میگرفتند و برای سرخ رویی و آبروی خویش از آن استفاده میکردند. میگویند وقتی که «حلّاج» را به دار آویختند وقتی دستش را قطع کردند، خون داشت میرفت ناگهان دیدند دارد این خون را به صورتش میزند گفت: میترسم زردرویی مرا دلیل بر هراس من بگیرند و من با این خون وضو میگیرم. «رکعتان فی العشق لا یصحّ وضوئهما الّا بالدم». اباعبدالله این کار را در گودال قتلگاه کرد، اصلاً این کار مختص امامحسین(ع) است. او به صورت خون میزد تا آخرین نمازش را در گودال قتلگاه بگزارد. به قول علامه شیخ جعفر شوشتری(رحمه اله علیه) امام پنج نماز خواند: یک نماز در منزل شُراف، که آن تحول بزرگ را ایجاد کرد. یک نماز خوف ظهر عاشورا خواند، که روح نماز را به جهان داد «اَشّْهَدُ انّکَ قد اقمت الصلوه و آتیت الزکاه». یک نماز هم در شب عاشورا، که آن نماز عجیب و شگفت را خواند. و یکی هم در این افتادنها و برخاستنها در گودال قتلگاه که میگفت «بسم اله و بالهَ و علی مِلّه رسول الله، عجبت من صبرک ملائکه السماء» باور کنید هنوز کربلا برای دوستدارانش مجهول و ناشناخته است و هنوز ما خیلی چیزها را از کربلا نمیدانیم، دانستههای ما به قول «نیوتن» مثل صدفهایی هستند که بر ساحل به آنها دل خوش کردهایم در حالی که دریا لبریز صدفهاست. ما هنوز این دریا را نکاویدهایم. این سرزمین عطش که میتواند همیشه منبع سیرابی ما باشد و تشنگیهای تاریخ را پاسخ بدهد. ما هنوز حادثهی کربلا را بازخوانی، بازکاوی و بازشناسی نکردهایم. بیایید کربلا را بخوانیم، بشناسیم و بشناسانیم. بیایید درسها و روابط کربلا را ببینیم.
حضرت اباعبدالله وقتی میخواست به کربلا وارد شود هفت اسب عوض کرد و آخرین اسبی که انتخاب کرد مُرتَجَزْ بود (اسب پیامبر) و با آن وارد سرزمین کربلا شد وقتی وارد شد خاک را چنگ زد و آورد بالا، بویید و بوسید و فرمود «واللهها هنا هحطّ رحالنا والله ههنا مسفک دمائنا؛ اینجاست که خونهای ما را میریزند» بعد از صاحبان زمین پرسید و آن را به ۶۰ هزار درهم داد از قبیلهی بنیاسد خرید. امام میگفت: نمیخواهم خونم در زمین غصبی ریخته شود (این هم پیامی دیگر از کربلاست) اباعبدالله در روز عاشورا اعلام کرد، هر کس بدهکار است، از کربلا بیرون برود. یکی گفت: من بدهکارم ولی به همسرم گفتهام پرداخت کند،امام گفت: چه تضمینی وجود دارد که وی ادا نماید. هر کس که دلی را شکسته و ترمیم نکرده است از کربلا بیرون برود. تصمیم بگیریم به ترمیم قلبهای شکسته بپردازیم. یاد بگیریم عذرخواهی کنیم.
امامحسین(ع) میفرمایند: «اگر در یک گوشم بزنند و در گوش دیگرم معذرت خواهی کنند، میپذیرم.» این جسارت را دارید که ببخشید و عذرخواهی کنید؟ جسارت «حُرّ» را داشته باشیم، حر آمد معذرت خواهی کرد و قهرمان شد. هیچ میدانید وقتی که حر خدمت امامحسین آمد، ترفیع درجه پیدا کرده و از فرماندهی هزار نفر به چهار هزار نفر رسیده بود، یعنی رتبهای معادل رتبهی عمرسعد پیدا کرد و درست در این موقعیت به همهی اینها پشت پا زد. وقتی نزد امام، آمد، اباعبدالله گفت پیاده شو،«اِرفع رَأسَکْ من انت یا شیخ، تو چه کسی هستی که اینگونه سرت را پایین انداختهای؟» حر گفت: من همان هستم که دل فرزندان تو را لرزاندم. امام فرمود: پیاده شو، حر گفت: نه، تا از کودکان عذرخواهی نکنم، جبران نکنم، پیاده نمیشوم.
نکته: در منزل شُراف، اباعبدالله به همین حر گفت: «ثکَلتْکَ اُمُّک» مادرت به عزایت بنشیند. و حر بسیار ناراحت شد ولی به اباعبدالله گفت: حیف مادر تو زهرا(س) است و الّا جوابت را میدادم. او از این سخن امام، دلشکسته و غمگین شد امّا اباعبدالله در کربلا، در آخرین لحظه دل او را به دست آورد. سرش را روی زانوی خود گذاشت، بعد عمامهاش را در آورد و دور زخم حر پیچید؛ یعنی، تو منی، تو از منی، و فرمود: «آفرین به مادرت که تو را حر نامید.» حر فهمید که اباعبدالله این جمله را به جای چه چیزی دارد میگوید. لبخند زد، امام جبران کرد؛ آیا ما نیز می توانیم این چنین باشیم؟ کربلا را باید زیست کربلا را باید بود.
خدا رحمت کند دکتر قیصرامینپور را که میگفت: «شنیدن کی بود مانند بودن».
باشید، زندگی کنید، نفس بکشید، این کربلاست. عاشقانهترین قصهی هستی که خدا هم به آن عشق میورزد کربلاست. خداوند به کربلا مباهات میکند. بیاییم کربلا را بشناسیم، بیاییم در زمینهی کربلا کار کنیم نه تنها بشناسیم بلکه به فرزندانمان بشناسانیم. اگر میخواهید این نسل را بیمه کنید آنها را به کربلا ببرید. کودکانی که در مراسم عزاداری امام حسین(ع) حضور مییابند، حتی اگر درخشش یک قطره اشک گوشهی چشمانشان باشد دیگر از دست نمیروند. کربلا به جانها، روحها و اندیشهها مصونیت میدهد. به همین دلیل است که اصرار شده است که به کربلا بروید.
یک نفر خدمت امامصادق(ع) عرض میکند: «من ۱۹ بار سفر حج رفتم شما یک دعایی بفرمایید که بار دیگر هم بروم تا بیست بار شود.» امام فرمود: «چرا نرفتی حسین را زیارت کنی که یک بار سفر آن بیست بار زیارت کعبه باشد؟»
اینها همه درس است، اینها مسائلی است که باید در موردشان فکر کرد.
شمائید و کربلا، مائیم و کربلا، مائیم و این سرمایهی عظیم. آن را عمیقتر بشناسیم.
پاورقی:
۱٫ مشهور است که عیسی مسیح در هنگام عروج به آسمان سوزنی همراه داشت و در آسمان چهارم وقتی او را بررسی کردند دیدند که نشانی از دنیا همراه دارد همان جا متوقفش کردند و دیگر به آسمان هفتم نرسید. حالا این سوزن چیست، خود، بحثی نمادین و سمبلیک است.