نبرد آزمونگاه انسان و میزان و معیار شناسایی ایمان و ادّعاست. ساده و آسان است از حق گفتن و دم زدن؛ امّا دشوار است در تنگناها و خطرگاهها ماندن، از آرمان و ارزشها نبریدن و عارفانه و عاشقانه از همه چیز بریدن و گسستن.
سعد با موی سپید بلند، چشمان نافذ و سیمایی سیاه امّا جذّاب و روشن، در حلقه دوستان و یاران دیرینه نشسته بود. خبر مرگ معاویه به مدینه رسیده بود و فرزند عزیز پیامبر، اباعبدالله الحسین(ع)، شب پیشین خشمگین و معترض از دارالاماره بازگشته بود و هجرت به مکّه را آماده میشد.
سعد با دوستان از رفتن میگفت. هجرت حسین را هنگامه پالایش پاکان و ناپاکان میدانست و عزم خویش را برای همسفری با وی قاطع و استوار بازمیگفت.
غروب بود و رنگی سرخ بر افق نشسته. سعد تا دوردست را کاوید، قطره اشکی گونهاش را نواخت. نرم و آرام زمزمه کرد: ما کانَ اللهُ لیذر المؤمنین علی ما انتم علیه حتّی یمیز الخبیث من الطّیب.
برخاست. کنار روضه نبوی آمد. محبوب و مولایش حسین با برادران و خواهران و فرزندان آمده بودند. نزدیکتر شد. بغضش همراه با دیگران ترکید. زمان وداع بود. با طوافی اندوهگنانه از مزار پیامبر به بقیع آمد. گونه بر خاک نهاد. تلخ و داغدار گریست. صدای اذان برخاسته بود. نماز را در مسجدالنبی برپا کرد و به خانه بازگشت.
در خانه ساده گلین همسرش منتظر بود با رهتوشهای که برای سفر آماده کرده بود. پاسی از شب گذشته، قافله در سکوت و سیاهی و آرامش، مدینهالنبی را به سمت مکّه ترک میکرد.
پیرمرد شادی و شوری کودکانه داشت، آمیخته با تشویش و نگرانی و دلشوره. مباد دارالاماره دریابد و سدّ راه قافله شود. مباد من از این هجرت بازمانم. مباد پیری مرا از شرافت و سعادت همراهی باز دارد.
امّا نه… امام او را برگزیده بود. سعد با خود میگفت: پدر و مادرم را سپاس که نام «سعد» بر من نهادند. بهراستی خوشبختتر از من کیست که پسر پیامبر برای این سفر بزرگ مرا نیز برگزیده باشد.
روز یکشنبه دو روز مانده به انتهای ماه رجب، شهر مدینه، شهر پیامبر، شهر بقیع و هزاران خاطره رها میشد تا کاروان کوچک، آغاز بزرگترین حادثه تاریخ اسلام و انسان را رقم زد. سعد گوش سپرد. در آهنگ آرام حرکت شتران و اسبها نجوای امام شنیده میشد که میگفت: فخرج منها خائفاً یترقّب قال ربّ نجّنی من القوم الظالمین. شگفتا این آیه وصف لحظههای خروج موسی از مصر بود؛ در لحظههایی همه خطر، تهدید، مرگ، در گریز از قلمرو حاکمیّت فرعون.
سعد دریافت که مدینه ناامن است؛ جان امام در خطر و سفر ناگزیر.
یکی از یاران به امام پیشنهاد حرکت از بیراهه داد. و امام قاطع و محکم پاسخ داد: لا والله لا افارقُه حتّی یقضی اللهُ ما هُوَ قاض. نه به خدا مسیر عادی و همگانی را ادامه خواهم داد و به کورهراهها نخواهم رفت تا آنچه اراده و خواست خداست همان بشود.
شب جمعه سوم شعبان مکّه و دیوارهایش پیدا شدند. پنج روز رهنوردی بیوقفه قافله را به مکّه رسانده بود. سعد به یاد آورد روزهای فتح مکّه را. آن زمان جوان بود و پرشور. ارتش پیامبر منظّم، بشکوه، مصمّم و استوار پیش میرفت و شبانگاهِ فتح دههزار سرباز فداکار بر ارتفاعات اطراف شهر آتش افروختند تا مکّهنشینان صولت و ابهّت و قدرت اسلام را نظاره کنند.
مکّه هر روز انبوهتر و پذیرای مسافران تازه میشد. گروه گروه از همه سو میآمدند تا در حرم الهی اعتکاف کنند و همسایه خدا باشد. شعبان و رمضان ماههای عبودیّت و زمزمه و شبزندهداری بود. هنوز چند روزی از ورود نگذشته بود که نامهرسانان کوفه با خورجینهای لبریز، از گرد راه رسیدند.
پانزدهم رمضان بود که پیک امام، مسلم بن عقیل، رهسپار کوفه شد تا دعوتکنندگان را پاسخی باشد. و هشتم ذیالحجّه مدار کعبه و طواف بیتالله گسسته شد تا مسافران کعبهی خونین عشق، مکّهی خطر و حذر و خواب را رها کنند و میقات شهادت را احرام بندند.
سعد، همسفر خوشبخت حسین، چالاک و شکفته و چابک آمادهی سفر شد. مقصد سرزمین عراق بود و او پیشتر از پیامبر شنیده بود که عراق مشهد فرزندم حسین خواهد شد. او نهایت راه را میدانست و عارفانه و عاشقانه در راه قدم مینهاد.
بیست و چهار روز همپای کوه و کمر و گردباد و خطر راه پیموده بود. هر روز خبری تازه، حادثهای نو، وصول به سرمنزل موعود را بشارت میداد؛ خبر شهادت مسلم بن عقیل، خبر شهادت عبدالله بن یقطر و قیس بن مسهّر صیداوی، رویارویی با حُرّ و سرانجام فرود ناگزیر در ارض طف، در ساحل فرات، در کربلا.
کربلا منزلگاه عشّاق، نردبان آسمان، جلوهگاه ایمان و عرفان و سرزمین آشنای آنان بود که پیش از این، نامش را از پیامبر یا از زبان امیرمؤمنان در راه صفّین شنیده بودند. سعد این نام را میشناخت. پیرانهسر جوانی آغاز کرد وقتی خود را در کربلا و همراه امام و مولایش دید.
– سیّد و سرور من، چگونه خدا را سپاس بگویم که سعادت همراهی با تو را عنایت کرد.
نخستین روز ورود به کربلا رویاروی امام تنها حُرّ بود و یارانش؛ امّا روزهای بعد گروهگروه و لشکرلشکر میآمدند. نظاره آن همه سلاح و هیمنه و عربده و شیهه و قهقهه در جان پاکبازان هراسی نمیآفرید.
سعد به همراهان میگفت: من از مولایم علی شنیدم که فرمود: اِنَّ المُؤمنَ اَعزُّ من الجبل، الجبلُ یُستقَلُّ منهُ بالمِعوَلِ و المؤمنُ لایُستَقِلُّ مِن دینهِ شَیءٌ.
آری مؤمن از کوه راسختر و استوارتر است. کلنگ کوه را میشکافد و فرو میریزد امّا دشواریها و سختیها ذرّهای از ایمان و پیمان مؤمن نمیکاهند.
شبها، صدای دلنشین و طنین قرآن یاران امام از یک سو در دشت میپیچید و در دیگر سو قاهقاه سپاهیان عمرسعد بود و خندههای شیطانی و مستانه کوفیان زرپرست و حرامخوار و بیمقدار و بیصفت.
سعد از امام اجازه گرفت تا با خیل سپاهیان سخن بگوید. او چهرهای ناشناخته نبود. بیستودو سال پیش. به فرمان مولایش علی(ع) استاندار آذربایجان شده بود و در آخرین سال خلافت مولا در کوفه، مسئول شرطه کوفه و نیروی انتظامی مرکز حکومت بود. در میان سپاه عمرسعد پیرانی نیز بودند که او را در صفّین، جمل و نهروان و پیش از آن در کنار پیامبر دیده بودند.
صدای رسای پیر پیامبرشناس عاشورا در میدان پیچید.
– ای مردم، مرا میشناسید؟ من سعد بن حارثم. هیچ میدانید چه میکنید؟ حسین فرزند پیامبر است. من از پیامبر شنیدم که سیّد جوانان بهشت است. او خانهزاد وحی است؛ آشناترین انسان روزگار به قرآن، عدالت، پاکی و جوانمردی. از او بهتر و برتر نمیشناسید. امّا یزید کیست؟ شهوتپرست و فاسد و شرابخوار و تبهکار. عبیدالله کیست؟ همان که پدرش در فساد و خونریزی و بیدادگری و حرمتشکنی مانند نداشت. برای دنیا، خشم خدا و رضای شیطان را نخواهید.
صدا پشت گوشهای حق نانیوش ماند. دروازه هیچ قلبی برای پذیرش گشوده نشد و سعد اندوهگین و دردمند بازگشت.
روز عاشورا همپای جوانان زره پوشید. شمشیر صیقلیافتهاش را که شب عاشورا برای آخرین بار رخشان و برّاق و برّانش ساخته بود، در کف فشرد و در سلک پاکان پاکباز ایستاد. شب پیشین پس از سلوک عاشقانه شادابتر شده بود.
ساعتی از صبح گذشته بود که عمرسعد غلامش دُرید را صدا زد. تیری از او ستاند. در کمان نهاد و فریاد زد: ای لشکریان خدا، بنگرید و فردا گواهی دهید که من نخستین تیر را به سپاه حسین پرتاب کردم.
تیرباران آغاز شد. امام خطاب به یاران فرمود: قوموا الی الموت الّذی لابُدَّ منه؛ آزادمردان، به سوی مرگِ ناگزیر بشتابید و تیرها را پاسخ دهید.
سعد پیش تاخت. همراه با او یاران قدم در کارزار گذاشتند. گرد و غبار برخاست. خورشید پشت ابر تیرها و تیغها گم شد.
سعد تکبیر میگفت و میجنگید. نیرویی شگفت در خود یافته بود. تیرها اگر چه بر تنش مینشست، شکوفههای ایمان در جانش شکفتهتر میشد. میجنگید و پیش میتاخت. تشنگی همراه با چشمهچشمه خون جوشان از تن، توان از پیران و جوانان میگرفت.
اندکی بعد صفیر تیرها خاموش شد. غبار فرو نشست و در کنار گلهای عطرآگین پرپر سعد نیز با پیکری تیرآگین خفته بود.
سعد سعادت ابدی یافته بود و دست در دست پیامبر گلگشت بهشت آغاز کرده بود.
همچنین ببینید
قلّهنشین عظمت و افتخار
عثمان بن علیّبن ابیطالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...