مثل حمزه

نبهان در بستر افتاده بود. سایه مرگ در شیار چهره و خطوط پیشانی و بیش همه در چشم‌هایش موج می‌زد. دست‌های استخوانی را بر دستان حارث نهاد و گفت: عزیزم حارث، پدرت مسافر آخرت است. لحظه‌های وداع است و غروب آخرین رمق‌ها. من می‌روم امّا وصیّتم آن است که پیامبر و خانواده‌اش را رها نکنی.
نبهان چشم فرو بست و حارث درد و داغ یتیمی را احساس کرد. در تشییع پدرش همه بودند. پیامبر(ص) و علی(ع)، اصحاب بزرگ و مادرش که اشک‌ریزان در پی تابوت چوبین می‌دوید.
نبهان غلام حمزه بود. چه بسیار خاطره‌ها و یادهای شیرین و تلخ از سال‌های زیستنش با حمزه برای حارث گفته بود. وقتی از شهادت حمزه می‌گفت، اندوهی سنگین قلبش را می‌فشرد. او خود در صحنه احُد دیده بود که هند همسر ابوسفیان، دف‌زنان و رقصان و شعرخوان، همراه با زنان و دخترکان هُبل را بر دست گرفته، شعار می‌داد: الله اعلی و اجلّ. دیده بود که هند با گردنبندی از اعضای تن سیّدالشهدای احُد می‌رقصد. دیده بود که خنجر در کف، پهلوی حمزه را شکافته و جگرش را به دندان فشرده بود.
حارث در غم هجران پدر می‌گریست. شش سالگی و یتیمی و تنهایی، شش سالگی و نظاره بی‌کسی و غربت مادر تلخ و گدازنده بود. دو سال از شهادت حمزه گذشته بود و همین سوگ و درد، پدرش را یک‌باره در هم شکسته بود.
همین سال پیش بود که همراه پدرش به احد رفت؛ به زیارت مزار حمزه. پدرش نبهان، بر فراز مزار حمزه گفته بود: پسرم! حمزه را «اسدالله و اسدُ رسوله» می‌گفتند. رسول خدا او را یکی از چهار سوار قیامت خوانده بود. در احد، جبرئیل در وصف او و علی گفته بود:
لاسیف الّا ذوالفقار و لافتی اِلّا علی
فاذا ندبتُم هالکاً فابکوا الوفی اَخَا الوفی
در احد پیامبر بر هر شهیدی نماز خواند. بر حمزه نیز خواند. در نماز او هفت تکبیر گفت و با شانه‌های لرزان و چشم اشکبار حمزه را با خواهرزاده‌اش عبدالله بن جحش، که او را نیز مثله کرده بودند، دفن کرد. علی(ع) در وصف حمزه، سروده بود:
محمّد النبی اخی و صنوی و حمزهُ سیّد الشهداء عمّی
اکنون پسرم، از تو می‌خواهم همان‌گونه از پیامبر و دینش دفاع کنی که حمزه کرد. مباد خطری باشد و تو نباشی. مباد پروانه شمع پیامبر و علی نباشی. جان‌نثار باش و فداکار، گوش و دل سپرده این خاندان و هرگاه و هرجا آماده و حاضر تا فوز و فلاح هماره همراه و هم‌گامت باشد.
حارث از آن پس هر روز در مسجد پیامبر حاضر می‌شد. لبخند و نوازش پیامبر را می‌چشید و دو همبازی کوچک پیامبر، حسن و حسین را می‌دید که از باران مهربانی پیامبر سیراب می‌شدند.
در آستانه نوجوانی بود که ابرهای تیره فتنه آسمان اسلام را پوشاند. پیامبر بزرگ خدا رفته بود و او که به رسم همیشه صبح جمعه را به احد می‌رفت، دختر عزیز رسول خدا را می‌دید که اشک‌ریزان فراق هستی‌سوز پیامبر را با مزار حمزه باز می‌گوید:
نوجوانی و جوانی حارث در سال‌های کژی و انحراف جامعه، خانه‌نشینی علی(ع) و حوادث تلخ و ناگوار گذشت. او دمی از مولایش فاصله نگرفت و آن‌گاه در مسجد کوفه تیغ شقاوت پیشانی عدالت را شکافت نماز صبحش را به تجسّم نماز و عدالت اقتدا کرده بود.
او از اصبغ بن ثباته، یار و دل باخته مولا، شنیده بود که در آخرین دقایق پیش از شهادت امیرمؤمنان از زبان وی شنیده است که راه رستگاری، عشق‌ورزی به ما اهل‌بیت است.
حارث تشییع غریبانه علی را دید و بر عهد خویش پای فشرد و همه‌گان و همه جا همراه فرزند برومند علی(ع) شد. ده سال در سفر و حضر، در مسجد و میدان، امام خویش را همراهی کرد تا روزی که زهرابه از حلقوم مجتبی چکید و تشییع تن مسموم او با تیرباران بقیع همراه شد.
حارث در مدینه به مولا و امام و محبوبش اباعبدالله الحسین(ع) پیوست.
طنین صدای پدرش را در گوش داشت که همان گونه از پیامبر و دینش دفاع کنی که حمزه کرد.
دین پیامبر در خطر بود. معاویه برای فرزندش یزید بیعت می‌گرفت. به مکّه آمده بود تا در آخرین سال‌های زندگی سیاهش زمینه را برای خلافت یزید آماده کند. دلباختگان زر و زندگی و فریفتگان شهرت و قدرت با او همراه بودند. عرصه روز به روز تنگ‌تر می‌شد و حارث شاهد و ناظر بود که دستگاه اموی به محو آرمان و ایمان و فرهنگ قرآن برخاسته است.
ماه رجب بود. خبر مرگ معاویه به مدینه رسید. حاکم شهر سر بیعت‌گرفتن از فرزند پیامبر داشت و حسین در اندیشه رفتن از مدینه به مکّه. حارث به اشارت امام آماده شد تا همسفر او به مکّه باشد. توفیقی از این بزرگ‌تر که همرکاب مولای خویش باشد؟
در وداع با روضه پیامبر حارث دریافت که این سفر به فرجامی خونین خواهد پیوست.
شهر مکّه با کوه‌های خشک و خاموش و کعبه که یادها و یادگاران فراوان با خویش داشت، پذیرای مسافران مدینه بود؛ پذیرای قافله‌ای که حسین بن علی و خانواده‌اش و یاران و همسفران وفادارش در آن بودند. روزهای آغازین ماه شعبان بود. چه بسیار مسافران که از هر سو آمده بودند تا معتکف حرم باشند و در اسقبال ماه خدا همسایه کعبه و نیایش و نماز و زمزمه.
همه چیز گواه حادثه‌ای بزرگ بود؛ نامه‌هایی که از کوفه می‌رسید؛ پیک‌هایی که از میانه ماه رمضان به کوفه می‌رفت و ازدحام مردم و حلقه پرسشگرانی که در هر روز فشرده‌تر و گسترده‌تر امام را دیدار می‌کردند و دلیل هجرت از مدینه به مکّه را می‌پرسیدند.
هشتم ذی‌الحجّه در ناگهانی شگفت، در گسست حلقه طواف، امام و همراهان شهر خدا را رها کردند تا میهمان بیابان و انبوه میزبانان کوفه باشند.
حارث همسفر مولا و امام خویش منزل به منزل پیش رفت و به کربلا رسید. در این راه خبرها و حادثه‌ها، گسستگان و پیوستگان و گفت‌وگوها و سخنرانی‌ها و روشنگری‌های امام او را آزموده‌تر و پرورده‌تر می‌کرد.
وقتی در راه قصّه یحیی، پیامبر شهید بنی‌اسرائیل، را شنید و امام خود را هم‌سرنوشت او خواند، وقتی علی اکبر در منزل عُذیب دلیل استرجاع امام را پرسید و امام خواب خویش را بازگفت، برای حارث تردیدی نماند که هر گام پیش‌تر رفتن، به موعود شکوهمند شهادت نزدیک‌تر شدن است.
دوم محرّم سرزمینی میزبان کاروان شد که اباعبدالله خوابگاه شتران و بارشگاه خون عاشقان و مقتل پاکان و پارسایان معرّفی‌اش کرده بود.
دو جبهه هر روز بارزتر و روشن‌تر شکل می‌گرفت. از کوفه سپاه‌سپاه و انبوه‌انبوه سواران و نیزه‌داران و کمانداران می‌رسیدند و این سو دسته‌دسته سست‌دلان و عافیت‌طلبان می‌گسستند تا پاک‌ترین، ناب‌ترین، بصیرتمندترین و زبده‌ترین عاشقان بمانند و روز عظیم حماسه را آماده شوند.
حارث جان خود را به حراست از جان فرزند پیامبر آورده بود. خون رگ‌هایش را برای دفاع از ارمان رسول خدا و قرآن آماده می‌کرد. شبانگاهان کربلا با خدای خویش زمزمه می‌کرد: خدایا سپاس که همنشین صالحان و مخلصان و مجاهدانم کرده‌ای. شکر که فریفته و دلباخته دنیا و معلبه شیطان و همرکاب امویانم نکرده‌ای. توانم ده تا در راه تو جان ببازم و صبوریم عنایت کن تا در هولناکی نبرد نلغزم و سعادتم عطا کن تا در پای محبوب تو، خلیفه و ولیّ تو حسین، خون ناچیز خویش نثار کنم.
میان خیمه‌های حسینی فاصله اندک بود. دیدار یاران، گفتار پیرانی که محضر پیامبر را ادراک کرده بودند، سیمای مطمئن و نورانی جوانان و نوجوانان هاشمی و ذکر و زمزمه و تلاوت قرآن و از همه فراتر هم‌صحبتی با حسین روح و جان حارث را هر نفس بالنده‌تر و ساخته‌تر و شکفته‌تر می‌کرد.
گذار از لیله‌القدر عاشورا کمال‌بخش وجود حارث شد. خوبان و بزرگان شب‌هایشان همان‌قدر بزرگ است که روزشان. تا شبی روشن‌تر از روز را تجربه نکنی، روزی بزرگ را رقم نخواهی زد و حارث همپای مردان عاشق از شب عاشورا به صبح بی‌همتای عاشورا رسید؛ صبح جان‌فشانی و سرسپاری و خون‌نثاری؛ صبحی که همه تاریخ انسان مبهوت عظمت و شکوه و درخشش آن است.
صف‌ها پس از نماز صبح بسته شد. همه زره بر تن، شیمشیر در کف، آماده و چابک و چالاک چشم در چشم امام داشتند تا به ایمای او، در قلب پولادین سپاه بیداد فرو روند.
گفت‌وگوی یاران در موعظه سیاه‌دلان کارگر نیفتاد. حبیب و زهیر و بُریر با سپاهیان کوفه سخن می‌گفتند. هیچ قلبی لبّیک نگفت. هیچ دستی به یاری گشوده نشد و هیچ همّتی اسب خود را هی نزد تا یاور حقیقت مجسّم عاشورا باشد.
امام سوار بر اسب مقابل سپاه ایستاد و هیاهوی سپاه را با این فریاد خواباند: ایّها الناس اسمعوا قولی.
امام سخن گفت. هشدار داد. خود را شناساند تا اگر ذهن‌ها را دروغ و شایعه و فریب اکنده باشد، به آب بیدارگری بشوید و اگر قلبی مستعد و آماده است در اسارت بیداد و کفر و نفاق نماند.
حارث گوش سپرد. امام سخن می‌گفت: ایّها الناس انسبوتی من اَنَا ارجعوا الی انفسکم…اَوَلَیسَ حمزهُ سیّدالشهداء عَمَّ ابی؟
نام حمزه بر جان حارث آتش زد. امام برای شناساندن خویش حمزه را می‌شناساند که عموی پدرش بود. حارث به یاد پدر افتاد و سفارش او بر مزار حمزه. صدایی پس از نیم قرن در گوشش طنین افکند:
– همان‌گونه از پیامبر و دینش دفاع کن که حمزه کرد.
ناگهان تیرباران عمرسعد و کمانداران سپاهش آغاز شد. امام فرمان نبرد و مقاومت داد. حارث شمشیر درکف «یا محمّد» گویان به قلب سپاه دشمن تاخت. می‌جنگید و صدای تکبیر و یامحمّد او مرگ بر جان دشمن می‌ریخت. خون تراوا و جوشان همه اندامش را پوشانده بود. تیری در بازو، تیری در پهلو، تیری بر سینه و سرانجام تیری در پی تیر جای‌جای تنش را پوشاند. حارث زانو زد. بر زمین نشست. آخرین رمق‌ها را با تکبیر درآمیخت. آخرین نغمه بر لبان خشک و عطش‌زده‌اش نشست: السّلامُ علیک یا اباعبدالله.
از دوردست پیامبر، حمزه، علی، حسن و پدرش برایش آغوش گشوده بودند. دست مهربان حسین پیشانی خون‌گرفته‌اش را نواخت. حارث به جاودانگی. رستگاری ابدی پیوسته بود

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.