خانه / آيينه داران آفتاب / هنر برخاستن

هنر برخاستن

چه بشارت شیرینی! چه حادثه دلپذیری! دعای دردمندان مستجاب شد و آرزوی به زنجیر بستگاه برآورده. چهل و دو سال قتل و خیانت و تبعید و شکنجه پایان یافت. به شکرانه، سجده باید کرد و شادباش باید گفت. امّا رنجی بزرگ‌تر در راه است و اهریمنی پلیدتر در کمین. یزد تندیس پستی و مستی است، خلاصه خباثت و خیانت، و با او نشان از دین و آیین و ایمان نخواهد ماند.
عبدالله خبر مرگ معاویه را شنیده بود و تلاش یزید برای بعیت گرفتن را می‌دانست. در بصره عبیدالله حاکم بود و جز سنگدلی و خشونت رسم و شیوه‌ای نداشت.
آن روزها جنب‌وجوش مثل خون در رگ‌های بصره می‌دوید. همه گفت‌وگوها به شام می‌رسید و مرگ معاویه. خشم پنهان فرصت بروز یافته بود و بغض نهفته مجال انفجار. آرام آرام کانون‌های تصمیم‌گیری و اعتراض شکل می‌گرفت. منزل ماریه، بانوی روشن‌بین، نقطه ارتباط همه معترضان و مخالفان حکومت اموی شده بود.
رسم هر روزه عبدالله آن بود که شامگاهان همراه پدر و برادرانش در حلقه انقلابیون پرشور شهر حاضر شود و تازه‌ترین خبرها را دریافت کند:
خبر این هفته نامه‌نگاری مردم کوفه به اباعبدالله(ع) برای دعوت به کوفه؛
هفته بعد خبر آمادگی اباعبدالله(ع) برای رهبری امت و سفر به کوفه؛
هفته دیگر خبر حرکت پیک اباعبدالله(ع) مسلم بن عقیل به کوفه؛
و این هفته خبر ورود پیک اباعبدالله الحسین(ع) به بصره و نامه مهم وی به سران و بزرگان بصره.
عبدالله جوان بود و رشید، خوش‌قامت و گندمگون، سوارکاری ماهر و تیراندازی چالاک. انس و الفتی پیوسته با قرآن داشت و چه بسیار آیات و روایات که روان و رسا بر زبانش جاری می‌شد و عشق و شیفتگی به اهل‌بیت او را در میان همگان شاخص و ممتاز می‌ساخت.
آن روز همراه پدرش به میعادگاه هر روزه، منزل ماریه مجتهده، رفته بود. پدرش شمشیری را که روز پیشین صیقل داده، بر کمر بسته به مجلس آمده بود. روشن بود که عزم و اراده سترگ در وجودش آشوب آفریده است. افروخته و گرم و بی‌تاب به‌نظر می‌رسید. گفت‌وگوها بالا گرفته بود. خبر سخت و تکان‌دهنده بود. عبیدالله زیاد، جاسوسان گماشته و مأموران در راه‌ها گذاشته تا هر کس را که سر مخالفت با حکومت یزید دارد و انگیزه یاری حسین دستگیر کنند. او تهدید کرده که مخالفان را بر دار خواهد کرد؛ خانه‌شان را ویران خواهد ساخت؛ حقوق‌شان را از بیت‌المال قطع خواهد کرد و پیش از مجازات متّهم، خانواده‌اش را مجازات خواهد کرد.
رنگی از هراس و دلهره، و سایه‌ای از تردید و تزلزل در چشم‌ها و چهره‌ها دیده می‌شد. ناگهان یزید بن ثبیط برخاست. عبدالله قامت استوار پدر را نگریست. صدایی رعدگونه و محکم در فضا پیچید.
– من خواهم رفت. اگر سم اسب‌ها به زمین‌های درشتناک و ناهموار برسد، اگر در هر گام خطری باشد و خنجری، من خواهم رفت. کدام همراه من در این سفر خونبار می‌شود؟
عبدالله در کنار برادرش نشسته بود. ده برادر همه رشید و شیمشیرزن و جنگاور، امّا رشته‌های مرئی و نامرئی به خاک پیوندشان زده بود. عبدالله آرام چشم گرداند، شاید عامر برخیزد و دعوت پدر را لبیک گوید. امّا نه، تنها برادر کوچک‌ترش عبیدالله بود که آماده برخاستن بود. عبدالله خود برخاست و بی‌هیچ درنگ پس از او برادرش عبیدالله.
– من آماده‌ام. من برای جان‌فشانی در راه آرمان حسین از بذل جان دریغ نخواهم کرد اگر از آسمان سنگ ببارد. اگر شمشیرها قطعه‌قطعه‌ام کنند از این راه بر نخواهم گشت.
یزید به تحسین و آفرین، عبدالله را نگریست. عبیدالله نیز سخن گفت و دمی بعد چهار تن از اهل مجلس نیز به همراهی برخاستند.
روز بعد قافله از بصره رهسپار مکّه بود. عبدالله در بدرقه همسر جوانش، در هق‌هق گریه و اندوه، اسب را برانگیخت و بی‌هراس از حرامیان و شرطه‌ها و خطرآفرینان دل به دریای گردبادها و شن‌های روان و دشت‌های داغ سپرد.
روز هشتم ذی‌الحجّه نخستین روز سفر اباعبدالله، روز وصل مسافران بصره بود. در منزل ابطح کوکب اقبال مهاجران دمید و کاروان کوچک بصره به کاروان بزرگ حسینی رسید.
خبر به امام رسید که کاروانی از بصره به یاری آمده است. امام مشتاقانه به دیدارشان شتافت در حالی که یزید نیز از دیگر سو بی‌تابانه به دیدار امام خویش رفته بود.
– چه خوشبختم که نخستین زائر آفتابم. چه سرفرازم که نخستین آغوشی هستم که برای فرزند پیامبر گشوده می‌شود. چشم‌هایم را سپاس که پیش از همه ماه را رؤیت کردند و محبوب را دریافتند.
عبدالله در آغوش مراد و محبوبش بوی پیامبر را استشمام کرد. همه بهشت را به سینه فشرد و گرمایی از جنس ملکوت را به آوندهایش سپرد.
هر لحظه ستاره‌ای تازه در آسمان قلبش طلوع می‌کرد. هر نفس جلوه‌ای نو، افق جانش را روشنی می‌بخشید. گاه سیرت عبّاس را می‌دید و گاه طلعت اکبر را. وقار قاسم، مهابت و شکوه زین‌العابدین، شور و شیدایی جعفر و عثمان و عبدالله، همه و همه لحظه‌های عبدالله را از شور و شعور و شگفتی پر می‌کرد.
کاروان با هفت عاشق همراه از ابطح به سمت سرزمین موعود حرکت کرد.
عبدالله هیچ نمی‌دید. نگاهش و ضربان قلبش با آهنگ گام‌های حسین و چرخش نگاه آسمانی‌اش همراه شده بود. هر لحظه احساس می‌کرد دریچه‌هایی تازه برای تماشای زیبایی به رویش گشوده می‌شود. در هر منزل حادثه‌ای بود و خبری، و عبدالله سیمای آرام و مطمئن امام را مرور می‌کرد و در آبشار سخنانش هر روز بالنده‌تر از پیش برای حضور در شگفت‌ترین و عزیزترین روز خدا آماده‌تر می‌شد.
قافله دوم محرّم به کربلا رسید. هر چند گروهی از همراهان گسستند و به سمت تاریک عافیت خزیدند، در همان نخستین روزهای ورود، پیران و جوانانی سبک‌روح و عاشق نیز به صف نور و راستی و درستی پیوستند. روز به روز لشکر انبوه‌تر می‌شد و وقوع حادثه نزدیک‌تر.
عبدالله بارها به برادرش عبیدالله می‌گفت: کاش برادرانم می‌آمدند. کاش کربلا این همه بی‌یاور نبود. در کربلا هر نفس نردبان آسمان بود و هر سخنی بال پرواز، لحظه‌های عارفانه و عاشقانه یاران و همراهان مسافر بصره را به کمالی رساندند که شایستگی حضور در عاشورا و جان‌فشانی در رکاب اباعبدالله را بیابد.
آن صبح عزیز، آن سپیده غیور دمید. ستارگان به خورشید اقتدا کردند. نماز صبح شوریدگان تماشایی بود. هیچ‌کس را تردید نبود که این آخرین نماز صبح و زیباترین نماز هستی است؛ آخرین نماز به امامت حسین، نمازی که به سلام ارغوانی شهادت می‌پیوست.
ساعتی بعد در صفوف آراسته جبهه حسین، عبدالله و عبیدالله در کنار پدرشان ایستاده بودند. سیمای عبدالله صلابت و صولتی شگفت یافته بود. پدر وقتی قامت رشیدش را مرور کرد، همه شادی‌های عالم را در خویش یافت. نوعی غرور در جانش جوشید و سرفرازانه گفت: چه خوب فرزندانی برای پدر هستید.
دشت بوی حادثه می‌داد. همهمه‌ها بالا گرفته بود. شیهه‌ها در هم می‌پیچید. عربده‌ها با چکاچک شمشیرها و نیزه‌ها در هم می‌آمیخت. ناگهان عمرسعد از میان سپاه پیش‌تر آمد. کمان بر دوش داشت. در پی او هزاران کماندار پیش آمدند.
عمرسعد تیر در کمان نهاد و بی‌شرمانه فریاد زد: ای سواران به بهشت مژده‌تان باد. گواه باشید من نخستین کسی بودم که تیر به اردوگاه حسین(ع) افکند.
تیرباران شروع شد. به اشارت امام یاران به مقابله ایستادند. تیر در پی تیر خون در پی خون و شهید در پی شهید بر خاک می‌افتاد.
ده‌هزار چوبه تیر میدان را زیر بال گرفت. عبدالله همراه برادر و یاران می‌جنگید. تیر بر تیر می‌نشست و او تکبیرگویان پیش می‌تاخت.
دمی بعد فشافش تیرها خاموش شد. غبار اندک‌اندک فرو نشست. چشم‌ها در متن میدان به جست‌وجو پرداخت. یزید چند گام پیش‌تر آمد. حسّی پنهان او را به سمت میدان کشاند. دو میوه از شاخسار زندگی‌اش فرو افتاده بود. کنارشان نشست. بوسه بر پیشانی‌شان نشاند. عبدالله در کنار برادر، خونین‌تن و آرام، با بالی از تیر تا قاف عشق و صداق پر گشوده بود. پدر برخاست و دست نوازش امام را بر شانه حس کرد. یزید به‌نرمی زمزمه کرد: خدایا قربانیان کوچکم را بپذیر.

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.