امام برای او چهرهای ناشناخته نبود. او در صفّین دیده و شجاعت و بیپرواییاش را در شکست محاصره فرات ستوده بود.
معاویه با سپاهگران به صفّین آمده بود. ابوالاعور، فرمانده پیشتاز سپاه معاویه، آب را با سواره و پیاده محاصره کرده بود و تیراندازان هرکس را به فرات نزدیک میشد، نشانه میگرفتند. اردوگاه امیرمؤمنان در عطش میسوخت و سربازی از قبیله مذحج اندوهناک و معترضانه میخواند:
اَیَمنَعُنا القومَ ماءَ الفرات و فینا الرّماحُ و فینا الجَحفُ؟
راست میگفت. یاران علی(ع) نیزه و زره داشتند و انگیزه قتال، و لشکر شام کمانگیزه و پریشاناحوال. ادامه محاصره آب، تنها یک نتیجه پیش رو داشت؛ فروپاشی و از پای درآمدن سپاه حق.
امام گرم و آتشین سخن گفت: یاران و همراهان من! سپاه معاویه شما را به نبرد خوانده است. اکنون بر سر دو راهی هستید. یا به خواری و ننگ در جای خود بنشینید یا شمشیرها را از خونشان سیراب کنید تا خود از آب سیراب شوید. مرگ در زنده بودن، شکستآمیز است و زندگی در مرگ پیروزمندانه.
آگاه باشید که معاویه رهگمکردگان و غفلتزدگان را همراه آورده و حقیقت را در پس پرده تزویر پنهان کرده تا گردن این بیخبران، بوسهگاه و آماج تیر و شمشیر شود.
دوازده هزار تن برای شکست محاصره آماده شدند و نبردی شکوهمند، روشنای فرات را از چنگ تاریکدلان بیرون کشید. حُلاس در آن روز شجاعت حسین را دیده بود و گذشت مولایش علی(ع) را، که پس از باز پس گیری فرات هرگز سپاه شام را از آب محروم نکرد.
وقتی به ساحل فرات رسید و لبهای خشکیده ترکبسته را به خنکای آب سپرد، دست حسین را فشرد و گفت: بازوانت را بوسه باید زدکه راه به آب گشودند و عطش از جگرهای تشنه زدودند.
اینک بیست و دو سال از آن حادثه گذشته بود و صدای العطش و آب آب کودکانِ کربلا در وسعت غبارآلود میدان میپیچید. حلاس همراه برادرش در سپاه عمرسعد بود. این شیوه بسیاری از آمدگان به کربلا برای پیوستن به یاران اباعبدالله بود. شاید نیز، همچون خوشبینایی که به انعطاف عمرسعد و حل مسئله بدون خونریزی امید بسته بودند، چشم به روزنههای مصالحه دوخته بود. هرچه بود او و برادرش در شنبه چهارم محرّم با سوارگان و پیادگان کوفه به کربلا آمده بودند.
عطش شعله در اردوگاه فرزند پیامبر اندوخته بود. حُلاس بارها کودکان حرم حسینی را دیده بود. در همین چند روز همه چیز را برایش روشن مینمود. میدانست که پسر سعد به موعظه و نصیحت پیامبرانه حسین گوش نمیسپارد؛
ری میان او و حقیقت دیوار کشیده بود. دنیا فریبنده و دلرُبا در شیب تند جنایت، او را پیش میبرد. شبها از خیمههای حسین صدای مناجات و تلاوت و هقهق گریههای عاشقانه برمیخاست و از خیمههای متعفّن کوفیان صدای عربده و خنده. حلاس با خود اندیشید چهقدر فاصله است میان این سوی و آن سو. غروب روز هفتم در گفتوگو و زمزمهها و رفتارها را چشم و گوش بسپاری، هر جبهه را چه خواهی نامید؟
– جبهه حسین سپاه رحمان است و این سو لشکر شیطان.
– درست است برادر، امّا من این سو مگسانی میبینم زبون و زبالهپرست. مگسانی خوکرده به پستترین نقطه و پلیدترین نمودهای خاک، و آنسو زنبوران شهدآفرینی که خانه در جبال دارند و در معراج درخت؛ و مگر خدا نگفته است: و اوحی ربُّکَ اِلی النّحل اَنِ اتّخذی من الجبال بیوتاً و مِنَ الشجر و ممّا یَعرشُون ثُمّ کُلی من کلّ الثمرات فاسلُکی سُبُلَ ربِّکِ ذُلُلاً، یخرجُ من بُطونِها شرابٌ مٌختلِفٌ الوانُهُ فیهِ شفاءٌ للناس اِنّ فی ذلِکَ لایه لقومٍ یَتَفَکَّرون.
زنبور شهدآفرین در زمین پست و جایگاههای فروردین خانه نمیسازد. او به جبل و شجر و هر چه عرشی و والاست، میل دارد؛ گل میجوشد و گل میبوید. فضا را میپوید و عسل گوارا و رنگرنگ و دلپذیر میآفریند.
– اگر چنین است، چرا زودتر از خیل مگسان فرومایه نگسلیم. کندوی حسین به درخت طوبی و جبل نور متصّل است، به آسمان، به عرش و اگر کمی درنگ کنیم شاید با مگسان، مرگ در مرداب عمرسعد و عبیدالله و یزید را ناگزیر باشیم.
فجر هشتمین روز محرّم در افق کربلا در آستانه طلوع بود. دو برادر، گسسته از مگسان کثیف و سیاه اموی رو به روشنایی حسین، به سمت معطّر و مطهّر خدا سفر میکردند؛ چه فاصله کمی امّا چه سفر بزرگ و باشکوهی.
– خوش آمدید، فوز و فلاح الهی منتظر شماست. جان پیامبر و پدرم علی و مادرم زهرا از آمدنتان خشنود است. خداوند پاداشتان را بهشت و رحمت و مغفرت خویش قرار دهد.
حُلاس و نعمان میگریستند. شوق پیوستن آهنگ خون در رگهایشان تندتر کرده بود. آغوش پارسایان عاشق برایشان گشوده شد. خلوت آغوش حبیب، سکینه میبخشید. نفس رحمانی و قرآنی بُریر در جانشان عشق و التهاب میریخت. نگاه نافذ مسلم بن عوسجه تا باغ سبز شهود پروازشان میداد و صولت و صلابت اکبر و عبّاس قلبشان را استوارتر از صخره و گامهایشان را شکیباتر از کوهساران میساخت.
– چه روز شیرینی! چه سعادت و سروری! برادرم نُعمان، هدایت خداست که محضر یادگار عزیز پیامبر را ادراک میکنیم.
– بهحقیقت جز این نیست.
حلاس از صبحگاه هشتم هر ثانیه به بلندای هفت آسمان قامت میکشید. شب نهم همه گوش بود و به سخنان شیرین و ژرف و زمزمههای عاشقانه و عارفانه یاران دل و جان سپرده بود.
روز تاسوعا گردباد شوم شمر از راه رسید و همهچیز دیگرگونه شد. امان امام شب عزیز عاشورا را آفرید و حلاس همراه برادرش و کهکشانی از ستارگان سالک تا سپیدهدم سجده کرده و اشک افشاند و نیایش و زمزمه و استغاثه به وسعت فرشتهریز کربلا بخشید.
صبح عاشورا نماز آخرین را با امام و محبوبش قامت بست. پس از نماز و خطبه سید و مولای عاشقان که به شکیب و پایداری میخواند، کمر را استوارتر بست، شمشیر صیقلداده شبانگاه را در پنجه فشرد و رزم و حماسه را مهیّا شد.
تیرباران عمرسعد آغاز شد. او در کنار برادرش، بیهراس و بیپروا به قلب تیرها فرو رفت. تیغ جانشکارش میچرخید و با هر چرخش، ناوک تیری گوشهای از بدنش را میشکافت. ساعتی بعد در پایان تیرباران تن گلگونش در کنار برادر مقابل امام و مولایش بر خاک افتاده بود.
امام به تبسّمی چشم باز دو برادر را نواخت و با قطره اشکی تا وصل محبوب بدرقهشان کرد. حلاس شیرینکام و سبک، از کندوی کربلا به گستره باغ خدا سفر کرده بود.
سلامش باد که سلام موعود بدرقه همیشه راه اوست:
السّلامُ علی حلاس بن عمرو.
همچنین ببینید
قلّهنشین عظمت و افتخار
عثمان بن علیّبن ابیطالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...