شعر و شجاعت کمتر با هم همراه و همایه میشوند و اگر شاعر شجاع باشد و عرصههای هول آوردگاه و جهاد را تاب آورد، خود شعری زیبا خواهد شد و اگر شهادت را دریابد، امتزاج شعر و شجاعت و شهادت، او را حماسه خواهد کرد.
شبیب نیم قرن شمشیر دیده بود و همپای شمشیر زدن قلم زده بود و شعر سروده بود. در نبرد قادسیّه سرودههای شورانگیز و حماسی او خون خیزش در رگها میجوشاند و خطبههای داغ و بلیغ او صحنههای نبرد را گرما و هیجان میبخشید.
آن زمان جوان بود و همه شور و شعر و شیدایی. امّا از قادسیه تا کربلا راهی نبود. سال ۱۴ هجری در قادسیّه، بیست ساله بود و سال ۶۱ هجری در کربلا، شصتوهفت سالگی را میگذراند. هنوز چالاکی و بیپروایی از او فاصله نگرفته بود و شعر و شجاعت در او به کمال رسیده بود.
آنان که جنگ صفّین را دریافته بودند، شبیب بن جراد را میشناختند. در آنجا دلیری و شمشیرزنی او شهره و زبانزد بود و شعر او زمزمه زبانها و برانگیزاننده قلبها و جانها. وقتی سفیر عزیز حسین، مسلم بن عقیل، به کوفه آمد، نفوذ و اعتبار شبیب تنها و تنها به پای بیعت گرفتن از کوفیان ریخته شد. او به قبایل سر میزد، سخن میگفت، فضیلت حسین و فضیحت یزید را روشن میکرد تا فرزند عقیل را یاوران و همراهانی افزونتر فراهم آورد.
امّا دریغ و درد که پیمانشکنی و عهدگسلی شیوه کوفه بود و غربت و تنهایی، فرجام شبیب در خود میشکست وقتی امواج تبلیغی پسر زیاد تزلزل در قدمها و قلبها میآفرید و تهدید و تطمیع او دستهدسته پیوستگان دیروز را به گسستن و میثاقشکستن میکشاند.
آیا سرهای رها در کوچههای کوفه را دید؟ آیا تنهای پاک دو شهید کوفه، مسلم و هانی، را نظاره کرد که در بازارها بر خاک کشیده میشد و نگاه مبهوت و تاریک کوفیان به تماشا بسنده میکرد و قاهقاه عبیدالله که در وسعت دارالاماره میپیچید؟
نمیدانیم. امّا میدانیم که شبیب بر این غربت و درد گریست و چاره اندیشید تا رویاروی ستم بایستد و توان و جان و زبان خویش را به پاسداری حریم حقیقت برساند.
عبیدالله در جستوجوی یاران مسلم بود و شبیب با اردو زدن سپاه عمرسعد در نخیله به او پیوست.
دوم محرّم حسین و یارانش به کربلا رسیده بودند و فردای آن روز شبیب همراه عمرسعد به کربلا رسید. اینک آن سو حسین بود و این سو عمرسعد و شبیب اندیشید که بهتر است این سو بمانم تا شاید عمرسعد را از نبرد بازدارم و فرزند پیامبر را کشته نبینم. یاران اندک حسین این اندیشه را در شبیب قوّت بخشید و او هر روزنهای را سر میکشید و هر فرصتی را بهانه میکرد تا گریزگاهی بیابد و فرزند سعد را از تیر و شمشیر به تدبیری دیگر برساند.
عصر تاسوعا فرا رسید. صدای شوم شمر در کربلا پیچید. اماننامه آورده بود و عبّاس و برادران، رشیدانه و قاطعانه شمر را شکستند و او را سرافکنده و شرمنده بازگرداندند.
شبیب همه راهها را بسته میدید و همه امیدها را شکسته. تردیدی برای گسستن نماند. شبهنگام خود را از اردوگاه عمرسعد به خیمههای حسین رساند. او همقبیله عبّاس(ع) بود و از سوی مادر با او خویشاوند.
به خیمهها که رسید، در تاریکروشن شبانه قامت بلند عبّاس را دید که استوار و مطمئن قدم میزد و حریم خیام را پاس میداشت. چه لحظه شکوهمندی! چه دیدار شیرینی!
– سلام، برادرم عبّاس!
– سلام برادر، کیستی؟
– شبیبم و به پای ارادت آمدهام؛ به پای ایمان و عشق تا جان در رکاب اباعبدالله قربان کنم.
– خوش آمدی؛ بشارت آمدنت را به مولایم حسین خواهم داد.
شبیب به روشنای خیام حسینی پیوست. شب بزرگ عاشورا را در همسایگی نیایش و نماز و زمزمه گذراند و صبحگاه به شکفتگی و شادابی یاران دیگر، حماسه عظیم شهادت را قامت بست.
وقتی سپیدهدم عاشورا دمید، به بیتابی یاران آماده شهادت بود. ساعتی بعد رزمگاه بود و تیرباران دشمن. شبیب جنگید و جنگید. در هنگامه نبرد گوشهچشمی به حسین بود و عبّاس و در پرواز تیرها تکبیر میگفت و شعر میخواند. صدای گرم و رجزهای پرشورش در جان تیره دشمن شور میافکند و در قلب یاران شوق و شور برمیانگیخت.
آرام آرام صدا خاموش شد. شبیب با تنی همه تیر بر خاک افتاده بود. آخرین رمقش را به صدایش بخشید و فریاد زد: یا اباعبدالله! یا عبّاس.
دمی بعد دو برادر بر بالین شبیب بودند. چشم گشود و تبسّم زد. سایه آفتاب و مهتاب بر سیمای خونگرفتهاش افتاده بود. به نرمی سرود: خدایا سایه ماه و خورشید را هم در آن عالم از من مگیر.
نوازش دستانی که رایحه بهشت در آنها پیچیده بود او را تا بهشت بدرقه کرد.
همچنین ببینید
قلّهنشین عظمت و افتخار
عثمان بن علیّبن ابیطالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...