سه شعله

سی سال شمشیرهایشان آرامش نیام نیافته بود. سی سال از بصره تا صفّین، از صفّین تا نهروان و از نخیله و کوفه تا کربلا را تجربه کرده بودند. فرزندان زهیر بن حرث تغلبی بودند و چهره‌های آشنای قبیله بنی‌تغلب. مظلومیّت علی را با سلول سلول خویش در هنگامه برخورد با طلحه و زبیر و عایشه دیدند و فریب صفّین و جهالت نهروان را دردمندانه و صبورانه در کنار مولایش امیرمؤمنان پشت سر نهادند. صبحگاه خونین نوزدهم رمضان تا غروب غم‌رنگ شهادت مولا سوگوارانه اشک ریختند و پس از آن همرکاب و جان‌باخته امام مجتبی(ع) شدند.
زخم‌هایی بزرگ بر روحشان نشسته بود؛ تاول‌هایی درشت از نخیله؛ روزهای تلخی که میثاق‌شکنان و دنیاپرستان زیرانداز از خیام امام مجتبی(ع) کشیدند؛ خنجر بر زانویش نشاندند و غریب و تنها رهایش کردند.
همین کوفه عهدناشناس و خوش‌استقبال و بد بدرقه، سفیر عزیز حسین، مسلم را در شهر نیرنگ و توطئه آن‌چنان رها کردند که در کوچه‌های غربت همسایه سایه خویش شد و تنها زنی، مردانه به پاسداری جانش برخاست. روز بعد نیز سری از دارالاماره به کوچه پرتاب شد. نگاه‌های مبهوت و سرد و تهی از غیرت و درد از کنارش گذشتند و لبی به اعتراض نگشودند.
نخستین سپاهیان که از کوفه به کربلا راه سپردند، برادران به گفت‌وگو نشستند. چه باید کرد؟
بمانیم و ذلّت حکومت عبیدالله را تن بسپاریم؟ بمانیم و در ناگزیری تعقیب و تهدید عبیدالله به دارالاماره‌مان بکشانند و بیهوده و بی‌هیچ تپش و بازتاب و تأثیری به تیغمان حواله کنند؟ نه، نه، فراست مؤمنانه چنین نمی‌پذیرد.
کدام روز به کربلا آمدند، نمی‌دانیم. امّا مردان میدان‌آزموده و تجربه‌اندوخته جمل و صفّین و نهروان، عاشقان ولایت و عترت و آشنایان قرآن، شبانگاه به روشنای مصباح هدایت کوچیدند.
سپیده‌دم یکی از نخستین روزهای ورود اباعبدالله به کربلا یاران حسین(ع) سه برادر رشید را دیدند که سوار بر اسب به سمت خیمه امام می‌آیند. بسیاری آنان را می‌شناختند. شجاعت این سه برادر در صفّین خاطره‌هایی سترگ در ذهن‌ها بر جای نهاده بود.
دوستان به استقبال آمدند، بُریر، حبیب، ضرغامه بن مالک، کنانه بن عتیق؛ و سرانجام امام با لبخند آغوش گشود و خوشامدشان گفت. شیوه شیرین شمشیر زدن قاسط، تیراندازی ماهرانه مقسط و نیزه‌افکنی کردوس؛ زبان‌زد همگان بود. نشان زخم‌هایی از جنگ‌های بزرگ بر بدن استوار و چهره‌های سه برادر دیده می‌شد.
پیوستن سه برادر، شوری تازه در شریان یاران آفرید. خیمه خویش را در همسایگی دو یار قبیله خویش، ضرغامه و کنانه، برپا کردند. پنج شجاع قبیله بنی‌تغلب چونان پنج ستاره در منظومه کربلا می‌درخشیدند.
هر روز در کربلا به بلندی و درازای یک عمر، تعالی و رشد و شکفتن می‌بخشید و هر شب عظیم‌تر از لیله‌القدر، جان‌ها را به مطلع فجر و خلوت فرشتگان و روح‌القدس پیوند می‌زد.
هم‌صحبتی با بُریر، قاری بزرگ کوفه، هم‌نشینی با حبیب، پیر فقیه و مخلص، هم‌نفسی با عابس و انس و تماشای مهتاب شکوهمند کربلا، ابوالفضل العبّاس، و هجده خورشید بنی‌هاشم، روح و هستی سه برادر را به کانون نور متصّل می‌کرد، در اقیانوس معرفت‌های زلال شست‌وشو می‌داد و برای رقم‌زدن عظیم‌ترین حماسه تاریخ آماده‌تر می‌کرد.
وقتی سه برادر از راه کوفه می‌آمدند، مشتی حماقت و بلاهت ایستاده بر تپّه‌های میان راه دیدند که دست به دعا برداشته، برای پیروزی فرزند پیامبر، حسین(ع)، دعا می‌کنند! عافیت‌طلبانی را نیز دیدند که در عزلت و خلوت ترس و بزدلی خزیده بودند و زیستنی ذلیلانه و بی‌دغدغه را به هزار تزویر و توجیه تن سپرده بودند. اینک نیز در کربلا زرپرستان و خادم‌اندیشان و مستان قدرت و رؤیازدگان جاه و مقام را می‌دیدند که دیروز نامه نگاشته بودند و امروز شوخ‌چشم و گستاخ و بی‌پروا به روی فرزند پیامبر تیغ می‌کشیدند.
کم نبودند یارانی که در صفّین بودند، در نهروان شمشیر زده بودند و اینک در هر دو سو، امکان یافتنشان بود. همین شمر مگر قهرمان دیروز صفّین نبود؟ مگر در دفاع از علی(ع) تا مرز شهادت نرفته بود؟! شگفتا که دنیا چه می‌کند! دنیا چه می‌شود؟
سه برادر با دوستان دیروز جمل و صفّین و نهروان، خاطرات تلخ و شیرین مرور می‌کردند و هر روز مصمّم‌تر، بالنده‌تر و شکفته‌تر برای یاری مولایشان حسین آماده می‌شدند.
شب عاشورا فرا رسید؛ شب وجد، سماع، بهشتی‌ترین شب زمین، شب زمزمه، دیدار، وداع، اشک و لبخند، شبِ های‌های‌گریستن و قاه‌قاه خندیدن، شب تمهید همیشه زیستن.
سه برادر آماده‌تر شدند؛ بی‌تاب‌تر و شاداب‌تر. به هم نوید فردا می‌دادند. صدای مناجات یاران و زمزمه قرآن مولایش حسین(ع) التهاب رسیدن به صبح را در جانشان شعله‌ورتر می‌ساخت.
صبح عاشورا رسید. اذان علی‌اکبر بود و نماز عاشقانه حسین و اقتدای یاران و خطبه مولا که هستی یاران را از شوق و شور و شیدایی لبریزتر می‌ساخت.
شب‌هنگام سه برادر جز عبادت و نیایش و تلاوت قرآن، شمشیرهایشان را صیقل داده بودند؛ تیرهایشان را آماده و جان‌هایشان را آماده‌تر ساخته بودند.
امام آخرین بار هم حجّت را بر دشمن تمام کرد. خطبه خواند. گفت‌وگو کرد. دیگربار خود را شناساند تا هیچ‌کس را در پیشگاه پروردگار عذر و بهانه نباشد. در لحظه‌های سخنرانیِ امام دست یاران بر شمشیر بود و بی‌تاب رزمی عظیم و شهادتی عاشقانه بودند.
شعله‌های سوزان سخن اباعبدالله دل‌های سنگی و سنگین را به سوزی و گرمایی نرساند. عمرسعد تیر در چلّه کمان نهاد و همگان را به شهادت گرفت که نزد امیر بگویید که نخستین تیر را من به سمت سپاه حسین پرتاب کردم.
تیرباران آغاز شد. یاران تیغ برهنه و جان‌های برهنه‌تر و درخشان‌تر را به میدان آوردند.
سه برادر نزدیک به هم می‌جنگیدند. هر یک به تنگنا می‌افتاد، دیگران به یاری می‌آمدند. چوبه‌های تیر در بدن‌هایشان فرو رفته بود. خون می‌جوشید، امّا مردان حماسه را از جوشش و کوشش باز نمی‌داشت.
بدن‌ها گویی پر درآورده بودند. هم‌پرواز با تیرها، زوبین و نیزه نیز می‌رسید. شمشیرها نیز نزدیک می‌شدند. تشنگی بیداد می‌کرد و قطره‌قطره رمق‌ها بر خاک می‌چکید. قامت رشید قاسط بر خاک نشست. کردوس سروگونه فرو شکست و مقسط آن‌سان افتاد که تیرها میان بدن و خاک فاصله انداختند. خطّ خون سه برادر بر دشت تشنه و داغ نقش‌ونگار جاودانگی و مرگ‌ناپذیری بود؛ خطی که تا ابدیّت امتداد دارد. آخرین لحظه‌ها سه برادر خود را به هم نزدیک‌تر ساختند. دست‌ها در هم گره خورد و سه شهید، سه روح رها، سه شعله زوال‌ناپذیر، بال در بال، لذّت شیرین وصل و همینه شکوهمند حضور را ادراک کردند.

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.