مرد، تاریخی همه حادثه و جنگ و خطر را پشت سر نهاده بود. کودک بود که همراه پدرش به دیدار پیامبر شتافت. نگاه پیامبر به او رازی داشت که پدر را کنجکاو کرد و عمّار را کنجکاوتر. بعدها نیز هر بار به پیامبر میرسید نگاهی از همان جنس قلبش را میلرزاند و سرّی سنگین را بر ذهن و ضمیرش مینشاند. روزهای آخر زندگی پیامبر را نیز دید؛ غربت پیامبر، رنجهای پنهان او و پس از آن مدینه ماتمزده و شکستهدلی فاطمه و اندوه و علی(ع) را.
از قبیله بنیدالان بود و از تیره همدان، و همدان قبیلهای بزرگ و سترگ که به ایمان و جهاد و حقخواهی مشهور بودند. علی(ع) درباره این قبیله گفته بود: وَ لَو اَنَّ یوماً کنت بوّاب جنّهِ لقُلتُ لهمدان ادخُلوا بسلام؛ اگر روزی دربان بهشت باشم به قبیله همدان خواهم گفت: به سلامت وارد بهشت شوید.
عمّار راز نگاه پیامبر را در هنگام همراهی با علی(ع) دریافت؛ روزی که برای نبرد صفّین از سرزمین کربلا گذشت.
پیش از این در جنگ جمل امیرمؤمنان را همراهی کرده بود. با بینش و معرفتی شگرف، در راه بصره در منزلگاه ذیقار پرسید: وقتی به بصره رسیدی و با سپاه گمراه جمل روبهرو شدی چه خواهی کرد؟ امام پاسخ داده بود که به پیروی خدا میخوانمشان و اگر نپذیرند، به شمشیرشان خواهم سپرد. عمّار بصیرتمندانه و قاطع گفته بود: پس دعوتکننده به حق، شکست نمیخورد. امّا امام پس از این پاسخ نگاهش کرده بود؛ نگاهی از جنس نگاه پیامبر، و عمّار را توان آن نبود که راز این دو نگاه شگفت را بپرسد.
در صفّین امام در عبور از کربلا خاک را به اشک و بوسه برداشت و در همانجا به عمّار گفت: این جا چه خواهی کرد وقتی فرزندم حسین در محاصره شمشیرها و باران تیرها باشد؟ و عمّار پاسخ گفته بود: جان سپر بلا خواهم کرد و خون ناچیز را هدیه خواهم داد.
چه خاطرهها که در همراهی با مولایش علی(ع) اندوخت و چه دردها که به دلیل ناباوری و فقدان درک امام، در سینه داشت. روزی که در کوفه در صبحگاهی تلخ، برق شمشیر عبدالرّحمن بن ملجم مرادی بر فرق مولا نشست و گدازههای قلب امام در فُزت و ربّالکعبه از شکافِ سر بیرون زد، تلخترین روز زندگی عمّار بود.
او در کوفه بود که ناجوانمردی و غدر معاویه با امام حسن مجتبی(ع) و پیمانشکنی همراهان و سپاهیانش را دید و دمی در یاری و همدلی تردید نکرد.
هنوز خاطره مسجد کوفه را فراموش نکرده بود که در مدینه از جگر پارهپاره مجتبی با خبر شد. آنگاه به امام خویش، حسین(ع)، پیوست تا راز نگاه پیامبر و علی را خوبتر و زیباتر دریابد.
وقتی کوفه پیمانشکنی کرد و مسلم و هانی، بیسر در کوچههای کوفه بر خاک کشیده شدند، تصمیمی گرفت؛ تصمیم بر قتل عبیدالله زیاد در اردوگاه نخیله، که پیش از هر کاری و اقدامی زمینههای بایسته این تصمیم در هم شکسته شد.
روزها در کوفه پنهان بود و مأموران و جاسوسان عبیدالله در پی او بودند. عمّارِدالانی با ترفندی شیرین از مهلکه کوفه گریخت. وقتی اسب و سلاح را بیرون از شهر کوفه مهیّا کرد و شبانگاه با وداع از همسر و فرزندان راهی کربلا شد، تمام دغدغه و نگرانیاش این بود که مباد فرصت عزیز همراهی با حسین(ع) را از دست بدهد.
نیمهشب در سکوت کوفه مردی در پناه دیوارها و فضای تاریک شهر در آخرین روزهای ماه ذیالحجّه رهسپار کربلا بود. شنیده بود که امام آمده است. اسب و شمشیر و زره در بیرون شهر آماده بود و عمّار هنگام نماز صبح به ساز و برگ جنگی خویش پیوست؛ نمازی گزارد، سجده شکری به جای آورد و به سمت کربلا حرکت کرد.
شامگاه دوم محرّم ساعاتی بعد از ورود امام به کربلا عمّار به امام پیوست؛ همان خاک موعود بود و زیارتگاه جنگ صفّین. طنین سخن علی(ع) در جانش بود و نگاه رازناک پیامبر همراهش.
در کربلا عشق میبارید، ایمان میجوشید و درختان تناور معرفت و محبّت سایه بر سر عمّار افکنده بودند. همنشینی با امام، عبّاس، اکبر، حبیب، مسلم بن عوسجه و یاران آشنای کوفه چه شوق و شوری در او میآفرید.
شبی به مسلم گفت: کربلا مثل هیچ جا نیست؛ نه جمل، نه صفّین، نه نهروان چنین نبودند. این زمان و خاک دیگرگونهاند و من میدانم این جا مستقیم به بهشت ختم میشود.
روز عاشورا فرا رسید. یاران پساز عبادت و تهجّد شبانه، گلگونچهره و نستوه و مطمئن رزم را آماده شدند. آنسو عمرسعد بود و سپاه زشت و پلشت که جنگ را بیتابی میکردند و اینسو همه نور، بصیرت، ایمان و مردانی که بیهراس از مرگ شهادت را انتظار میکشیدند.
امام خطبه خواند. یاران نیز با سپاه دشمن گفتوگو کردند تا اگر هنوز سوسوی ایمانی و روزنه نجاتی باشد، راه بسته نشود. امّا دریغ که دلها سختتر از آن بود که به حقیقتی لبخند زند و به روشنای کلام امام لبیک گوید.
جنگی آغاز شد. تیرباران دشمن هیچکس را امان نبخشید. عمّار در آستانه شصت سالگی به چالاکی جوانان شمشیر کشید و جنگید.
دمی بعد پساز نبردی کوتاه، با چوبههای تیری که بر سینه و دستهایش نشسته بود و زخمهایی که بر پیشانی و صورتش خون میپاشید، بر زمین افتاد. آخرین دم بود که امام کنارش رسید. خون از چهرهاش گرفت. نگاهش کرد؛ نگاهش از جنس نگاه پیامبر و علی(ع). لبخند عمار بر لبهای خونگرفته شادمانی او از تحقّق راز دیروزین بود.
امام موعود سلامش میدهد و میگوید:
السّلامُ علی عمّار بن ابی سلامِه الهمدانی.
همچنین ببینید
قلّهنشین عظمت و افتخار
عثمان بن علیّبن ابیطالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...