اعوذَ بالله منالشیطان الرجیم، بسمالله الرحمن الرحیم، الحمدُلله رب العالمین.
در این سفر عدّهای از کشورهای استرالیا، آمریکا، کانادا و… مثل ما قصد حج داشتند. روز ترویه، یعنی روز هشتم ذیالحجه(علت نامگذاری این روز، آن است که در این روز برای حضور در منی و عرفات آب برمیداشتند و همان روزی است که امام حسین(ع) از مکه خارج شدند) که کاروانها میخواستند آماده شوند تا آرام آرام به سمت عرفات برویم، برای یکی از خانمهای همراه ما سؤالی پیش آمد. گفت: چهطور تا حال میگفتید مُحرِم هستید هیچکس حق ندارد حتـّی یک پشه را بکشد، یا پایش را روی تیغ یا خار بگذارد، حال چگونه میگویید که باید در منی گوسفند بکشیم؟ این با حقوق حیوانات سازگاری ندارد. چهطور همانی که تا دیروز میگفت نکش امروز میگوید:بکش، داری یک گوساله بکش بیشتر داری یک گاو بکش، باز هم داری یک شتر بکش. این دو نکته با هم تعارض دارد. عزیزان توجه کنند این پرسش دو پاسخ دارد، اگر ابراهیم(ع) اسماعیل را میکشت، اگر ذبح فرزند، جزء مناسک حج میبود، چند نفر از ما به حج میآمد؟ اگر چه حسین(ع) این کار را کرد، او در راه احیای دین خدا و سنت رسولالله از همه هستی خود گذشت. چرا؟ چون او(خدا) میخواست ما باید ببینیم او چه میخواهد، صاحب من،بچهام و گوسفند، اوست؛ اگر میگوید؛ بده، باید بدهم. خواهرم، برادرم ببینید خدا چه میخواهد، نه من چه می خواهم، نه مردم چه میخواهند، و این نکتهای است که ما از حسین(ع) آموختهایم. نکتهی دیگر، اینکه کمال جماد در این است که به نبات(گیاه) تبدیل شود، کمال نبات چیست؟این است که به مرحلهی حیوانی برسد، مثلاً کمال علف دراین است که گوسفندی آن را بخورد و او به حیوان بدل شود. کمال گوسفند چیست؟ کمال گوسفند آن است که انسانی او را بخورد و به سلولی از وجود آدم تبدیل شود. کمال انسان چیست؟ کمال آدمی در آن است که استعدادهای خدادادیش را به فعلیت درآورد و انسان کامل شود. مانند امام زمان(عجلالله) یا خود سیدالشهدا(ع). آن وقت چنین انسانی تلاش میکند تا من و تو را به سمت کمال راهنمایی کند تا از صراط مستقیم منحرف نشویم؛ یعنی در پس همهی اینها هدفی نهفته است. خود اباعبدالله(ع) در جریان عاشورا هدفی را تعقیب میکردند. امام سجاد(ع) همین هدف را پس از شهادت پدر بزرگوارشان ادامه دادند، خوب دقت کنید. یکی از نکات قابل تأمل در واقعهی عاشورا خطبهخوانی حضرت زینب(س) است، خطبهای فوقالعاده سنگین و بلیغ («یا اهلَ المکر و الغـَدْر» ای اهل نیرنگ بازیها، ای اهل فریب……. مثـَل شما مثـَل آن پیرزنی است که کلافی را بافت و بعد از رنج بسیار، در مدت کوتاهی همهی آن را رشته کرد. مثال شما چنین نادانی است). مردم با این سخنان به خود آمدند نزدیک بود حادثهای رخ دهد، جان ابن زیاد هم به خطر میافتاد و بیم آن میرفت که او را بکشند و بعد یزید هم عذرخواهی میکرد و باز حکومت سرجایش محکم میماند. و خون سیدالشهدا(ع) پایمال میشد. امام چهارم این نکته را میفهمید در نتیجه فریاد «عمتی، اُسکتی» عمهجان ساکت باش. زینب(س) حرمت دارد. فرزند امام است، خواهر امام است امّا زینالعابدین(ع) افق دورتری را میبیند. عاشورا ادامه دارد و نباید در همان مجلس تمام شود. عزیزانم مبادا روز تاسوعا و عاشورا در مصیبت اباعبدالله حاضر شویم و عزاداری کنیم امّا دوباره فردا روز از نو روزی از نو. دوباره رشوهخواری، دوباره پارتی بازی، دوباره رباخواری، دوباره ناسازگاری با اهل و عیال، به خدا این غلط است. فردا هم همین امام حسین(ع) زنده است، نکند فردا و فرداها فراموشمان شود که آن وقت مثل اهل کوفه میشویم. همین مردم کوفه که بعد از شهادت امام حسین(ع) به امام زینالعابدین گفتند: بیا تا با تو بیعت کنیم. امام فرمود:«نه، هنوز خون پدرم خشک نشده است، هنوز سرش بالای نیزه است، به جدّم علی(ع) دروغ گفتید، به عمویم امام حسن مجتبی(ع) دروغ گفتید، به پدرم حسین(ع) دروغ گفتید، باز هم خجالت نمیکشید؟ٌ»
خواهرم، برادرم! خودتان را به اهلبیت متصل کنید، با امام زمان دست بیعت بدهید، برای پول همدیگر را آزار ندهید، فریب ریاست را نخورید. فردا که میخواهید رأی بدهید به اصلح رأی بدهید، ببینید چهقدر زیبا قشنگ میشود. اهل کوفه سفیران اباعبدالله را کشتند، مسلم، عبدالله یقطر و قیسبنمسهر. همین کوفیانی که یک خورجین نامه در حمایت اباعبدالله نوشته بودند. در راه کربلا حدود ۵۰۰ سوار نظام همراه امام بودند. وقتی که امام (ع) فرمود: جدم رسول خدا(ص)، فرمودند: هرگاه دیدید ظالمی بر سر کار است که حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام میکند، باید بایستید و با او مقابله کنید و من امروز آمدهام تا رویاروی یزید بایستم، هر کس میخواهد برود، میتواند. من بیعتم را برمیدارم یک مرتبه از چپ و راست، امام (ع) را رها کردند. آنها خیانت کردند، ما هم ممکن است چنین کنیم. نوبت به ما که میرسد میگوییم حال را دریاب، ریاست را دریاب. که خدا نکند چنین اتفاقی بیفتد. به عهد خود پایبند باشیم، بیخود به هم وعدهای الکی ندهیم، مانند ابوالفضل العباس بر پیمان خود استوار بمانیم. نقل است روزی امیرالمؤمنین داشت از مسجد بیرون میآمد که ناگهان قمر بنیهاشم وارد مسجد شد، نوجوان ۱۵ ـ ۱۰ ساله آقا امیرالمؤمنین همان که صاحب دستان یداللهی است، همان که وقتی شمشیرش را بلند میکرد همه پا به فرار میگذاشتند. هم او که با دو شمشیر میجنگید، رو به فرزند نوجوانش کرد و فرمود:عباس جان قولی به من میدهی. آقا ابوالفضل(ع) عرض کرد، بله باباجان، چه قولی باید بدهم؟ امام(ع) فرمودند: قول میدهی که در کربلا حسین(ع) مرا را تنها نگذاری. قمربنی هاشم عرض کردند: قول میدهم و دستان پدر را فشرد. تاریخ شاهد است که عباس(ع) تا پای جان بر عهد خویش وفادار ماند، اما ما عادت کردهایم که قول بدهیم، میگوییم میآییم، اما نمیآییم، میگوییم هستیم، اما نیستیم، میگوییم…
بگذارید داستانی برایتان بگویم، نافع بن هلال یکی از یاران صدیق اباعبدالله میگوید: شب عاشورا (یعنی همان شبی که امام(ع) برای شب زندهداری وگفتگوی عاشقانه با خداوند از دشمن مهلت گرفت) نیمههای شب از خیمه بیرون آمدم کمی نگران بودم، با خودم گفتم نکند دشمن به امام(ع) آسیبی برساند. نکند غفلت کنیم و جان امام (ع) به خطر بیفتد. در این خیالات بودم که دیدم امامحسین(ع) به طرف خیمه خواهربزرگوارشان رفت. امام(ع) وارد خیمه شد و من پشت خیمه مراقب امام بودم. بانو زینبکبری(ص) رو به امام کردهبود و میگفت: برادرجان من میترسم، نگرانم، امام(ع) فرمودند:خواهرجان از چه میترسی؟عقیلهی بنیهاشم جواب دادند: از این میترسم که اصحاب در حق شما خیانت کنند، شما دیدید که چهطور به پدرم امیرالمؤمنین خیانت کردند، دیدید که چهطور در حق برادرم امامحسن(ع) خیانت شد. میترسم فردا هم به شما خیانت شود. نافعبنهلال میگوید با شنیدن سخنان زینب(س) گویی طاق آسمان را بر سرم کوبیدند. به سراغ حبیببن مظاهر رفتم؛ گفتم حبیب از زبان بیبی دوعالم زینبکبری شنیدهام و ماجرا را برایش تعریف کردم. حبیب گفت:خوب است یک بار دیگر با امام (ع) بیعت کنیم، برو جوانان بنیهاشم، اصحاب و اهلبیت امام(ع) را جمع کن. نافع میگوید:من به خیمه قمربنیهاشم(ع) رفتم، آقا راصدا زدم و قصه را برایش باز گفتم. وقتی حضرتعباس(ع) شنید، ازشدت ناراحتی برافروخته شد، فرمود: من الان همهی اصحاب را جمع میکنم تا بار دیگر با امام(ع) بیعت کنیم. گفتم حبیب این را کار کرد. همه در خیمه سیدالشهدا(ع) گرد آمدند آقا ما با تو بیعت میکنیم، روی ما حساب کن. ما مانند آنهایی نیستیم که علی را تنها گذاشتند. ما نیستیم آنهایی که امام مجتبی را رها کردند.
آیا ما میتوانیم چنین قولی به امام زمان بدهیم؟ میتوانیم به او بگوییم مولای من روی من حساب کن؛ من تنهایت نمی گذارم؛ قول میدهم کاری نکنم که تو از من ناراضی باشی؟ میتوانیم قول بدهیم که به مال و آبروی مردم احترام بگذاریم؟ شما دختران عزیز ، شما میتوانید قول دهید که از فردا بدحجابی نکنید. شما جوان عزیز میتوانید قول بدهید که از فردا دنبال اعتیاد نروید. شما معلم، میتوانید قول بدهید که در کلاس درس، چیزی که ناپسند خداست بر زبان نیاورید؟ بیایید مواظب اعمالمان باشیم، حواسمان را جمع کنیم. اگر چنین کنیم همه چیز درست میشود. این همه دشمن داریم، پانزده بار آمریکا قصد حمله به کشور ما را داشته، میدانید اگر خدا حمایتش را از ما دریغ کند چه میشود؟! اگر چنین کنیم، آن وقت آهسته آهسته یکی میشویم مثل مالک اشتر، همان مالکی که بعد از شهادت او امام علی(ع) بر بالای منبر در سوگش گریه میکند و میفرماید: درباره مالک چه بگویم، اگر بگویم کوه بود،از کوه هم کوهتر بودهاست.
نمی شود ابوالفضل(ع) شد، اما میشود حبیببنمظاهر شد، میشود بریر شد. خواهرم نمیتوانی زینب(س) باشی، خیلی سخت است، اما میتوانی مانند سکینه باشی. تو که اهل بیت را قبول داری. بیایید همه راست بگوییم، با اهل بیت(س) صادق باشیم و ظهور مولایمان را درخواست کنیم. و بعد به اباعبداالله(ع) توسل پیدا کنیم و اشکی بریزیم، ما با همه بدیهامان دوستشان داریم و امیدواریم که دستگیریمان کنند.
برچسباستواری بر ایمان حجة الاسلام آقا تهرانی
همچنین ببینید
حضرت علی اکبر(ع)
سخنران: دکتر محمدرضا سنگری فرزندان امام حسین(ع): بر اساس منابع تاریخی معتبر امامحسین(ع) نه ...