خانه / آيينه داران آفتاب / ده سال بی‌تاب وصل

ده سال بی‌تاب وصل

یار و همسنگر مجاهد بزرگ، یاور رسول‌الله، شهید دفاع از امیر مؤمنان، عمرو بن حمق خزاعی بود. در روزگاری که گفتن نام علی اتّهام و جرمی بزرگ شمرده می‌شد، دوش به دوش عمرو بن حمق و حجر بن عدی کوشید تا ابرهای فریب و دروغ را پس بزند و چشم‌ها را به ضیافت حقیقت و روشنی علی(ع) ببرد. تقرّب به حق در نماز و پس از نماز نفرینش می‌کنند!
معاویه حنجره‌های زرپرست را پنجره‌ای به باغ آرزوها و آزمندی‌های خویش ساخته بود. همه‌سو دروغ بود که حکم می‌راند و نیرنگ و رنگ بود که در حفره گوش‌ها ریخته می‌شد.
زاهر هرجا مجال می‌یافت، لب به منقبت علی می‌گشود و خیانت و جنایت بنی‌امیّه را افشا می‌نمود. معاویه فرمان دستگیری حجر بن عدی را صادر کرد. عمرو بن حمق را به مرگ تهدید کرد و گروه سرخ‌پوشان را برانگیخت تا هرجا این سه نفر را یافتند، سر جدا سازند و صله دریافت کنند.
زاهر همراه عمرو بن حمق به موصل گریخت. عمرو در این سفر رازی بزرگ را برای زاهر باز گفت و او را برای فردایی خطیر و حادثه‌ای بزرگ آماده‌تر کرد.
– ای زاهر، من پس‌از غزوه حدیبیّه دست پیامبر را فشردم. با او بیعت کردم. همه‌گاه و همه‌جا با او همراه شدم. چه بسیار روزها که پای سخن پیامبر نشستم و ترنّم شیرین سخنش را به حافظه سپردم. بارها او را دیدم که با حسن و حسین بازی می‌کرد. جوانان و گل‌های بهشتشان می‌نامید. گریبانشان را می‌بویید و بر چشم‌ها و پیشانی و دست‌هایشان بوسه می‌زد.
یک بار به من گفت: «آخرین روزهای زندگیت کسی با تو همسفر خواهد شد که یاور فرزندم حسین می‌شود.» حس می‌کنم به آخرین روزها رسیده‌ام. آیا تو همسفر عزیز من، یاور حسین خواهی بود.
گوش کن زاهر، من سالیان دراز زیسته‌ام. با پیامبر(ص) و علی(ع) همنشین بوده‌ام. در تمام جنگ‌های علی(ع) همرکاب او شمشیر زده‌ام. هم عدالت علی را در کوفه دیده‌ام و هم بیدادگری و خدعه‌سازی معاویه را در شام. من بیداد عثمان را دیدم و هر چه توان داشتم به پای حکومت علی(ع) ریختم. اینک به لحظه موعود نزدیک شده‌ام. اگر مویم را سیاه می‌بینی محصول دعای پیامبر است.
زاهر سرگردان بیابان و کوه و کمر، عمرو بن حمق را همراه شد. در نزدیکی کوه در همسایگی موصل صدای سواران و شیهه اسبان به گوش رسید. به غاری پناه بردند. گفته‌اند نیش جانگزای ماری سهمگین بر بدن عمرو نشست. شاید مأموران معاویه بعدها شایع کردند که عمرو قربانی زهر زندگی‌سوز ماری در کوهستان شده است. این شیوه معاویه پس از شهادت یاران علی(ع) بود.
عمرو در غار در کنار زاهر بود. سواران نزدیک شدند. دست عمرو بر شانه زاهر نشست. به‌نرمی گفت: برخیز زاهر، در گوشه‌ای پنهان شو. من از زبان پیامبر شنیدم که در غار کشته خواهم شد و جنّ و انس در خون من همداستان خواهند شد. برخیز و خود را پنهان کن. اینان به جست‌وجوی من آمده‌اند. مرا می‌یابند و سر از بدنم جدا می‌کنند.
من نخستین کسی خواهم بود که در اسلام سرش بر نیزه می‌شود. وقتی سرم را سواران با خویش بردند از کمین‌گاه بیرون آی. بدنم را کفن کن و به خاک بسپار. تو باید بمانی. تو باید در کربلا باشی. برو زاهر.
سواران نزدیک‌تر شدند. زاهر پیشانی چین‌خورده عمرو را بوسید. اشک‌ریزان وداعش گفت و با بوسه‌ای بر حنجره به گوشه‌ای دیگر از غار رفت و به تماشا نشست.
صدای نفس اسب‌ها می‌آمد. سواران به دهانه غار رسیدند. خنده بلند آن‌ها مثل زخم خنجر بر قلب زاهر نشست. چهار تن به درون غار آمدند. ای کاش عمرو به زاهر اجازه داده بود که بجنگد. آخرین لحظه از عمرو تمنّای جنگیدن کرد امّا عمرو با همان اصرار و تکرار قاطع گفته بود: نه، نه تو باید بمانی تو شهید کربلا باید باشی، یاور حسین. ای کاش من نیز می‌ماندم تا در آن‌روز جان‌فشانی کنم.
اندکی بعد صدای شیهه‌های ممتد به گوش رسید و ده‌ها تن غار را در محاصره گرفتند. زاهر برق تیغ‌ها را می‌دید که به عمرو نزدیک‌تر می‌شدند و ناگهان در خنده شوم و پلشتِ آنان عمرو بن حمق، یار عزیز پیامبر، حلقوم در چنگ سنگدلان اموی داشت. چنگ در موهای سیاهش زدند. هفتاد ساله و موها به رنگ شب؟! دعای پیامبر در حق او این بود که تا دم مرگ موی جوانان بیابی. پیر پاک و پارسا بر زمین افتاد. زاهر می‌دید و در خود می‌شکست. خنجری حریصانه از کمر بیرون خزید. زاهر چشم بست تا نبیند. صدای آرام پیرمرد در غار طنین افکند:
انّا لله و انّا الیه راجعون. افوّض امری الی الله انّ الله بصیرٌ بالعباد.
خنجر بی‌رحمانه بر خنجر عمرو کشیده شد و دمی بعد تن بی‌سر در غار رها شد. سواران با انفجار خنده عمرو را رها کردند.
صدای پای اسب‌ها در گوش غار می‌پیچید. دمی بعد زاهر بیرون آمد. نزدیک شد. یار همدل و همراه او در جویبار کوچکی از خون خفته بود. سر بر سینه‌اش نهاد و بُغض او در خلوت غار ترکید.
زاهر پس از کفن و دفن یار روزهای شادی و غم از غار بیرون آمد. در دوردست دشت، شبح و سیاهی سواران سیاه‌کاری اموی دیده می‌شد. پیاده و تنها راهی بیابان شد در مسیری که جای‌جای، یاد و نشان همسفر خویش داشت؛ یاد و نشان شهیدی که حدود نیم قرن آشنای پیامبر و علی و حسنین بود.
زاهر طنین آخرین جملات عمرو را در گوش و جان داشت. ده سال پس از آن ماجرای خونین، پس از آن تماشای سُرخ، به مکّه آمد. سال ۶۰ هجری بود و حسین(ع) سفر خویش را از مدینه به مکّه آغاز کرده بود. زاهر نهایت این سلوک را می‌دانست. به مکّه رسید. امام خویش را در کعبه دید. عاشقانه سلام کرد. امام در آغوشش گرفت و آهسته در گوشش سرود: زاهر، لحظه موعود نزدیک است!
برای زاهر همه گذشته تداعی شد؛ یاد عمرو بن حمق، آخرین جملات و نخستین سری که بر نیزه شد. آمیزه‌ای از شوق نزدیک شدن لحظه موعود و اندوه دیروزین، وجود زاهر را پر کرد.
امام دست بر شانه زاهر گذاشت و با صدایی که در آن رحمت و عطوفت تموّج داشت، فرمود: خدا عمرو را رحمت کند که با زبان و جانش ما را یاری کرد. عمرو در جنگ صفّین به امیرمؤمنان گفته بود: من به پنج دلیل با تو بیعت می‌کنم و به تو ارادت می‌ورزم؛ پسر عموی رسول خدایی، وصّی اویی، پدر ذریّه او، اوّلین مؤمن به پیامبر و بزرگترین یاور او و مؤثرترین مجاهد در عرصه جهاد بوده‌ای.
زاهر هر چند پیر و سالخورده، به شیوه جوانان خود را آماده همراهی با حسین کرد. او کارآزموده و میدان‌دیده بود. نبرد خیبر و جنگ‌های جمل و صفّین و نهروان را تجربه کرده بود. عارف به قرآن بود. حدیث می‌دانست و عشق به اهل‌بیت، همپای خون در رگ‌هاش می‌دوید. روزی که کاروان عزم سفر کرد و حج را نیمه‌تمام گذاشت، زاهر شوقی غریب داشت.
به چابکی جوانان بار بر پشت اسب می‌بست و همسفران را برای شتاب در رفتن یاری می‌کرد. شگفت است حال کسی که با هر گام به مرگ نزدیک‌تر می‌شود و در هر نفس به سرزمینی که تیغ بر آن حکم می‌راند، با این همه شکفته، چالاک، شاداب و خندان باشد.
هشتم ذی‌الحجّه، قافله به‌شتاب و پرشور از مکّه بیرون شد تا به سمت روشن تقدیر سفر کند.
پس از چهار ماه و ده روز درنگ امام حسین(ع) و خانواده‌اش در مکّه، درست در اوج مراسم حج قافله مسافر شد و زاهر یار نوپیوسته حسین(ع) با جانی لبریز از شوق و شور و شیدایی همسفر کاروان.
منزل منزل از مکّه تا کربلا طی شد. منازلی که درنگی کوتاه، یا میانه برای قافله داشت؛ قافله‌ای همه شتاب، با هزاران خطر در پی و پیش‌رو. هر منزل برای زاهر خاطره‌ای بود و نردبان صعودی. رفتار امام در منزل صفاح، شیوه مرضیه‌اش در برخورد با مسافرانی که در منزلگاه‌های ذات عرق، حاجر، خریمیه، زرود و ثعلبیه ملاقات کرد و محبّتی و رحمتی که در منزل شراف با سپاه حُرّ کرد، همه و همه در جان و روح زاهر تأثیر ژرف می‌نهاد؛ تأثیری که در جان و روح همه همسفران محسوس و مشهود بود.
کاروان به کربلا رسید. نام کربلا شعله در جان زاهر افکند. این نام را در غار شنیده بود، از زبان عمرو. به سجده افتاد. خاک را با نفسی عمیق بویید. در خویش احساس سبکبالی کرد. چیزی از جنس ملکوت قلبش را فشرد. غم و شادی، اشک و لبخند، آرامش و آشفتگی، سکوت و غوغا، هستی‌اش را در خود فشرد. امام ورودش به کربلا را تبریک گفت. دستش را گرفت. در نقطه‌ای کنار بوته خاری ایستاد و گفت: زاهر، این جا را به خاطر بسپار. این نقطه پرواز توست. آن‌گاه او را به کنار گودال قتلگاه برد. همگان بودند. امام گریست؛ یاران نیز. آن‌گاه فرمود در پستی دنیا همین بس که در این نقطه دویست پیامبرزاده را سر بریدند و سپس بی‌هیچ زحمت و پروایی به زندگی بازگشتند. آن‌گاه فرمود: این جا نیز پایان تشنه‌کامی من است.
زاهر چه شب‌های عزیزی گذراند؛ چه روزهای بزرگی مزمزه کرد؛ در کنار عاشق‌ترین مردانی که آسمان دیده است، عابدترین و پاکبازترین انسان‌هایی که زمین تجربه کرده است و صالح‌ترین یارانی که بهشت بی‌تابانه منتظرشان نشسته است.
سپاه در پی سپاه می‌رسید. زمین تنگ‌تر می‌شد؛ حوصله زاهر نیز. هر روز از امام می‌پرسید آقا تا لحظه موعود چه قدر مانده است و امام لبخندزنان می‌گفت: نزدیک‌تر شده‌ایم، نزدیک‌تر. صبور باش. وصال نزدیک است.
شب عاشورا وقتی امام به یاران منتظر فرمود: «به گمانم فردا روز آخر خواهد بود» و سپس یاران را به رفتن آزمود، زاهر شیرین‌ترین شب زندگی را تجربه کرد؛ شبی عظیم‌تر از لیله‌القدر، شب پیش از وصال. و همین بود که در بزم شبانه آن دشت، پایکوب سرافشانی فردا شد و بذله‌گویی و شوخ‌طبعی او همراه با دیگر یاران، دلپذیرترین و شادترین شب تاریخ را رقم زد.
صبح عاشورا پس از بیداری عارفانه و عابدانه یاران طلوع کرد. زاهر بهارانه‌تر از بهار صبحگاهان را با نماز و نیایش و خطبه مولایش حسین آغاز کرد. همه نسیم‌ها در قلبش می‌وزیدند. همه بهاران مهمان جانش بودند و همه چشم‌ها، در عین عطش، وجودش را سیراب می‌کردند.
لحظه به لحظه، لحظه موعود نزدیک‌تر می‌شد. روز وصل بود و موعد دیدار. امام سپاه را آراست. زاهر هم‌خیمه و هم‌جناح حبیب بود؛ پیر در کنار پیر، پیر در کنار جوان، همه و همه عاشق و شیدا و شعف‌زده و هستی افشان و شیران شمشیرآشنا و شیفته شهادت.
عمرسعد فرمان داد تیر در کمان بگذارند. خود نخستین کسی بود که کمان کشید و تیر انداخت و فریاد کشید: ای مردم، گواه باشید که پرتاب نخستین تیر را من آغاز کردم.
تیرها صفیرکشان بر تن‌ها می‌نشست. اسب‌ها پی می‌شد و سواران و پیادگان بر خاک می‌افتادند. زاهر شمشیر کشید. به اشارت امام همگان می‌جنگیدند. زاهر از لبخند امام بلافاصلگی لحظه موعود را فهمید. خاطرش میان کربلا و غار هروله کرد. دم شیرین وصال محبوب بود و زیارت دوست؛ هنگام پیوستن به رسول خدا، زیارت امیرمؤمنان، دیدار عمرو، یار دیرینه خویش.
زاهر رجزخوان و شمشیرزن از جنگل تیرها می‌گذشت. تنش میزبان چند چوبه تیر شد. چند چشمه خون می‌جوشید و او بی‌هراس و بی‌اعتنا می‌جنگید. تیری از رشته‌های آهنین هشته، بر گردن گذشت و به گلو رسید. باریکه خون جاری شد. یاد گلوی بریده عمرو افتاد. با صدای بلند آخرین جمله عمرو را زمزمه کرد:
انّا لله و انّا الیه راجعون. افوّض امری الی الله انّ اللهُ بصیرٌ بالعباد.
خون با هر واژه بیشتر می‌جوشید. دنیا در نگاه زاهر تار شد. دمی بعد یار عزیز آشنایش را پیش رویش دید، با همان نگاه نافذ، با همان موی سیاه در نهایت پیری.
عمرو آمده بود تا زاهر را در بهشت همراه باشد.
خوش‌آمدی زاهر! خوش به حالت که شهید کربلای حسین شدی. خوش به حالت!
زاهر دست در دست عمرو پر کشید و در خوب‌ترین روز خدا، به خدا پیوست. سلامش باد که ده سال از غار تا مکّه و از مکّه تا کربلا و از کربلا تا دوست بی‌تاب وصال بود.
السّلامُ علی زاهرٍ مولی عمرو بن الحمق.

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.