آن روز عصر خانهی مادر بزرگ خیلی شلوغ بود. همه قوم و خویشها آنجا جمع بودند. خاله، عمّه، دایی، وعمو. نسرین هم با پدر و مادرش به خانه عمو رفته بودند. همه خوشحال بودند. بزرگترها مشغول پختن غذا و چیدن میوه و شیرینی بودند.
این شلوغی و مهمانی برای این بود که مادر بزرگ از زیارت خانه خدا برگشته بود. بچهها به خوشحالی با هم بازی میکردند. آن روز برای نسرین روز خیلی خوبی بود. چون باز هم میتوانست در کنار بچهها باشد و با آنها بازی کند. نسرین با دختر خالهاش، طاهره بازی میکرد. طاهره پرسید:«نسرین، نماز ظهر و عصر را خواندی؟»
نسرین به آسمان نگاه کرد و گفت:«نه، ولی هنوز وقت داریم. حالا تا غروب خورشید خیلی مانده است.»
طاهره گفت:«پس بازهم بازی میکنیم، بعد نماز میخوانیم.»
نسرین و طاهره بازی خود را ادامه دادند. آنها آن قدر سرگرم بازی بودند که متوجه گذشتن وقت نمیشدند.
کم کم آفتاب رفت وهوا تاریک شد. ناگهان نسرین طناب را روی زمین انداخت و گفت:«وای نماز نخواندهایم!»
بعد هر دو با عجله وضو گرفتند و به اتاق رفتند. مادربزرگ توی اتاق نشسته بود و از سفر خانه خدا و جاهایی که رفته بود، تعریف میکرد. نسرین و طاهره جانمازها را پهن کردندتا نماز بخوانند. حالا خورشید کاملاً غروب کرده بود و صدای اذان از مسجد به گوش میرسید.
مادر بزرگ با تعجب به نسرین و طاهره نگاه کرد و گفت:« چرا اینقدرعجله میکنید؟ صبر کنید تا اذان تمام بشود، آن وقت نماز مغرب و عشا را بخوانید.»
نسرین گفت:« مادر بزرگ، میخواهیم اول نماز ظهروعصر را بخوانیم.»
مادربزرگ گفت:«الان؟ حالا که وقت گذشته است؟»
طاهره گفت:«مادربزرگ داشتیم بازی میکردیم، یادمان رفت.»
مادر بزرگ گفت:« نماز ظهر و عصر شما قضا شده است. باید قبل از این که خورشید غروب کند نمازتان را میخواندید.»
نسرین و طاهره سرشان را پایین انداختند. مادربزرگ گفت:« کار بدی کردید. حالا نماز قضا را حتماً بخوانید.
از این به بعد هم یادتان باشد که نماز خواندن واجب ترازهرکاری هست.»
نسرین به طاهره گفت:«ای کاش اول نماز میخواندیم بعد بازی میکردیم!»
مادربزرگ گفت:«دخترهای خوبم. نماز خواندن هم وقتی دارد؛ اگر میخواهید خدا شما را خیلی دوست داشته باشد وهیچ وقت نمازتان قضا نشود، صبح و ظهر و شب با شنیدن صدای اذان نمازتان را اول وقت بخوانید.»
طاهره و نسرین از مادربزرگ تشکر کردند و آمادهی خواندن نماز شدند. مادربزرگ خندید وگفت:«نمازتان را بخوانید بعد بیایید تا سوغاتیهایتان را بدهم.»
نویسنده: نورا حق پرست