چه قدر تا دوست فاصله است، چند فرسنگ تا وصل و چه اندازه ضربان قلب تا رؤیت محبوب، تا زیارت خوبی و زیبایی و آرامش؟
نکند نرسم و گل باغ پیامبر، در وزش صرصر این همه سپاه پرپر شود؟ این همه شرور شیطانزده و شمشیرزن که به کربلا میروند، کدام فرصت را به یاران اندک حسین خواهند بخشید؟
میرفت و نگران و هراسان به کربلا رسید. خود را همراه آخرین سپاه کوفه کرده بود. همسفری با شمر بن ذیالجوشن، تندیس قساوت و پستی و کینهتوزی، جانش را زخم میزد؛ امّا مگر جز این چاره و راهی مانده بود؟
برادرش مخنف روزگاری به محبّت و ولای علی شهره بود و خودش نیز. امّا در کوفه خدعه و سستعهدی و پیمانشکنی، در کوفه عبیدالله و تهدید و قتل و زندان، رندانهترین و زیرکانهترین شیوه بود.
زهیر را در کوفه به نبرد قادسیه میشناختند. در نبرد ایران، یکی از سرداران ایرانی به نام «نخار جان» یا «نخیر جان» به میدان آمد. مبارز طلبید و زهیر در صحنه کارزار آنچنان جنگید که شگفتی همگان را برانگیخت و حریف تناور و نبرده را به خاک مرگ نشاند.
خاطره اذان نهاوند پس از پیروزی نهایی مسلمانان، زندهترین و شیرینترین خاطره زندگیش بود. هماره ایرانیان را میستود که زود اسلام را شناختند و پذیرفتند و ناشران و عارفان و مروّجان آن شدند. فاتحان مسلمانان نهاوند، نخستین اذان را بر بامهای شهر سرودند و زهیر هماره این خاطره را با شور و شعف برای دیگران بازمیگفت.
زهیر هنگام غروب تاسوعا به کربلا پیوست، سوسوی امیدی در قلبش بود که غائله بیجنگ به پایان رسید؛ امّا وقتی اصرار شمر و بیپروایی عمرسعد را دید، هیچ درنگ و تردیدی را تن نداد و شوریده و شیفته و پرشتاب به اردوگاه امام پیوست.
دردی بزرگ و اندوهی جانکاه او را میآزرد. فرزندش عبدالله، در سپاه عمرسعد بود؛ موقعیّتی ممتاز در سپاه دشمن داشت. فرمانده بخشی از سپاه بود و رؤیای صله و مقام برتر مجال تماشای حقیقت را از او گرفته بود.
هنگام رفتن با او به گفتوگو نشست. انذار و هشدارش داد. مقام و منزلت حسین(ع) را بازگفت و فرجام شومِ بودن با یزید و عبیدالله را گوشزد کرد. امّا فرزند سر همراهی سفینه نوح نداشت و ظلمت عمرسعدی را بر مصباح هدایت حسینی ترجیح میداد.
پدر به ناگزیر پسر را رها کرد. وقتی به یاران حسینی پیوست و در روشنای حسین جان خویش را به کانون نور و هدایت سپرد، اندکاندک اندوه فرزند رنگ باخت. او میدید که در دو سپاه، برادر رویاروی برادر، خویشاوند مقابل خویشاوند و دوستان دیرینه دیروز، دشمن همدیگرند. شب عاشورا پس از امان امام حسین(ع)، زهیر در کندوی عاشقان دل را به ضیافت شهد زمزمه و نیاز و نماز و قرآن سپرده بود. تا صبح آنقدر با دیروز خود فاصله یافته بود که احساس میکرد کربلا زادگاه اوست و مگر جز این است که عاشقان، زادن از خویش را، جشن ولادت خویش میدانند؟
صبح عاشورا زهیر سرمست شراب عاشقانه شبانه رزم را آماده شده بود. در هفتاد سالگی نشاط جوانی داشت. پس از نماز امام و خطبه روحبخش و شورانگیزش کمر را محکمتر بست.
میدید که همه چیز برای جنگی تمامعیار آماده است. یاران هم را در آغوش فشردند و پیمان و میثاق جانبازی و فداکاری بستند.
گفتوگوی امام با دشمن روزنهای از روشنی به هیچ قلبی نگشود. عمرسعد تیر در کمان نهاد و مژده بهشت به یاران داد. چوبههای تیر میبارید و مردان حماسه و ایثار، بینشان از هراس با نشان پیاپی تیرها در بدن میجنگیدند.
زهیر تیخافراخته و مصمّم و پرشور میجنگید. چند زخم تیر بر بازوان و سینهاش دهان گشود و تیری بر سینه پایانبخش رقص شمشیر او در میدان بود. تیر تیرِ فرزندش عبدالله بود. زهیر به زمزمه صلیالله علیک یا اباعبدالله زانو زد. بر خاک افتاد و خندان و سبکروح تیرها با بال پرواز در بیکرانگی وصل محبوب کرد. فضل بن عباس ربیعه، شاعر شهیر عرب، در قصیده شماتت بنیامیّه و شماردن زشتیها و پلیدیهایشان شهادت زهیر را از گناهان بزرگ بنیامیّه میداند و میگوید:
ارجعوا عامراً و ردّوا زهیراً /
ثُمَ عثمان فارجعوا غارمینا
و امام زمان به سلامش میستاید و میگوید:
السّلام علی زُهیر بن سُلیم الاَرذی
همچنین ببینید
قلّهنشین عظمت و افتخار
عثمان بن علیّبن ابیطالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...