خورشید وسط آسمان آبی میدرخشید. نسیم ملایمی بر سر نخلها و بامها دست میکشد و میگذشت. آن روز وقتی که فرشتهخدا، جبرئیل بر پیامبر نازل شد، امام علی در کنارش بود. پیامبر آرام و متین کنارش ایستاده بود. جبرئیل با صدای نرم همچون مخمل، اذان و اقامه را برای پیامبر خواند. چشمهای پیامبر فراخ شد و چهرهاش از شادی درخشید.
لحظه به لحظه، شوقی عجیب در وجود پیامبر ریشه دواند.
قطرههای عرق از صورتش بیرون زد در همان حال به امام علی گفت:
– تو هم صدای جبرئیل را شنیدی؟
او سرش را تکان داد و گفت: «بله، ای رسول خدا!»
– آنها را به خاطر سپردی؟
امام علی به صورت آرام و لبهای نجواگر پیامبر نگریست و با هیجان گفت:
– بله، ای رسول خدا!
پیامبر، دست بر شانهی او گذاشت و مهربانتر گفت:
– پس بلال را صدا کن و اذان و اقامه را به او یاد بده!
ساعتی بعد، بلال به بالای مسجد مدینه رفت، سینهاش را صاف کرد و در حالیکه احساس خوبی وجودش را فرا گرفته بود، صدای گرم و گیرای اذانش در کوچههای مدینه پیچید.
در دور دست، چند پرنده جیک جیک میکردند. و بال بال میزدند.
نویسنده: ناصر نادری
همچنین ببینید
ماه شب چهاردهم
ماه شب چهاردهم «ابراهیم بن محمد» شبانه و هراسان از «نیشابور» گریخت. او سوار بر ...