رستگاری در دو قدمی ماست و جهنم و شرار خشم پروردگار در یک قدمی. کوفه جنگ را تدارک میبیند و قتل فرزند پیامبر را کمر بسته است.
– پدر جان، چگونه میتوان از این سیاهی به روشنایی حسین کوچید؟
راه ها بسته است؛ گزمهها در کمیناند. گذرگاهها مرگبار و عبیدالله زخمی و خشن و بیرحم، بام دارالاماره را پرتگاه باورمندان حسین علیهالسّلام ساخته است و زندانهای مخوف را شکنجهگاه هر آنکس که به یاری حسین علیهالسّلام متّهم است.
– پدر جان، مرا تاب ماندن نیست. میترسم در کوفه بمانم و داغی سنگینتر از شهادت مسلم را بر جگر ببینم. برویم، برویم که کوفه شهر زندگی نیست. اینجا مرگ است و زشتی و پیمانشکنی. برویم که فرصت فوز و فلاح از دست می رود.
مسعود بن حجّاج تیمی، از همان زمان که خبر حرکت حسین از مکّه به سمت کوفه را شنیده بود، برای گریز از ظلمت کوفه راهی میجست. مظنون بود و مأموران در کمین او بودند. فرزندش، عبدالرحمن رشید و خوش سیما و شجاع، قدم به بیست سالگی گذاشته بود و نفسنفس، حسین میگفت و این نام را عشق میورزید. اینک به تمنّا ایستاده بود که با پدر از کوفه بگذرند و خود را به کربلا برسانند. همین صبح بود که خبر ورود حسین علیهالسّلام را به کربلا، شنیده بود.
شعله در جانش افتاده بود. بیتابی هستیاش را میسوزاند. میدید لشکرلشکر به کربلا میروند و عرصه روز به روز تنگتر میشود. اگر جنگ رخ دهد و او نباشد تا ابد این داغ و ننگ را با خویش خواهد داشت. از پدر شنیده بود که پیامبر گفته است سکوت و تماشای ستم، همراهی با ستمگران است.
عبدالرحمن میدانست پدرش را پروای جنگ و میدان نیست. اگر نمی رود، ترس، زنجیر بر گامهایش نینداخته است. مسعود را همه به شجاعت و دلاوری می شناختند؛ شیوه شمشیر زدنش شهرت داشت و کمانگیری و تیراندازیاش، در ذهن و خاطر جنگاوران، خاطره ها آفریده بود.
شب پنجم محرّم بود. هنوز خواب به چشمان ناآرام عبدالرحمن نرسیده بود که پدر در کنار بسترش نشست و گفت: عبدالرحمن، آماده باش. فردا به کربلا خواهیم رفت. خواب از پشت پلکها به ناکجاها پر کشید. شوق به شتاب خون، در رگهایش دوید. پیشتر از آن که مجال پرسشی بیابد، پدر او را تنها گذاشته بود.
صبح اسب و شمشیر و کلاه خود آماده بود. پشت در، دو اسب سواران خود را بیتابی میکردند. عبدالرحمن پس از نیایش و نماز آماده شده بود. در بدرقه اشکهای مادر سفر آغاز میشد. چگونه خواهیم رفت؟ مسعود از چشمهای عبدالرحمن پرسش روشنش را خوانده بود.
– عزیزم، عبدالرحمن، ما با سپاه عبیدالله به کربلا خواهیم رفت و در آنجا …
تبسّم عبدالرحمن، سپاس بیزبان او در مقابل زیرکی و فطانت پدر بود.
هنوز آفتاب چشم بر شب زدگان عازم کربلا نگشوده بود که پدر و پسر همسفر پانصد سوار، از کوفه بیرون زدند. چه بیشرم مردمی که دیروز پیمان خون بسته بودند و امروز به جنگ همان میرفتند که به استغاثه و اشک و امضا و تمنّا دعوتش کرده بودند. گستاخی شوم و زشت رو در هنگام حرکت کاروان می خواند: ما به جنگ حسین میرویم که بر امیر شوریده است. تیغ تیز و تیر و نیزه داور میدان است و کوبنده خارجی. میرویم و پیروز باز میگردیم و صله از دارالاماره می ستانیم.
عبدالرحمن میگداخت و صبوری پیشه میساخت و پدر به نرمش و آرامش و شکیبش می خواند. دو شیفته حسین، چه نارواها در راه شنیدند و چه بیآزرمیها دیدند؛ اما مقصد بزرگ، رنجهای بزرگ دارد و هر کس اندیشه دریا دارد، خاشاک مسیر را به چیزی نمیگیرد و گل آلودی راه را به شوق زلال دریا تاب می آورد.
روز هفتم محرّم مسعود و عبدالرحمن به کربلا رسیدند. دریایی از سواران موج میزد. جنگلی از نیزهها و شمشیرها در دشت روییده بود. نخستین روزی بود که عمرسعد فرمان یافته بود آب بر حسین و یارانش ببندد. گرما بیداد میکرد. صدای گریه کودکان برخاسته بود. فضا رنگ حادثه و فاجعه داشت. در نگاه بیست هزار سوار و پیاده، عزم جنگ پیدا بود. آن سو یاران اندک حسین بودند و خدا که در جانها جریان داشت و در نفسها.
پدر و پسر دو روز رنج و درد همراهی با لشکریان کوفه را به شوق شستن در شطّ زلال محبوب و مرادشان، اباعبدالله، صبوری ورزیده بودند و اینک خیمهگاه حسین، منتظر وصال دو مسافر بود.
غروب شده بود. پدر دست فرزند را فشرد. هنگامه رفتن بود. کمکم دو اسب از سیاهی فاصله گرفتند. هیچ کس را گمان رفتن و به حسین پیوستن پدر و پسر نبود.
*****
– السلام علیک یا ابا عبدالله.
امام از خیمه بیرون آمد.
– سلامتان باد، خداوند پاداش نیکویتان عنایت فرماید. خوش آمدید.
پدر و پسر در آغوش امام اندوه را از دل زدودند و در مجمع سالکان و عارفان وارسته، شیوه سوختنی پروانه گون را آمادهتر شدند.
پس از سلوک شیرین و شورانگیز شب عاشورا دو همبال و همپرواز، صبح عاشورا پساز نماز و خطبه امام، راست قامت و مسلّح و مصمّم چشم به اشارت امام دوخته بودند. امام فرموده بود که ما هیچگاه آغازگر جنگ نخواهیم بود. وقتی خطبهها و موعظههای امام و یاران هیچ دلی را از اردوگاه ظلمت به خیمههای نور نرساند، قلب مسعود و عبدالرحمن از خشم و نفرت و اندوه لبریز شد.
عمرسعد جنگ را آغاز کرد. پدر و پسر همدیگر را در آغوش فشردند. میثاق جان بازی بستند و دوشادوش هم زیر باران تیر به سپاه دشمن زدند. خاک در چرخش شمشیرهایشان میزبان سرهای پوک و پلید بود. هر دو به گوشه چشم هم را پاس میداشتند.
تیر بود که بر تنها مینشست. ساعتی بعد پدر و پسر بر خاک افتادند. آرام آرام خود را به هم نزدیک کردند و در بلافاصلگی ارغوانی و زیبا و عاشقانه به هم رسیدند و دست در گردن هم به دوست رسیدند.
سلام مهدی بر پدر و فرزند، گواه عظمت این دو کبوتر خونینبال آفاق عاشقی است؛ السلامُ علی مسعود بن حجّاج و ابنه.