درسهای تربیتی کربلا(۱)
صلیالله علیک یا اباعبدالله. السلام علی المرمل بالدماء. سلام و تحیت و صلوات الهی بر سالکان و رهپویان راه حقیقت، آفتابهای غروبناپذیر تاریخ انسانی مشعل، به دستانی که شیوهی حرکت، کمال و فلاح و رستگاری را به ما آموخته اند، از انبیاء و اولیاء و اوصیاء و شهدای تاریخ گرفته تا امام عزیزمان و همهی شهدای بزرگواری که عزت، هستی، و آبروی امروز ما، محصول و رهآورد اخلاص و صفا و صدق و شور و پاکبازی آنان است و سلام به محضر شما بزرگواران عزیزی که امروز را آمدهاید تا پای درسهای تربیتی کربلا بنشینید و از این حماسه عظیم انسانساز، که تا همیشهی تاریخ، گرما و زندگی میبخشد و راه را نشان میدهد بهرهگیری و استفاده کنید. که رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
از شهادت حسین علیهالسلام آتشی در جانها برافروخته میشود که تا قیامت سردی و خاموشی نمی پذیرد.
برای ورود به بحث مناسب میبینم از سوره فجر که معمولاً هم آن را سورهی حضرت اباعبدالله الحسین علیهالسلام میدانند و میخوانند، استفاده کنم. خدا برای تربیت و شکل گیری شخصیت ما پنج منبع را معرفی کرده که با استفاده از آنها میتوانیم برای رسیدن به رشد و کمال خود و دیگران استفاده کنیم. به یکی از این پنج زمینه در سورهی فجر اشاره شده است. یکی از عوامل تأثیرگذار بر تربیت ما خودمان هستیم. گاهی اتفاق میافتد که گویی کسی از درون خودتان با شما سخن میگوید و درستی یا نادرستی اعمالتان را به شما گوشزد میکند.
خداوند در این سوره به معلمی که در درون همهی ماست اشاره کرده، میفرماید: که قسم به نفس. در این نفسی که خدا برای ما قرار داده الهامی وجود دارد “فالهمها فجورها و تقواها، قد افلح من زکاها”(شمس/۸) . امام صادق علیهالسلام میفرماید: هیچ انسانی به سعادت و خوشبختی نمی رسد، مگر اینکه دو معلم داشته باشد، یک معلم از بیرون و یک معلم از درون.
معلم درون ما خودمان هستیم. مثلاً امکان دارد در این روزها که در مجالس روضه حضور مییابید و از امام حسین علیهالسلام سخن گفته میشود، یک لحظه به خودتان بگویید که، اگر الان من به ۱۳۶۷ سال پیش برگردم و در کربلای امام حسین باشم، آیا امام حسین علیهالسلام را یاری میکنم؟ آیا تحمل خستگی، تشنگی و گرسنگی را دارم؟ تحمل قرار گرفتن در حلقهی محاصره و تمسخر را دارم؟ اگر بدانم تا لحظاتی دیگر شمشیرها بدن مرا قطعه قطعه خواهد کرد و تازه بعد از کشتن من معلوم نیست با خانوادهام چه خواهند کرد، آیا باز هم میمانم؟
چه بسا من وقتی به خودم مراجعه کنم، بگویم: اگر من در کربلا بودم ممکن بود من هم به امام حسین بگویم: آقا ببخشید من تاب ماندن ندارم. همیشه نشستن و سخن گفتن آسان است اما قرار گرفتن در میدان عمل متفاوت و دشوار، به همبن دلیل برخی از بزرگان میگویند: وقتی شما خطاب به امام زمان (عج) میگویید، که آقا عجله کن، شتاب کن ما منتظرت هستیم. از کجا معلوم که اگر آمد، آمادگی استقبال از امام زمانتان را داشته باشید و جزء کسانی نباشید که در مقابل او قرار میگیرند؟!
نتیجهی این گفتگوی درونی، قطعاً چنین خواهد بود که من بر خودم نهیب خواهم زد و تصمیم میگیرم که روش و رفتاری داشته باشم که برای آن روز سخت و دشوار خودم را آماده کنم. این معلم درون ماست. خدا کند که همهی ما به تذکرات و هشدارهای این معلم درونی که در سکوت با ما حرف میزند گوش بسپاریم.
یک سؤال: بهترین و مناسبترین زمان برای گوش سپردن به ندای درون، چه زمانی است؟
کیست این پنهان مرا در جان و تن
کز زبان من همی گوید سخن
این که گوید از درونم راز کیست
بشنوید این صاحب آواز کیست؟
اگر از قرآن سؤال کنید پاسخش این است، “والعصر، ان الانسان لفی خسر”(عصر/۲) بسیاری اوقات اگر بعد از ظهرها بنشینیم و به صدایی که از درونمان شنیده میشود گوش دهیم، میبینیم که ضرر کردهایم. امروزمان از دست رفته است، امروز هم کاری نکرده ایم.
اما علاوه بر معلمهای درون، معلمهای بیرونی نیز هستند که اعمال ما را هدایت میکنند؛ البته لازم به ذکر است که خدا جزء معلمهای درون است، چرا که خود میفرماید: «من از رگ گردن به شما نزدیکترم؛ نحن اقرب الیه من حبل الورید»(ق/۱۶):
دوست نزدیکتر از من به من است
وین عجیبتر که من از وی دورم
چه کنم، با که توان گفت که او
در کنار من و من مهجورم
خدا کنار ماست، حتی کنار ما نه، در ما است و گاهی به ما و با ما سخن میگوید. مثلاً گاه، دیدن یک رؤیای صادقه، زندگی انسان را عوض میکند. آن زمان که ما با خودمان سخن میگوییم و به سبب انجام یک کار ناصواب خودمان را سرزنش میکنیم، این الهامی است از سوی پروردگار به ما.
امام حسین(ع) میفرماید، اگر کسی در یک گوشم داد بزند و در گوش دیگرم عذرخواهی کند عذرش را میپذیرم.
اما ما اگر کسی یک ضربه بزند میگوییم: زدی ضربتی، ضربتی نوش کن. نفسش را میگیریم، بیچارهاش خواهیم کرد. تا انتقام نگیریم آرام نمینشینیم! انتقام گرفتن و کینه توزی کار یزید است. یزید کینه توز بود و انتقام گیرنده، ما باید گذشت را یاد بگیریم. اگر یکی از نزدیکانمان خطایی کرد، یاد بگیریم که بگذریم و ببخشیم.
در داستانی(روایتی) آمده است که: کنیزکی برای امام حسین علیهالسلام طعامی آورد یک دفعه از دستش رها شد. غذای داغ بر سر و صورت امام حسین علیهالسلام ریخت و تمام لباس امام را آلوده کرد، بدن امام سوخت، فکر کرد الان امام اذیتش میکند، مانده بود که چه کند، رفت و چند شاخه گل زرد با گلبرگهای ریز و کوچک که اصلاً بویی هم ندارند و معمولاً نزدیکیهای بهار در گوشه و کنار میروید چید، و خدمت امام حسین آورد. امام حسین تبسمی زد و فرمود: تو را آزاد کردم. گفتند، با یک گل بیارزش، او را آزاد کردید، امام فرمود: چون خوبی کرده، باید پاسخ آن را دریافت کند، مگر در قرآن نخواندهاید که خدا میفرماید: من اگر کسی یک کار خوبی بکند، ۱۰ برابر به او پاداش میدهم. “من جاء بالحسنه فله عشر امثالها”(انعام/۱۶۰)؛ هر کس یک خوبی بکند من ده برابر پاداش میدهم، چهارصد برابر میدهم ۷۰۰ برابر میدهم و در آیهای دیگر میفرماید: بیاندازه پاداش میدهم. این درسها را بیاموزیم و در زندگیمان بکار ببریم.
اما همانطور که گفته شد ما پنج معلم داریم: یکی از آنها خودمان هستیم. یکی دیگر خدا است که از او میآموزیم، دیگری طبیعت است؛ طبیعت برای انسان کلاس بزرگی است. در شب وقتی به آسمان نگاه میکنیم، احساس میکنیم ستارههای آسمان با ما سخن میگویند، مثلاً میگویند: ما شب روشنیم شما هم اندکی روشن باشید، ما شب نمیخوابیم شما هم نخوابید، بنشینید، عبادت کنید، از شبهایتان استفاده کنید. خورشید با ما حرف میزند و میگوید من بر همه میتابم، شما هم بر همه بتابید و به همه گرمی و روشنی ببخشید، نسیم به ما میگوید من بر گلها میوزم و گلها را شکوفا میکنم، باران به من درس میدهد، میگوید من سخاوتمندانه بر همه میبارم و گلها را شکوفا میکنم، بذرها را میرویانم شما هم سعی کنید مثل باران رحمت خدا بر دیگران ببارید و دیگران را شکوفا کنید، کوه میگوید مثل من محکم باش، زمین میگوید مثل من سخاوتمند باش. پس پدیدههای طبیعت معلم انسانند و به انسان درس میدهند.
معلم دیگر آدمهای اطراف ما هستند، خوب است گاهی پای صحبت دیگران بنشینیم و از تجربهی آنها استفاده کنیم. هر کس ممکن است برای ما نکتهای زیبا داشته باشد، حتی کوچکترها گاهی وقتها درسهای زیبایی برای ما دارند. در کربلا معلمی داریم به نام بریربن خضیر همدانی، که از شخصیتهای بسیار بزرگ کوفه است. او به “سید القراء“ معروف بود؛ یعنی بسیار زیبا قرآن میخواند. در مسجد کوفه درس میداد، و بچهها دورش حلقه زده بودند. کسی آمد و خبر آمدن امام به کربلا را به او داد. تا این را شنید، قرآن را بست، و نوشتهی روی لوح را پاک کرد، و به همهی کسانی که آنجا بودند، گفت برخیزید من میخواهم به کربلا بروم، تا امروز من درسهایم را بر تابلو مینوشتم اکنون میروم تا درسهای خودم را با خون بر زمین بنویسم. از مسجد بیرون آمد و به سمت کربلا، حرکت کرد و به اباعبدالله پیوست. این شخصیت بزرگوار میگوید من معلم بودم، اما یک کودک در کربلا درس بزرگی به من داد. شب هشتم یا نهم محرم بریر به کنار فرات میرود تا آب بیاورد، با زحمت فراوان پس از درگیری با سپاهیان عمرسعد، وارد فرات میشود. میگوید: «وقتی وارد آب شدم یاد دختر بچهی ۹ سالهای افتادم که وقتی برای نوشیدنش آب آوردند، گفت: من آب نمی نوشم، یک بچه دیگر در خیمه است، بگذارید او آب بنوشد.» بریر میگوید، وقتی به درون آب رفتم دستم را از آب پر کرده، نزدیک دهان آوردم، اما وقتی به یاد آن کودک افتادم، گفتم بریر تو معلمی اما اکنون شاگرد خوبی باش و از آن دختر بیاموز. دیگران تشنهاند و تو میخواهی خود را سیراب کنی؟ میگوید: من آب را رها کردم و از فرات بیرون آمدم.
در احوالات یک عارف بزرگ قرن اول و دوم هجری است که۱ : آخرین لحظهی زندگیاش را در بستر میگذراند، چهارصد شاگرد او که همه شان از جمله شخصیتهای بزرگی شده و همه در مقام استادی بودند، دور بستر او حلقه زده گریه میکردند، یکی از این شاگردها پرسید: شما که امروز تا این اندازه بزرگ و مشهور شدهاید و به جایی رسیدهاید که دنیا شما را میشناسد، به ما بگویید معلمانتان چه کسانی بودند؟
استاد پس از لحظهای درنگ گفت: من استادان زیادی در زندگی داشتهام که اگر بخواهم از همهی آنها نام ببرم بیم آن دارم که اجل مهلت ندهد؛ اما در بین آنها از سه معلم بیشترین تأثیر را پذیرفتهام.
اولین معلم من یک دزد بود! یک بار به سفر رفته و کلید خانه را به همسایه سپرده بودم، زمانی که برگشتم نیمه شب بود و صلاح نبود در این نیمه شب همسایه را صدا بزنم، پس باید تا صبح صبر میکردم به همین علت، سجادهام را بازکرده، و در بیرون خانه مشغول اقامه نماز شدم؛ یک ساعتی مشغول عبادت بودم که صدای پایی را در کوچه شنیدم و پس از آن سایهی مردی را دیدم که صورت خود را پوشانده بود؛ با صدای بلند سلام کردم؛ ایشان هم پاسخ سلامم را دادند. از او خواستم، کمک کند از دیوار خانه بالا بروم و وارد خانه شوم. پرسید: مگر شما دزد هستید که قصد دارید از دیوار وارد شوید؟ گفتم: نه و ماجرا را برایش تعریف کردم و او با کمک میلهای قفل را باز کرد. از او دعوت کردم تا به خانهام بیاید اما او گفت که باید در پی کسب روزیاش باشد. با تعجب پرسیدم این چه کاری است که در این موقع شب انجام میشود؟ و او گفت: من دزد هستم، اگر الان کاری نکنم، هوا که روشن شد از رزق و روزی میمانم. پس از او خواستم که صبح برای صبحانه برگردد و مهمان من باشد.
دزد رفت و صبح زود با دست خالی برگشت در حالیکه میگفت من ناامید نیستم ادامه میدهم، تا به خواستهام برسم. تا یک هفته، او میرفت و وقتی برمیگشت، گزارشش همین بود که ناامید نیستم، میدانم به خواستهی خودم میرسم. استاد در ادامه گفت: اتفاقاً من هم حاجتی از خدا میخواستم، چندین بار هم آن را طلب کرده بودم و دیگر تقریباً ناامید بودم، وقتی پشتکار دزد را دیدم بر خود نهیب زدم که دزد در دزدی خودش ناامید نیست، آنوقت تو چگونه از عطای خدای خودت ناامید شدهای؟ و دوباره شروع کردم به درخواست از خدا تا خواستهام برآورده شد.
خوب است در اینجا اشاره کنیم که یکی از اصول تربیتی، تکرار و مداومت است. آموزش گاهی با یک بار و دو بار تأثیر لازم را ندارد. خیلی وقتها یک میخ با یک ضربهی چکش در دیوار فرو نمیرود بلکه ۲، ۳، و حتی ۱۰ تا ضربه باید زد تا بالاخره این میخ جای خودش را پیدا کند. البته در هنگام تکرار باید دقت کرد که طریقهی گفتن یکنواخت نباشد تا ارزش سخن حفظ شود، حتی گاهی باید در سکوت سخن گفت که اتفاقاً تأثیر تربیتی بسیار خوبی هم دارد.
این استاد در ادامه میگوید که: دومین آموزگار من، یک سگ بود! یک روز در کنار یک چشمه با سگی برخورد کردم که آمده بود تا آب بنوشد، اما وقتی به آب نزدیک میشد و تصویر خود را در آن می دید، میترسید و عقب میکشید. چند بار این کار را تکرار کرد و بالاخره در آخر تصمیم گرفت به آب وارد شود. به این ترتیب تصویر بههم خورد و آن حیوان توانست سیراب شود. من از این ماجرا آموختم که تا خودت را میبینی سیراب نمیشوی.
گر بر سر نفس خود امیری مردی
گر بر دگران خرده نگیری مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده را بگیری مردی
آموزگار سوم من، یک دختر بچه بود. یک شب در راه مسجد دختر بچهای را دیدم که با شمعی روشن در دست به طرف مسجد میآمد. تصمیم گرفتم از فرصت استفاده کرده به او درسی بیاموزم. نزدیک شد و پس از سلام از او پرسیدم: این شعله نبود، از کجا آمد؟ یعنی این روشنی شمع قبلاً نبود از کجا آمد؟
دخترک لحظهای درنگ کرد و سپس با نفسی عمیق به شمع فوت کرد و شمع خاموش شد. گفت اکنون من از تو میپرسم: این شعله بود، به کجا رفت؟ استاد گفت: وقتی این حرف را از دخترک شنیدم، نشستم و بر سر زدم و گریه کردم. آن دختر خواست به من بفهماند که شعله مال خداست و سپس با فوت خود خاموشش کرد، یعنی مراقب باش همانطور که هوا شعله را خاموش کرد، هوا و هوس، شعلهی پاک درونت را خاموش نکند. و این یکی از بزرگترین درسهای زندگی من بود.
ما خیلی وقتها درسهای بزرگی را از بچهها یاد میگیریم، خطاب به تمام آموزگاران باید گفت که کلاس یک خیابان یک طرفه نیست که همیشه در آن معلم آموزش بدهد و دانشآموز، یاد بگیرد، گاهی باید این فرصت را به بچهها بدهیم تا درسهای خوبی را به ما بیاموزند.
نویسندهی شهیر برزیلی، پائولوکوئیلو در یکی از کتابهایش مینویسد: یک روز که به سختی مشغول مطالعه بودم، دختر بچهام دائم و بدون درک موقعیت من ایجاد مزاحمت میکرد. برای اینکه سرگرم شود و مدتی مرا به حال خود بگذارد، نقشهی جهان را با قیچی بریدم و چند تکه کردم و به او دادم تا درست کند و یک جعبه شکلات از من جایزه بگیرد. با خودم گفتم حداقل دو ساعتی به این کار مشغول خواهد بود. اما هنوز چند دقیقه نگذشته بود که نقشهی کامل شده را آورد و از من جایزهاش را طلب کرد. از او پرسیدم با کمک کسی شکل را درست کردی اما او گفت که نه، خودش درست کرده است. گفتم تو که جغرافی بلد نیستی پس چگونه این را درست کردی؟ گفت: پشت عکس یک آدم بود، آن را درست کردم، این طرف هم درست شد. این نویسنده میگوید، من کتاب را بستم و به کناری گذاشتم و گفتم این حرفی که تو زدی از مطالب هر کتابی بالاتر است، اگر آدم را درست کنی، عالم را درست کردهای. البته این بچه شاید خودش هم نمی دانست چه درسی به من داده است، اما بر اساس حرف این بچه یک کتاب نوشتم.
اینها درسهایی هستند که گاهی وقتها ما میتوانیم از بچهها بیاموزیم، پس دیگران میتوانند معلم ما باشند. اما آن معلمی که براساس سورهی فجر میتوان مطرح کرد، تاریخ است. قرآن اشاره دارد که تاریخ، معلم بزرگ انسانهاست. خدا در این سوره از اقوامی یاد میکند که قدرت داشتند و ستم کردند؛ “جابوا الصخر بالواد”(فجر/۹) یکپارچه کوه سنگی را میتراشیدند، و درون آن خانه میساختند، خانههایی محکم که در مقابل هجوم هر نیرویی مقاوم بود، به همین دلیل به خانهها و ثروتشان مغرور شدند و شروع کردند به ظلم و ستم کردن. در تاریخ داریم آنان باغهایی درست کرده بودند، که وقتی یک اسب از آغاز تا پایان این باغ را میرفت، آفتاب بر آن نمیتابید، درختانی با شاخ و برگهای در هم فرو رفته، که سایههای چند کیلومتری ایجاد کرده بود. این قوم مغرور شدند و مقابل خدای خود ایستادند، پس عذاب بر آنها نازل شد، از این عذاب اینچنین تعبیر شده: “سوط عذاب”، یعنی تازیانهی عذاب را بر آنها زدیم؛ بادی وزید که هفت شبانه روز در جریان بود، بادی که، آنها را از خانههایشان بیرون میکشید، بالا میبرد، و فرو میکوبید؛ در روزگار ما هم گاه از این اتفاقات میافتد، مثل بادهای معروف آمریکا، که گاهی ماشینها و آدمها را از زمین بلند میکند و چندین متر، حتی گاهی، چندصد متر آن طرفتر به زمین میکوبد. خدا باد نحس بر این قوم فرستاد این باد صرصر آنها را نابود کرد.
نقل است در زمان امام صادق علیهالسلام شخصی خدمت امام صادق علیهالسلام آمد و عرض کرد که یابنَ رسول الله به منظور حفر چاه مرا به منطقهای بردند، مشغول کار شدم، چند متر که حفر کردم ناگهان باد شدیدی از زیر زمین وزیدن گرفت. شدت این باد چنان بود که مرا به عقب پرتاب کرد. لحظاتی بعد باد آرام شد، من دوباره برگشتم و شروع به حفر زمین کردم. ناگهان محوطهی بازی در زیر زمین پیدا شد. با کمال تعجب، دیدم که آدمهایی با شکلهای مختلف آنجا ایستادهاند. یکی نشسته، یکی ایستاده، دیگری تکیه داده و یکی دیگر دراز کشیده بود. من با هراس به آنها نزدیک شدم و به یکی از آنها دست زدم، که دیدم خاکستر شد و فرو ریخت. امام صادق علیهالسلام فرمودند: این قوم همان قومی هستند که در سوره فجر از آنان یاد میکند که خدا عذاب الهی را بر آنها نازل کرد.
در قرآن میخوانیم که ظلم و ستم، عاقبت خوشی ندارد. اگر به عاقبت ستم کنندگان در کربلا، بنگریم خواهیم دید به چه ذلت و خواریای دچار شدند! امروز دیگر نشانی از یزید، شمر، خولی، عبیدالله زیاد و عمرسعد نیست، اما نام حسین علیهالسلام بر تارک تاریخ میدرخشد. این نام نه تنها در دنیا که در صحرای قیامت هم خواهد درخشید. امام حسین(ع) در دوران ظهور امام زمان(عج)، دوباره به جهان برمی گردد و نبض حکومت جهان را پس از امام زمان(عج)، تا قیامت به دست خواهد گرفت. خوبی میماند و ظلم و ستم رفتنی است و تنها آنچه که سمت خدا دارد مانا و پایدار خواهد بود.
کربلا ، کلاس تربیت انسانهاست
خوب است به سال ۶۱ هجری برگردیم و پای درسهای کربلا بنشینیم. به اعتقاد من گریه بر مصائب کربلا خوب است اما بالاتر از گریه، این است که از کربلا درس زندگی بیاموزیم. ببینیم، کربلا چه درسهایی به ما میدهد و چه پیامهایی برای بهتر زیستن و رشد و کمال ما دارد؟
امام حسین علیهالسلام چند فرزند داشتهاند که همگی به جز یکی از آنها که جعفر نام داشت و قبل از کربلا از دنیا رفته بود، در کربلا حضور دارند؛ که عبارتند از: حضرت علی اکبر، امام سجاد(ع)، حضرت علی اصغر که نزدیک به ۶ ماه الی ۹ ماه داشته، حضرت عبدالله رضیع که در کربلا متولد شد، سه روزه بوده یا سه ساعت بیشتر از تولدش نگذشته بود که به شهادت رسید یا یک روزه، که سه روز درست تر است. حضرت سکینهی نه ساله و یک دختر دیگر به اسم فاطمه سیزده ساله و رقیه چهار ساله. اگر اکنون ما به کربلا برویم و از امام حسین علیهالسلام سوال کنیم که شما چه چیزی را خیلی دوست دارید؟ پاسخ شما را در قالب این شعر میدهند:
لعمرک اننی لاحب دارا احبهما و ابذل مالی
[تحل لها] سکینه و الرباب
و لست لهم و ان عتبوا مطیعا
و لیس لائمی فیها عتاب حیاتی او یغیبنی التراب
به جان تو سوگند که من خانهای را دوست دارم که سکینه و رباب را برگرفته، آن دو را دوست دارم و سپس مالم را در این راه به کار میگیرم و آن که مرا سرزنش میکند حق هیچگونه درشتی ندارند و …
امام حسین علیهالسلام می فرمایند: من زنم را خیلی دوست دارم و هر وقت به خانه میآیم، همه جای آن را دوست دارم، به خاطر اینکه همسرم در آن خانه است. من وقتی به خانه وارد میشوم، اولین توجهم به همسرم است، هنگامی که پولی بهدست میآورم، به زبان امروزی میگویم، بهترینش را اول برای همسرم جدا میکنم. بگذار دیگران مرا به واسطهی این سخن سرزنش کنند. مولا میفرمایند من به همسرم توجه میکنم، تا حیثیت و ارزش او را حفظ کرده باشم. خیلی وقتها متاسفانه ما، عکس این را عمل میکنیم، هنوز وارد خانه نشدهایم، اولین فریادمان را بر سر همسرمان میکشیم. با انتظاراتی نظیر چای بیاور، آب بیاور، چرا غذا اینگونه شد؟ و…، میگویند، حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها، وقتی برای فرزند خود امام حسن مجتبی علیهالسلام لالایی میخواند، میفرمود: اشبه اباک یا حسن و اخلع عن الحق الرّسن و اعبد اِلهاً ذامنن و لا توال ذالاَحن.
“اشبه اباک یا حسن” معنای سادهاش این است که: حسن جان سعی کن شبیه پدرت باشی. در حالیکه متاسفانه امروزه خانمها به فرزندانشان میگویند، خدا کند مثل پدرت نباشی و یا پدرها به فرزندانشان میگویند، خدا کند مثل مادرت تربیت نشوی. این جمله حضرت زهرا(س) نشان میدهد که چه رابطهی عاطفی قوی و چه صمیمیتی بین حضرت زهرا سلام الله علیها با حضرت علی علیهالسلام وجود داشته که میفرمایند: حسن عزیزم سعی کن رفتارت مثل رفتار پدرت باشد، این الگوی ماست.
نقل است، زمانی که حضرت زهرا سلام الله علیها در بستر افتاده بود و آخرین لحظات عمر مبارک خویش را سپری میکرد، حضرت علی علیهالسلام با اندوهی فراوان بر بالینش حاضر شد. حضرت علی علیهالسلام، به گونهای اشک می ریخت که، اشکها روی صورت حضرت زهرا سلام الله علیها میافتاد. حضرت زهرا(س)، از علی(ع)پرسید: پسر عمو، من در تمام سالهایی که با تو زندگی کردم، یک بار دل تو را آزردم؟ گفت: هرگز. حضرت علی(ع)، هم سوال کرد: فاطمه جان در تمام این مدتی که من در کنار تو بودم یکبار تو را از خود رنجاندهام؟ گفت: هرگز این اتفاق نیفتاده است.
ما چگونهایم؟ روزی چند بار همدیگر را میرنجانیم؟ چند بار همدیگر را اذیت میکنیم؟ خیلی وقتها در حال مشاجره با یکدیگر هستیم و بچهها شاهد این گفتگوها. ما با این کارها امنیت خاطر و آینده را از آنها میگیریم. به طور کلی توصیه میشود که فرزندانتان را از آینده نترسانید. متاسفانه ما گاهی که پساندازمان در حال تمام شدن است و در مخارج زندگی ماندهایم، رو به فرزندمان کرده میگوییم: نمیدانم تو در آینده چه خواهی کرد؟ غافل از اینکه با این کار از همان ابتدا، دلش را خالی میکنیم و ترس از آینده را در دلش میکاریم. این سبب خواهد شد که در تصمیمگیری دچار ضعف شود.
اگر کربلا را دوست دارید، باید این رفتارها را تمرین کنید، آقایان در هنگام ورود به خانه، به همسرانشان احترام بگذارند و خانمها هم این رفتار را نسبت به آقایان داشته باشند، از خوبی پدر برای فرزند بگویند و روابط محکمتری را در بین اعضای خانواده ایجاد کنند..
خمید ابن مسلم، که یکی از گزارشگران حاضر در سپاه عمر سعد است و لحظه به لحظهی رویدادها را مینویسد، می گوید: من به حسین(ع) نگاه میکردم وقتی تمام یارانش شهید شده بودند، وقتی که میخواست به سمت میدان برود باید از لابهلای شهدا می گذشت، با این وجود در این لحظات وقتی به او نگاه میکردی، آنچنان آرام و با وقار بود که گویی اصلاً نه شهیدی داده و نه تشنه است. در حالی که برای ما یک ضربهی کوچک کافی است تا یک لحظه زندگیمان را به هم بریزد.
حضرت اباعبدالله به همسرش محبت میکند و حضرت رباب، پس از کربلا به واسطهی همان محبت، یک سال بیشتر زنده نمیماند، یک سالی که سرشار از رنج و ناراحتی است. میگوید: به یاد همسرم حسین علیهالسلام در سایه نمینشینم که او را در آفتاب دیدهام، آب خنک نمینوشم، چون حسین من آب خنک ننوشید، او محبت امام حسین علیهالسلام را اینگونه پاسخ میدهد. ما هم سعی کنیم، چنین باشیم و در زندگی روابطی اینچنین با هم داشته باشیم، عرصهی زندگی مان، عرصهی عشق و محبت و صمیمیت و صداقت باشد؛ این تربیت کربلاست.
رابطهی امام با کودکان
در کربلا دختربچهای هفت ساله به نام حمیده حضور دارد که دختر حضرت مسلم بن عقیل۲ است. در راه کربلا وقتی خبر شهادت حضرت مسلم را به امام حسین علیهالسلام میدهند، امام حسین علیهالسلام سراغ این دختر میآید. این دختر را روی زانوی خودش مینشاند. دست محبت بر سرش میکشد، آنچنان که این دختر باهوش متوجه میشود و میگوید: عمو جان، برای پدرم اتفاقی افتاده؟ امروز به گونهای دیگر با من سخن میگویی. امام میفرماید: پدرت به بهشت پیوسته و شهید شده است؛ اما نگران نباش، از این به بعد من پدر تو هستم، زینب(س)، هم مادر تو، و فرزندان من خواهرها و برادران تو هستند. امام آنقدر به این بچه محبت میکند که روز عاشورا وقتی قصد رفتن به میدان دارد، یک لحظه میبیند که اسب حرکت نمیکند. به عقب برگشته میبیند، دختربچه نه سالهاش پای اسب را گرفته است. میگوید: دخترم اسب را رها کن، بگذار بروم. و دخترک میگوید: نه بابا من نمیگذارم بروی، باید همان کاری را که برای حمیده کردی، برای من هم انجام بدهی. امام از اسب پیاده شده، دخترش را در آغوش میگیرد. دخترک از امام میخواهد تا بنشیند و او را بر زانو بگذارد و بر سرش دست بکشد، امام هم چنین میکند، خوب که آرام شد، آنوقت از او جدا شده به سمت میدان میرود.
محبت کردن به بچهها را از کربلا یاد بگیریم، امام بچهها را در آغوش میگرفت. وقتی بچهها میآمدند سوالی میکردند، نحوهی برخورد اباعبدالله خیلی جالب بود. در تحقیقات جدید علمی آمده است که آدمها وقتی یک متر و سی و پنچ سانتیمتر از هم فاصله بگیرند عواطفشان نسبت به هم کمتر میشود، بهترین فاصله، فاصلهی صفر تا چهل و شش سانتی متر است. هر کدام از ما انسانها یکهالهای داریم،هالهی وجودی ما اطراف ما است هر کس، واردهالهی ما شد، احساسش نسبت به ما عوض میشود. امام حسین علیهالسلام میگوید: فرزندانتان را درهالهی عاطفیتان قرار دهید، یعنی وقتی وارد خانه میشوید زود مشغول کارهای دیگر نشوید. اول بروید سراغ بچهها و آنها را از عاطفه سرشار کنید. بچهای که عاطفهی پدر و مادر دیده باشد به گناه و لغزش نمیافتد. مطالعات نشان میدهد، همهی کسانی که در بزرگسالی به اعتیاد و فساد روی میآورند، متاسفانه از عشق و محبت پدر و مادر سیراب نشدهاند. به فرزندانمان توجه کنیم و به حرفشان گوش بدهیم، برایشان وقت بگذاریم و با آنها صحبت کنیم. با کمال تاسف باید بگویم که مطالعات سال گذشته در ایران نشان میدهد که معدل صحبت کردن ایرانیان با تلفن سه ساعت و نیم در شبانه روز است و در عوض فقط سی و پنج دقیقه با فرزندانشان حرف میزنند! ببینید چهقدر ارتباطمان با فرزندان ضعیف است؛ من به عنوان پدر با فرزندم ارتباط برقرار کنم، خود را به او نزدیک کنم، از او بپرسم: امروز در مدرسه چه کردی؛ چه گذشت؛ چه درسی خواندی؟ هم درسش را برای من بازگو میکند، هم روابط عاطفیمان حفظ میشود. امام حسین(ع) در هنگام سخن گفتن با بچهها، دستش را به شانههایشان میگرفت و به سمت خود میکشید و آنها را تحت تاثیر عواطف خود قرار میداد و با آنها صحبت میکرد. رفتار حسینی یعنی این.
امروز پنجم محرم است، سه روز است که امام حسین علیهالسلام به کربلا وارد شده. امام حسین علیهالسلام در هنگام ورود به کربلا، هفت اسب عوض کرد. بر هر اسبی سوار میشد به زمین کربلا وارد نمیشد تا هفتمین اسب. در مورد این اسب گفته شده که اسب پیامبر(ص) بوده و مرتجز نام داشت. این اسب بعدها به ذوالجناح شهرت یافت. وقتی وارد شد، خاک را بویید و فرمود:” ههُنا و الله؛ به خدا قسم اینجا همان جاست؛“ همان جایی که باید بار بگشاییم، به خدا قسم اینجاست که خونهای ما ریخته میشود.
بعد دستور برپایی خیمهها را داد.در این مسئله، یک نکتهی آموزنده و تربیتی وجود دارد که خدمتتان طرح میکنم. ۶۲ چادر در کربلا به صورت یک قوس و به شکل هلال برپا گردید؛ آنگاه امام یارانش را جمع کرد تا با آنان صحبت کند و برای روز بزرگ عاشورا آماده نماید.
دوستان عزیز من، ساده نیست، زخم شمشیر چندین برابر از گلوله و یا ترکش عمیقتر و دردآورتر است. کسانی که در جبهه بوده و زخمی شدهاند و زخمیهای جنگ را دیدهاند میدانند که یک ترکش وقتی به بدن میخورد یک شکاف ایجاد میکند ولی شمشیر وقتی فرود میآید یک شکاف بزرگ ایجاد میکند و قسمتی از گوشت بدن را جدا میکند؛ امام میخواهد آنها را برای آن روز آماده کند، برایشان از بهشت میگوید، به آنان روحیه میدهد. ما هم از امام حسین علیهالسلام یاد بگیریم سعی کنیم برای کارهای بزرگ و مهم به همدیگر روحیه بدهیم، همدیگر را سرد نکنیم؛ متاسفانه ما خیلی وقتها عادت داریم که وقتی کسی تصمیم زیبایی میگیرد به جای تقویت انگیزههایش او را سست میکنیم، از مشکلات کار میگوییم و زیر دلش را خالی میکنیم. از ابوالفضل یاد بگیریم که ۱۶ بار به میدان جنگ رفت تا حلقهی محاصره را بشکند و به دوستانش کمک کند.
اینها درسهای کربلاست و تربیت یعنی همین، برادر عزیز من، خواهر بزرگوار من، وقتی میوه میگذارید، اول از از بچهها شروع کنید. یکی از شخصیتهای علمی بزرگ نقل میکند که من بچه بودم با پدرم که یکی از شخصیتهای برجستهی علمی زمان خودش بود، در نجف خدمت امام رسیدیم. جمعی از بزرگان هم آنجا حضور داشتند. وقتی چای آوردند امام اشاره کرد از جایی که بچهها نشستهاند، شروع کن. اول فکر کردم تصادفی است؛ اما دیدم بار بعد هم که میوه آوردند، باز امام به سمتی که بچهها نشسته بودند، اشاره کرده و گفتند: به بچهها احترام بگذارید، همین بچههای عزیزی را که به تکایا میآیند و در هیئتها، شرکت میکنند تشویق کنید، و لو این تشویق شما در حد یک احسنت باشد یا با دادن یک دانه شکلات اما بگذارید برای بچهها اسم امام حسین علیهالسلام توام با حلاوت و شیرینی باشد تا وقتی بزرگ شدند خدمتگذاران امام حسین باشند و خلق و خویشان با فرهنگ و تربیت امام حسین علیهالسلام شکل بگیرد و بالنده شود.
این بچههای عزیز را با چهرههای بزرگ کربلا آشنا کنید؛ بهویژه در این روزها از، علی اکبر ، قاسم، محمدبن حسن و عبدالله بن حسن برایشان حرف بزنید. این چهرهها را بشناسید. اینها برای همهی ما معلم هستند. زمانیکه به عنوان مولف کتابهای درسی، در کتاب چهارم ابتدایی، درس آخرین یاور آفتاب، سرگذشت عبدالله بن حسن را مینوشتم، با خود میاندیشیدم، چهقدر خوب بود که ما میتوانستیم الگوهای زیبای کربلا را به صورت کتابهایی برای بچهها بنویسیم و به آنها معرفی کنیم.
خداوندا، پروردگارا، عشق و محبت حسین علیهالسلام را از دلهای ما و نسل ما مگیر. ما را با معارف کربلا آشناتر بگردان، ما را بر محبت حسین علیهالسلام بمیران، ما را با حسین محشور گردان، شفاعتش در قیامت و زیارتش در دنیا نصیب همهی ما بگردان، وحدت و همدلی ما را افزون تر بگردان، فرج مولا و آقایمان امام زمان(عج) را نزدیکتر بگردان، اگر بودیم و او را درک کردیم ما را از یاران و سربازانش قرار بده. خدایا رفتار مردان ما را حسینی، و زنان ما را زینبی بگردان. خدایا به ما بیاموز که از کربلا بیاموزیم و به دیگران بیاموزانیم، ما را ناشر فرهنگ حسینی قرار بده، شهدا و درگذشتگان ما را غریق رحمت واسعهی خودت قرار بده، روح شهدا و امام شهدا را از ما راضی و خشنود بدار، خدمتگذاران به اسلام، مقام معظم رهبری بر توفیقات شان بیفزا، شر دشمنان به خودشان برگردان، برحمتک و رافتک یا ارحم الراحمین. “اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم”
۱- این عارف خدمت امام علی(ع) هم رسیده است.
۲- مسلم بنعقیل نماینده و سفیر امام حسین علیهالسلام، در کوفه بود. عبیدالله بن زیاد بعد از اینکه به ایشان امان داد او را دستگیر کرده و به بالای دارالاماره بردند و سر از بدنش جدا کردند و تنش را به میان کوچه انداختند. بعد از او هانی بن عروه این شخصیت بزرگ و یار پیغمبر را کشتند و بعد از کشتن آن دو جسدشان را روی زمین میکشیدند بعد هم بدنهای بی سر را با پا آویزان کردند و وارونه به دار آویختند و سرهای حضرت مسلم بن عقیل و هانی را برای یزید ملعون به سمت شام فرستادند.