این است آن مردی که میگویند هستی به نقش خال او سبز است
آن سید مرشد که این دنیا از روح سبز شال او سبز است
آن شور باران آن غرور ناب آن حاکم هفت آسمان خورشید
وقتی که از پرواز برگردد هفت آسمان دنبال او سبز است
در صفحهی تقوینم او باران، هر روز طرحی نو میاراید
پاییز و تابستان نمیفهم، هر چار فصل سال او سبز است
میخندد و با خندهاش یک شهر با شرم لب از خنده میبندند
با دیگران بیمایه میخندند یا واقعاً اقبال او سبز است
در کوچههآی کربلا امروز بوی ظهوری تازه میاید
بوی ظهور آنکه قربانگاه از رویش تمثال او سبز است
آن روز یادت هست میبارید شمشیر نفرت بر سر خورشید
امروز کوهی سر برآورده است که از دامنه تا یال او سبز است
قاسم رفیعا- چهاردهمین شب شعر عاشورا-شیراز